🔺 کارهائى که موجب موفقيت
در زندگى مى شود🔻
🌸با ملايمت : سخن بگوئيد
🍃عــمــيـــق : نفس بکشيد
🌸شــــــيــک : لباس بپوشيد
🍃صـبـورانه : کار کنيد
🌸نـجـيـبـانه : رفتار کنيد
🍃هــمـــواره : پس انداز کنيد
🌸عــاقــلانـه : بخوريد
🍃کــــافـــى : بخوابيد
🌸بى باکانه : عمل کنيد
🍃خـلاقـانـه : بينديشيد
🌸صـادقانه : کسب کنيد
🍃هوشمندانه : خرج کنيد
❤️خوشبختی يک سفراست ❤️
" نه يک مقصد "
😊 هيچ زمانی بهتر از همين لحظه
برای شاد بودن وجود ندارد ...👌
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_یکم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام..
خیلی خوشحال بودم..... . بالاخره میرفتم دانشگاه و یه کم حال و هوام عوض میشد.... درسم زیاد خوب نبود بخاطر همین قبول شدنم تو دانشگاه برام خیلی ارزش داشت.....
بابام دید مامانم خیلی به عروسا گیر میده و توی کوچکترین و جزئی ترین مسائل شون دخالت میکنه یه روز رسول و مسلم رو نشوند و بهشون پیشنهاد داد هر چه زودتر جشن عروسی بگیریم برن سر خونه و زندگی خودشون..... ولی به مامانم حرفی نزد چون میدونست مامانم واسه حرف بابام تره هم خورد نمیکنه.... احساس میکنم اینقدر بابام از طرف مامانم خوار و خفیف شده بود که میخواست بیشتر از این پیش همه ی ما کوچیک نشه...... شایدم
دیگه خسته شده بود از این همه استبداد و تکبر مامانم و دیگه حال و حوصله ی بحث نداشت..... ما از نظر مالی وضع متوسط رو به خوب داشتیم. چون هم مامانم حقوق بگیر بود هم بابام..... یه خونه با وسایل شیک و عالی داشتیم... ماشینمون هم
بد نبود. علاوه بر اینها یه خونه ی کوچکتر هم داشتیم که داده بودیم
اجاره......
تنها مشکلمون تو خونه مستبد بودن و اخلاق بد مادرم بود. کم کم گیر دادنهای مامانم به دوتا عروسها روز به روز بیشتر و بیشتر شد...
ادامه در پارت بعدی👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💕 قلبها را از کینه پاک کنیم ...
روزی لقمان به فرزندش گفت :
« از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده »
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و
لقمان گفت :
« هرجا که میروی این کیسه را با خود حمل کن »
فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
لقمان پاسخ داد :
« این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان کوتاه
یک بار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد، لبخندی زد و گفت:
موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم.
دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را میکردند برداشتم.
دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم.
دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم.
دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه میکند.
آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم، رویاهایم، ایدههایم و سرنوشتم
روزی که جنگهای کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد.
هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد.
نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
حق الناس
ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
✅در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام صبح بخیر دوستان🌹
🗓۱۴۰۲/۴/۱
#تابستان مبارک🌺☀️
سرتـون سـبــز🌸🌼
لبــتون گـــل🌺☀
چشماتون نور🌸🌼
کامتون عسل🌺☀
لحنتون مهر🌸🌼
حرفاتون غزل🌺☀
حستون عشق🌸🌼
دلتــون گــرم🌺☀
لبتون خـندان🌸🌼
حالتون خـوب🌺☀
خوب، خوب🌸🌼
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📔#بسیار_زیباست🌺👇
کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم :
من نمی خوام تو بهترین باشی
من فقط می خوام تو خوشبخت باشی
اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو 20 بگیری ...
جای 20 می تونی 18 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببری .
از "ترین" پرهیز کن
خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن ...
من فکر می کنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم ، خوشبختی از ما گریخت ...
از 19:75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود ...
از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری تو خیابون بود .
از بودن کنار عزيزانمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیبش کمتر از خیلی های
دیگه بود .
می خوام بگم خیلی از ما فقط به "بهترین ، بیشترین و بالاترین" چسبیدیم و نتیجه ی
آن نسل های افسرده و همیشه گریان شد ...
شاید لازمه تغییر جهت بدیم یا حداقل اجازه ندیم نحسیِ "ترین" دامن بچه هامون رو بگیره.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_دوم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
همه مون یه جورایی داشتیم شرایط رو تحمل میکردیم.... به روز رسول به مامانم گفت : مامان غروب که من و مسلم خواستیم مغازه رو ببندیدم پریناز و فرناز میان مغازه از اونجا چهارتایی برای شام میایم خونه.... مامانمم گفت چه عجب خانم خانما... سرشون گرفت یبارم بیان منزل ما ... غروب داری میای ماست و نوشابه ..بخر... برای شام زرشک پلو با مرغ میذارم......
پریناز و فرناز دخترهای خوبی بودن.... و صد البته که امروزی بودن... مثل دخترهای زمان مادرم چادر به کمر نمیبستن خونه رو از بوم تا حیاط بشورن و بسابن.... نه تنها فرناز و پریناز هیچکی دیگه تو این زمونه اینجوری نبود. ولی مامان من همش قدیم رو مثال میزد میگفت من اینجوری بودم... من اونجوری بودم... من با نداریهای پدرتون ساختم. من با مادر شوهرم چند سال زندگی کردم تا بتونیم برای خودمون خونهی مستقل بگیریم.... و حالا دوتا عروس هامم باید مثل اون روزای من باشن. و خب عملا اینها شدنی نبود و خواستههای مادرم بی منطق بود... اون شب من و مادرم برای شام تدارک دیدیم..... مامانم به من گفت زنگ بزن به بابات بگو امشبو بیاد خونه جلوی این دخترها بابات خونه نباشه زشته اینا میرن خونه شون به مادر پدرشون میگن آبرومون میره ... آخه بابام دو سه هفته بود از دست کار و کردارهای مامانم خونه مادربزرگم بود و خونه ی
نمیومد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
♥️اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری؛
به تو بگوید نگران نباش و غصه بدهیهایت را نخور،
خیالت راحت باشد، من هستم،
ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی.
♥️خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
«الیس الله بکاف عبده»؛
" آیا خداوند برای کفایت امور بندهاش بس نیست؟ "
یعنی ای بنده ي من، برای همه کسری و کمبودهایِ
دنیوی و اُخرويت من هستم.
این سخن خدا چقدر انسان را راحت میکند و به او آرامش میبخشد. لذاست که فرمود: «الا بذکر الله تطمئن القلوب»
" دلها با يادِ خدا آرامش مییابند. "
#حاج_اسماعیل_دولابی
.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_سوم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
من زنگ زدم به بابام و قضیه رو براش گفتم.... بابامم بهم گفت : فقط بخاطر گل روی تو دختر نازم... باشه امشب میام خونه....
دم دمای غروب بود که بابام اومد خونه.... ولی کماکان با مامانم سرسنگین بود.... مامانمم همینکه بابامو دید گفت : اووی....... برو حموم اینا الان میرسن گند ندی... من همینجور هاج و واج مونده بودم... چرا مامانم اینجوری بود؟... بعد از دو سه هفته بابامو میدید ولی نه سلامی نه علیکی.... به بابام
بوی
میگفت اوووی).... مگه بابام اسم نداشت ... چقدر قشنگتر بود برای دی یکبارم که شده عزیزم یا جانم صدا بزنه بابامو.... شاید اینجوری بابامم رقبت میکرد خونه بمونه و دیگه اینقدر زیاد زیاد نره خونه ی مادر بزرگم.
وقتی پدر و مادر فرناز و پریناز رو میدیدم منم خیلی دلم یه خانواده ی صمیمی میخواست....
رو مبل نشسته بودم و با حسرت این فکرارو میکردم که زنگ آیفون به صدا در اومد.... مامانم گفت : اومدن.... بدو درو باز کن..... درو زدم و خودم بدو بدو چندتا ظرف که رو کابینت بود رو جمع کردم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#انگیزشی
به دلیل شکستهایتان،
مدام دیگران را مقصر جلوه ندهید
و سرزنش نکنید.
مسئولیت خطاهایتان را بپذیرید.
شما خودتان در انتخابتان اشتباه کردهاید.
انتخابهای غلط تان را توجیه نکنید.
افراد موفق هرگز اینگونه رفتار نمیکنند. همه اشتباه میکنند و گاه شکست میخورند.
اما فرد موفق کسی است که از
خطاهایش درس میگیرد
و آنها را اصلاح میکند.
مقصریابی هیچ مشکلی را حل نمیکند...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_چهارم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
چند دقیقه بعد رسول و مسلم با خانم هاشون اومدن بالا مامانم رفت دم در به استقبالشون... همینکه چشمش به عروسا افتاد گفت : چه عجب سرتون گرفت بیاید اینورا .... پریناز نگاهی به رسول کرد. بعد با لبخند رو به مامانم گفت : ببخشید مامان جان.... یه کم درگیر پایان نامه
ام بودم... فرنازم که این روزا سرش یه کم شلوغ بود بسکه استادا تحقیق میدن حسابی درگیر درس و دانشگاه شده.... فرناز) و پریناز هر دو دانشجو
بودن)... مسلم با طعنه گفت: مامان جان اگه اجازه بدید بیایم .داخل..... مامانم گفت : بفرمایید .بفرمایید..... فرناز و پریناز کفشاشونو در آوردن و هموقتی پدر و مادر فرناز و پریناز رو میدیدم منم خیلی دلم یه خانواده ی صمیمی میخواست....
رو مبل نشسته بودم و با حسرت این فکرارو میکردم که زنگ آیفون به صدا در اومد.... مامانم گفت : اومدن.... بدو درو باز کن..... درو زدم و خودم بدو بدو چندتا ظرف که رو کابینت بود رو جمع کردم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
بهترین باش
زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست …
زندگی هزاران پنجره دارد
یادم هست؛روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم گریه کنم
و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم
عمر کوتاه ست فرصت نگاه کردن از تمامی پنجرههای زندگی را ندارم …
تصمیم گرفتهام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم،
و آن هم پنجره عـشـق همین برایم کافیست !
چون،این پنجره رو به خدا باز میشود …
هر روز میخواهم خدا را ببینم،
با او حرف بزنم …
آن طرف پنجره خدا مرا می نگرد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✧✦• صادقانه زندگی کنیم •✦✧
🔹اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
جواب با شما...
🔸نگذاريد گوشهايتان گواه چيزی باشد که چشمهايتان نديده،
🔹نگذارید زبانتان چيزی را بگويد که قلبتان باور نکرده...
"صادقانه زندگی کنيد"
🔸ما موجودات خاکی نيستيم که به بهشت ميرويم.
ما موجودات بهشتی هستيم که از خاک سر برآورده ایم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_پنجم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
همگی اومدن تو..... بابام احوال پرسی گرمی باهاشون کرد و بعدش رفتن تو اتاق تا لباساشون رو عوض کنن.... منو مامانم تو آشپزخونه بودیم... بعد از
چند دقیقه عروسا اومدن و نشستن کنار بابام رو مبل و مشغول صحبت
شدن... بابام داشت احوال بابا مامانشون رو میپرسید و جویای درس هاشون میشد.... یه سینی چایی ریختم و اشاره ای به مسلم کردم گفتم بیا چایی رو ببر تعارف کن... همینکه مامانم چشمش افتاد به مسلم که داره به
دوتا عروسا چایی تعارف میکنه دیدم دوباره داره زیر لب غر میزنه.... که آره... انگار دختر رئیس جمهورن... پس عروس گرفتم برای چی...؟ که پسرم جلوشون چایی برداره بذاره..؟ آروم به مامانم گفتم : هیسسسس... میشنون
مامان...... مامانمو بلند گفت : بشنون..... عههههه هی داره میگه میشنون
من
میشنون..... اینو که گفت همه ی نگاه ها اومد سمت ما ... اصلا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم... لبخندی به بقیه زدمو و گفتم : رسول جان میوه آماده کردم میشه لطفا بیای ببری....؟ میخواستم جو رو عوض کنم ولی انگار پریناز و فرناز متوجه یه چیزایی شده بودن از قیافه های تو هم رفته شون مشخص بود....
اونشب بخاطر اخلاق بد مامانم جو سنگین بود... شام رو توی سکوت خوردیم و بعد از شام رسول و مسلم به عروسا گفتن آماده شید بریم خونه ی شما .... بعد از اینکه رفتن بابامم دوباره لباسشو پوشید و رفت خونه ی مادربزرگم..... انگار دیگه تحمل کارها و اخلاقهای بد مامانمو نداشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
✅خدايا
✍🏻یادم بده آنقدر مشغول عیبهای خودم باشم
که عیب های دیگران رانبینم...
✍🏻یادم بده اگر کسی را بد دیدم
قضاوتش نکنم، درکش کنم...
✍🏻یادم بده بدی دیدم"ببخشم" ولی بدی نکنم!
چرا که نمیدانم بخشیده میشوم یا نه...
✍🏻یادم بده اگر دلم شکست نفرین نکنم،
دعا کنم، نتوانستم سکوت کنم...
✍🏻یادم بده اگر سخت بگیرم
"سخت میبینم"...
✍🏻یادم بده به قضاوت کسی ننشینم چرا که
در تاریکی همه شبیه هم هستیم...
✍🏻یادم بده چشمانم را روی بدیهاو تلخیها ببندم
چرا که چشمان زیبا، بیشک زیبا مى بيند همه دنيا را...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_ششم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
صحبت ها درباره ی عروسی رسول و مسلم با خانواده ی پریناز و فرناز انجام شد... مامانشون دو سه ماهی فرصت خواست تا جهازشون رو کامل کنه.... مامان منم تو این فرصت رفت دنبال وام تا بتونه از پس مخارج عروسی بربیاد......
تو همون روزا بود که مستاجر خونه ی کوچیکی که اون سر شهر داشتیم قراردادش تموم شد و از خونه مون بلند شد.... خونه خالی شده بود و مامانم دنبال مستاجر جدید برای اونجا بود. یه روز که نشسته بودیم و مامانم داشت برای کارهای عروسی هماهنگی های لازم رو انجام میداد بابام یهو کلید انداخت و اومد تو.... از دیدن بابام خیلی خوشحال شدم.... دویدم سمتش و بوسش کردم ولی مامانم حتی سلام هم نکرد.... بابام که دید مامانم سلام نکرد اونم اصلا نگاش نکرد و مستقیم رفت تو اتاق خواب..... پشت سر بابام رفتم... بابام هی در کمدهارو باز میکرد و دنبال چیزی بود...
گفتم بابا جان دنبال چیزی میگردی...؟ کمکی از من برمیاد.....؟ بابام گفت اون ساک سبزه بود که وقتی میرفتم کربلا با خودم برده بودم.... اونو
ندیدی کجاست؟ :گفتم گذاشتمش بالای ...کمد برای چی میخواییش بابا ....؟ بابام گفت حالا فعلا بدش به من تا بگم.... ساک رو از بالای کمد آوردم پایین... دیدم بابام شروع کرد به جمع کردن وسایل شخصیش..... گفتم
بابا داری چکار میکنی...؟ بابام گفت دیگه: تحمل این زندگی نکبت بار برام خیلی سخت شده ترانه..... تو الان دیگه بزرگ شدی و خیلی چیزارو درک می
کنی... میبینی مادرت چجوری با من برخورد میکنه... من تو زندگی جز احترام چیز دیگه ای ازش نمیخواستم... ولی دریغ از سر سوزنی احترام که تو همه ی این سالها ازش دیده باشم...
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📔#حکایتی_آموزنده
مسافری خسته كه از راهي دور میآمد، به درختی رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه میتوانست آن چه كه بر دلش میگذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب میشد اگـر تخت خواب نـرمی در آنجا بود و او میتـوانست قـدری روی آن بيارامد.
فـوراً تختی كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد!!!
مسافر با خود گفت:
چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذای لذيذی داشتم...
ناگهان ميـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشيد...
بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گيج رفت و پلـكهايش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاقهای شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر میكرد با خودش گفت:
قدری میخوابم.
ولی اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختی جادويی داريم كه منتظر سفارشهایی از جانب ماست. ولی بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفی، ترسها و نگرانیها را نيز تحقق میبخشد.
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن میانديشيد باشيد...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍تفاوت آدمها و انسان ها:
آدم ها زنده هستند، انسان ها زندگی میکنند!
آدم ها میشنوند، انسان ها گوش می دهند!
آدم ها میبینند، انسان ها عاشقانه نگاه می کنند!
آدم ها در فکر خودشان هستند،
انسان ها به دیگران هم فکر می کنند!
آدم ها میخواهند شاد باشند،
انسان ها می خواهند شاد کنند!
آدم ها، اسم اشرف مخلوقات را دارند؛
انسان ها، اعمال اشرف مخلوقات
را انجام می دهند!
آدم ها انتخاب کرده اند که آدم بمانند؛
انسان ها تغییر کردن را پذیرفته اند
تا انسان شوند!
آدم ها و انسان ها هردو انتخاب دارند،
اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب
با خودشان است.
نیازی نیست انسان بزرگی باشیم،
انسان بودن خود نهایت بزرگیست...
انتخاب شما چیست؟!
می خواهید یک آدم معمولی
باشید یا یک انسان...؟
.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_هفتم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
اون خونه رو دیگه نمیدم اجاره ترانه ... توش یه موکت و چندتا پشتی انداختم... یه گاز و چندتا ظرف هم از
سمساری گرفتم.... میرم اونجا زندگی کنم باباجون.... اینجوری هم من راحت ترم... هم مامانتون دیگه هر روز چشمش به ریخت من نمیفته و به
نفس راحت میکشه .... بابام که اینارو گفت بغض سنگینی راه گلومو گرفت... احساس کردم دارم خفه میشم... همونجا که وایستاده بودم تکیه
دادم به دیوار و رو زانوهام نشستم و اشکام بی اختیار شروع کردن به ریختن..... گفتم ترو: خدا این حرفارو نزن باباجونم... ما همه دوستت داریم... ترو خدا اینجوری از خونه نرو.... مگه من دخترت نیستم..؟ من به حضورت کنار خودم نیاز دارم . بابا.... بابامم اشکاش بی صدا میریخت... بعدش آروم گفت کم کم عادت میکنی به نبودم دختر نازم
اینو گفت و دستی به سرم و موهام کشید و در حالی که اشکاشو از چشماش و گونه هاش پاک میکرد لبخندی بهم زد پیشونیمو بوسید و بعدشم راهشو
گرفتو رفت. بدون اینکه با مامانم خداحافظی کنه یا اصلا نگاش کنه.... بابام از اون روز تک و تنها تو اون خونه ی کوچیک زندگی کرد... یه وقتهایی من بهش سر میزدم یا براش غذا میبردم... مامانم اگه میدید نمیذاشت برای بابام غذا ببرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
زندگی تمامش خطای دید است
من تو را میبینم تو مرا نمیبینی
تو مرا میبینی من تو را نمیبینم
یک خطای سادهی بیانتها…
زندگی زیباست چشمی باز کن، گردشی در کوچه باغ راز کن
زندگی زیباست
زندگی من با همه تلخیها و شیرینیهایش
برایم لذت بخش است
چون آنچیزی است که خدایم برایم خواسته است …
و از صمیم قلب از تو سپاسگذارم خدای عزیزم …
دوستت دارم خدای مهربانم💗💗💗
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد.❤️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سلام آدینه تون بخیر و شادی ☕️❄️
يك فنجانِ ☕️
چاىِ شادى بخش
مهمانِ ما باشید
در اين صبح زیبای آدینه😊
بهترينها را
از درگاه ایزد منان براتون
صميمانه طلب ميكنیم❤️🙏
دلی شاد❤️
لبی خندون🥰
قلبی مملو از آرامش😇
صبحتون پر از زیبایی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
به خدا اعتماد کن!🫀🌿
به زمانبندی هاش! به حکمتش
گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه
صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها
به حکمت و معناش پی می بری.
اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده
تا تو به این جایی که الان هستی برسی.
پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره.
پس فقط بهش اعتماد کن!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_سی_و_هشتم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
میگفت براش غذا نبر بذار بهش سخت بگذره شاید اونجا رو ول كنه و برگرده خونه.... حالا نمیدونم پیش فک و فامیل کسر شأنش بود که بابام رفته بود تک و تنها زندگی میکرد.... یا واقعا از ته دلش بابامو
دوست داشت ولی نمیتونست این دوست داشتن رو ابراز کنه...... هر وقت که قرار بود برامون مهمون بیاد ما بچه ها میرفتیم دنبال بابام می آوردیمش خونه... بعد از رفتن مهمونها بابام دوباره برمیگشت همون خونه... زندگی مون با رفتن بابام کسالت بارتر از قبل شده بود... با طاهره دوست دوران مدرسه ام هنوز دوست بودم... یه روز دعوتش کردم خونمون مامانم خونه نبود و منو طاهره تنها بودیم.... نشستم کلی درد و دل کردمو گریه کردم.... بهش گفتم خوشبحالت خانوادهی خوبی داری... خیلی قدرش
رو بدون واقعا بزرگترین نعمت داشتن به کانون خانوادگی گرم هست... اون روز که طاهره ديد من حال روحی خیلی بدی دارم بهم گفت من عصر با دوستم میخوام برم بیرون میخوای تو هم با ما بیای یه کم حال و هوات
عوض بشه؟ منکه از خدام بود... بهش گفتم طاهره تو که مامان منو میشناسی... عمرا اگه اجازه بده... طاهره گفت : حالا تو به مامانت نگو میخوایم بریم بیرون بگو میرم خونه ی طاهره اینا... مامانت از کجا میخواد بفهمه..... دیدم فکر بدی نیست... آخه مامانم با رفتن خونه ی طاهره اینا مشکلی نداشت... عصر که مامانم اومد خونه دوتایی تنها نشسته بودیم
به مامانم گفتم مامان.... خیلی دلم گرفته.... اجازه میدی به سر برم خونه طاهره اینا... مامانم که مشغول نوشتن یه سری نامههای اداری محل کارش
بود با شنیدن این حرفم سرشو گرفت بالا و از بالای عینکش نگاهی به من کرد و گفت : چرا ...؟ اونجا چه خبره...؟ گفتم خبری که نیست.... میخوام برم
دیدن طاهره..... اینقدر تو خونه موندم پوسیدم.... بابا که گذاشت و رفت و خودشو از این خونه نجات داد. رسول و مسلم که همش با خانم هاشونن... شما هم که یا با دوستات هستی یا کارهای عقب افتاده ی مدرسه رو آوردی خونه داری انجام میدی
.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد