وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود،
میگوییم امتحان الهی است...
ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم عقوبت الهیست!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود...
و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت میشود، میگوییم از بس که ظالم بود!!
مراقب باشیم...!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!
همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد...
پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
گنجشکی به خدا گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم،
سر پناه بی کسیام بود،
طوفان تو آن را از من گرفت
کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود.
تو خواب بودی،
باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند،
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی...
چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم
از تو دور کردم و تو ندانسته
به دشمنیام برخواستی!
مردی به قصرها و خانههای زيبا مینگريست.
به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو
تقسيم میكردند، ما كجا بوديم؟
دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد
و گفت: وقتی اين بيماریها رو تقسيم میكردند ما كجا بوديم؟
🌸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست
واسه داده ها و نداده هات شُكر ...🙏
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
سرخ پوستها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگالهایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد!
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبالهای کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی؛ بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟! عقاب به قلهای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخرهها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگالهایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک صد وپنجاه روز طول میکشد ولی پس از پنج ماه عقاب تازهای متولد میشود که میتواند سی سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد؛ درد کشید! از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد، یا باید مُرد! انتخاب با خودِ توست...!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃🌸ســــــلام
🍃🌸صبحتون بخير
🍃🌸در این روز مبارکــــ
🍃🌸براتون آرزو میکنم
🍃🌸با طلوع خورشید
🍃🌸 عـید سعید قربان
🍃🌸صبح سعادت شما هم بدمد
🍃🌸امروزتون پر از معجزه
🍃🌸و روزگارتون به شادکامی
🍃🌸 #عـید_سعید_قربان_مبارک
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍
غزل عید قربان
اول عشق ست ای جان ! قل هوالله احد
دف بزن ، ساغر بچرخان ، قل هوالله احد
گفتم از عشق و زبانم شعله ور شد ناگهان
آه از این مضمون سوزان ! قل هوالله احد
حضرت لیلی ! بیا در صحنه و چرخی بزن
یک غزل مجنون برقصان ، قل هوالله احد
ساغری آغوش وا کن ، یک تبسم مِی بریز
اندک اندک جمع مستان ... ، قل هوالله احد
می کنم سجاده را رنگین به می ، فتوا بده
" زهد " من را می بنوشان ، قل هوالله احد
بر سر آنم به حکم عشق ، رقص خون کنم
با دلی عاشق ، غزلخوان ، قل هوالله احد
در کمند زلف تو پیچید دل ، یا للعجب !
دید صدها عید قربان ، قل هوالله احد
زیر شمشیر غمت ، عشق ست سر دادن به شوق
دست افشان ، پایکوبان ، قل هوالله احد
من شبی تاریک تاریکم ، تبسم کن مرا
جلوه کن ای ماه تابان ! قل هوالله احد
تشنۀ وصلم ، الا یا ایهاالساقی ! وصال
اول عشق ست ای جان ! قل هوالله احد
#عید_قربان
#عید_سعید_قربان
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
از بدیهای بحثهایی که بین مامانم و عروسا پیش میومد این بود که دوتاشون خواهر بودن و هر بار باهم قهر میکردن و باهم میرفتن رفتم کنار مسلم نشستم و گفتم حالا اینجا بشینید غمبرک بزنین .... فایده ش چیه...؟ پاشید برید برشون گردونید...... مسلم گفت : اصلا غلط کردن گذاشتن رفتن... هر کی رفته خودشم برمیگرده...منکه حوصله ندارم هر چند وقت یکبار خانم قهر کنه برم دنبالش... با تعجب نگاش کردم و گفتم : مسلم....!!! خوبی تو.....؟؟؟ بجای اینکه حل و فصل کنی تو هم داری لجبازی میکنی...؟ مامانم گفت راست میگه بچم... اگه الان برن دنبال این عتیقه،ها پرو ...میشن آره پسرم نرو بذار ادب شن... انقدر تو خونه باباشون بمونن تا موهاشون عین دندوناشون سفید بشه.... تا اونا باشن احترام مادر شوهر رو نگه دارن. من اگه حرفی زدم جای مادرشون بودم. این سلیطه خانما نباید تو روی من در میومدن... اعصابم از حرفهای همشون حسابی بهم ریخت. انگار اصلا به عواقب این بحث ها و دعواها فکر نمیکردن.... حامد دید حالم بده اومد نزدیکم گفت میخوای بریم سوغاتی بابام اینارو هم بدیم.....؟ از خدا خواسته قبول کردم.... به مامانم گفتم ما میریم به مادر شوهرم اینا سر بزنینم.... مامانم گفت آره برو..... منکه مامان تو نیستم... اون مامانته.... از راه نرسیده تو هم برو... اینقدر بی حال و حوصله که به حامد گفتم فقط اصلا بریم... و جواب حرف مامانمو ندادم..... حامد اولین بار بود این جو رو تو خونمون میدید.... رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه ی پدرشوهرم حامد متعجب از چیزایی که تو خونمون دیده بود روش باز شده بود و تو راههی داشت به من میگفت این درستش نیست... مامانت چرا با زنداداشهات اینجوری تا میکنه...؟
ادامه درپارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#حکایت
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
#حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍🏽 #داسـتـانـی_عـبـرت آمـوز!!!
»یک پزشک می گفت:
یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
»با خانوادهاش تماس گرفتم!
مادرش به بیمارستان آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
»برادر و خواهر مسلمانم:
آن جوان به سوی پروردگارش رفت
اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذتها ، زیرافریب جوانیاش را خورد، فریب اتومبیل و لباسهای زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر همنشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت
”می خواست در پیری توبه کند“
اما به پیری نرسید!!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_چهار
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
داداشهات هم که بی غیرت نمیگن پاشن برم دنبال زن هاشون..... وقتی گفت : داداش هات بیغیرتن بهم برخورد... نگاش کردم و گفتم : داداشهای من چه بی احترامی به تو کردن که به خودت اجازه میدی اینجوری راجع بهشون حرف بزنی....؟ اینو که گفتم حامد گفت : ندیدی مگه نمیتونن زندگی شون رو جمع کنن آرامش مارو هم گرفتن..... گفتم تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی.....؟ حامد گفت : تقصیر منه که میخوام این مشکلو حل کنم اصلا اینقدر بیفتین به جون هم تا خسته بشین..... از حرفهای حامد خیلی ناراحت شدم.... دیگه حرفی نزدم...... همینکه یه جو نا آروم تو خونمون دیده بود اونو کوبیده بود تو سر من......اولین بار بود ازش همچین اخلاقی میدیدم..... رسیدیم دم خونه ی پدرشوهرم ... مادر و پدر حامد اومدن دم در..... مامانش فهمید یه چیزمون هست... گفت چیزی شده عروس...؟ گفتم نه بابا... چیزی نشده.... خسته ی راهيم...... از مامانش پنهان کردم دلم نمیخواست از جو متشنج خونمون باخبر بشه...... باباش تعارفمون کرد. رفتیم تو و نشستیم..... . سوغاتی هاشون رو در آوردم و دادم بهشون...... حامد گفت من برم کاپشنم تو ماشین جامونده بیارم... گفتم:باشه برو..... با مادر شوهرم مشغول صحبت شدیم... مادر شوهرم از کیش می پرسید.... اینکه اونجا چجوری بود و میگفت که دلش میخواد اونم بره یه سفر به کیش ..... گفتم آره جای قشنگیه..... و اگه قصد دارن برن حتما .
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨افسوس تکراری👌👌
پیری برای جمعی سخن میراند
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد
همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره
همان لطیفه را گفت
و تعداد کمتری از حضار
خندیدند....
او مجدد لطیفه را تکرار کرد
تا اینکه دیگر کسی در جمعیت
به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها
به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه
و افسوس خوردن در مورد
مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته رافراموش کنید
و به جلو نگاه کنید
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هفتاد_پنج
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یهو یادم افتاد حامد ده دقیقه ست رفته پایین کاپشن بیاره. پس چقدر طول کشید...؟ رفتم تو اتاقی که پنجره ش به سمت کوچه بود. بدون اینکه برق اتاق رو روشن کنم پرده رو آروم زدم کنار ببینم حامد کجاست و چکار میکنه . . دیدم کنار ماشین ایستاده داره با تلفن حرف میزنه..... با خودم گفتم یعنی کی میتونه باشه که حامد پایین وایستاده و نمیاد بالا باهاش صحبت کنه... ؟! تو همین فکرا بودم که دیدم حامد تلفن رو قطع کرد.... خوب به گوشی دقت کردم گوشی حامدنبود... یه گوشی دیگه ..بود. حامد بعد از خدا حافظی صفحه ی گوشی رو خاموش کرد و رفت صندوق عقب رو باز کرد و گوشی رو تو باکس زاپاس قایم کرد... هنگ کرده بودم..... . دویدم سمت در... مادر شوهر و پدر شوهرم منو دیدن که میدوم تعجب کردن اونها هم اومدن..... دم در منو حامد رسیدیم به هم ... گفتم اون گوشی کی بود...؟ حامد گفت : چی....؟ کی.....؟ کدوم گوشی...؟ راجع به چی حرف میزنی....؟ گفتم خودم با همین چشمام دیدم... خودتو نزن به اون راه..... خودم دیدم بردی کنارزاپاس ...گذاشتیش حامد گفت : من.....؟ دیوونه شدی...؟ ترانه چرا اینجوری میکنی. آبرو ریزی نکن..... همسایهها میشنون خوبیت نداره... پدر شوهرم گفت ترانه جان بابا... شکاک بودن خیلی بدها ... برای زندگی عین سم میمونه..... مادر شوهرم گفت بیا دخترم... بيا داخل .... فکر بد به سرت راه نده... گفتم بابا جان چرا اینجوری میکنید...؟ خودم دیدم.... خودم با همین چشمام...... هر چی توضیح میدادم ،براشون کسی قبول نمیکرد. پدر شوهرم یه طرفمو گرفت مادر شوهرم طرف دیگمو... منو بردن تو.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨
چندتا نکته برای داشتن یه زندگی بهتر:
🍃-بهترین راه برای رها شدن از زیاد فکر کردن ،تمرکز کردن روی یک هدفه
🍃-برای زندگی کردن به سبک خودت تاجایی که به خودت و دیگران آسیب نزنی به تایید کسی نیاز نداری پس کاری که دوست داری رو انجام بده
🍃-شجاعت و جسارتت وقتی شروع به رشد می کنه که بفهمی هیچکس جز خودت قرار نیست تورو نجات بده و به اهدافت برسونتت
🍃-وقتی که عصبانی میشی یکی از راهکار ها و تکنیک ها اینه که هیچ واکنشی نشون ندی
🍃-پولتو خرج چیزایی کن که برات نشاط آور و مفید باشه
🍃-برای تموم کردن کارات یه مهلتی تعیین کن
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد