🔻زاهد خیالباف
آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد.
روزی در آن مینگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.
حکایتهای #کلیله_دمنه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_دو
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
اون لحظه همش حرفهای مجتبی توی ذهنم مثل پتک به سرم فرود میومد که میگفت:اول و آخر ما زن و شوهریم….
اما چی فکر میکردم و چی شد..؟؟؟
مریم خیلی خوشحال بود و راضی و از همون لحظه اقابهمن اقابهمن از دهنش نمیفتاد….
برای مریم خوشحال بودم که به کسی که عاشقش بود رسیده و برای خودم ناراحت که توی همه ی زندگیم کسی منو نخواسته بود…..تمام روز عقد حالت تهوع و بی حالی ولم نکرد….دیگه کاملا از چهره ام مشخص بود که حالم خوب نیست و حتی خواهر بهمن گفت:ملیحه خانم حالتون خوبه؟؟؟
گفتم:بله….چطور مگه؟؟؟
گفت:آخه رنگ و رویتون خیلی پریده…..
الکی گفتم:شاید قندم افتاده،،آخه از صبح چیزی نخوردم…..
بعداز عقد که رفتیم خونه ،، شب مامان هم متوجه ی حال بدم شد و گفت:ملیحه مامان!!حالت خوبه؟؟؟چرا چشمهات گود افتاده؟؟؟؟
گفتم:خوبم مامان ،،،شاید از صبح چیزی نخوردم بخاطر همونه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌸پندانه🌸
ﺷﺨﺼﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻢ ﺭﻧﮓ ﻣﯽﻧﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ !
ﭼﺮﺑﯽ ﻭ ﻧﻤﮏ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ ! ﻭﺭﺯﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ،
ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﮑﺘﻪ
ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ .
ﺍﻭ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﮑﺘﻪ ﻗﻠﺒﯽ
ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ!!!!!!
ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﯾﺨﺖ .
ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﮏ ﻭﺍﮔﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﻣﯽ
ﺷﻮﺩ .
ﺩﺭ ﻭﺍﮔﻦ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ
ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ .ﺍﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻓﺮﯾﺰﺭ ﻗﻄﺎﺭ
ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﺭﻭﯼ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﺪ : ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﺪ
ﻣﻦ ﺍﺳﺖ , ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺠﻤﺪ ﺷﻮﻡ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ , ﻣﺎﻣﻮﺭﯾﻦ ﺑﺎ ﺟﺴﺪ ﺍﻭ
ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ .ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﯾﺰﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ !
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺷﺎﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻏﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽﺁﯾﺪ .
ﻫﺮﮔﺰ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﻢ .
ﭼﻮﻥ ﺭﺥ ﻣﯽﺩﻫﺪ .
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ،
ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭ ﻧﻈﺎﯾﺮ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﻨﯿﻢ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽﮔﻮﺋﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﺍﺗﻮﻣﺒﯿﻞ ﺍﺳﺖ،
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ...
ﮊﺍﭘﻨﯽﻫﺎ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ :
ﺍﮔﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ !
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺖ ﮔﻮﺵ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ !
ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ !
ﺍﯾﻦ " ﺑﺎﺭﺍﻥ " ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻧﻪ
"ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ " !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨ #دعایی_مجرب_برای_افزایش_مهر و محبت
✨ #طلسم_نمک
برای افزایش مهر و محبت آیات شریفه ذیل از سوره یس را بر هفت تکه سنگ نمك (بصورت تک به تک) خوانده و بر آنها بدمد و سپس بگوید به اسم فلان فرزند فلان علی محبه فلان فرزند فلان
(اسم شخص مورد نظر و مادرش و سپس اسم خودش و مادرش را بگوید) و سپس آن نمکها را یک یک در آتش بیاندازد.
فرد مطلوبش بی قرار میشود و محبتش بسیار زیاد خواهد شد.
قَالَ مَنْ یُحْیِی الْعِظَامَ وَهِیَ رَمِیمٌ
قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّهٍ وَهُوَ بِکُلِّ خَلْقٍ عَلِیم الَّذِی جَعَلَ لَکُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارًا فَإِذَا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُون
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_سه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
اون شب که بهمن همراه خواهر و دخترش برای شام اومدند خونه ی ما دیگه ماندگار شد….دخترش همراه عمه اش رفت ولی هر روز صبح میومد با مریم میموند تا شب که بهمن بیاد و ببره خونه ی عمه اش……یه جورایی بهمن شد دومادسرخونه….مامان هم بالاجبار به این وضعیت عادت کرد …… با دختر بهمن هممون کنار اومدیم چون واقعا دختر خوبی بود و مریم رو خیلی خیلی دوست داشت….
از نظر خرج و مخارج گاهی بهمن به مریم پول میداد یا بعضی از مواد غذایی رو میخرید…من همچنان حالم خوش نبود حتی چند بار مامان اصرار کرد تا بریم دکتر اما قبول نکردم و گفتم:خوب میشم مامان…..
یکماه از عقد مریم گذشته بود که علائم بارداری اومد سراغشو و بعداز آزمایش متوجه شد که حامله است و همین بهانه ی خوبی برای بهمن شد و بدون هیچ مراسمی یه خونه اجاره کردو دست مریم گرفت و رفتند زیر یه سقف…..
بهمن بقدری خوشحال بود که انگار از قبل خودش برنامه داشت و منتظر بارداری بود…اون روزهارو هیچ وقت فراموش نمیکنم که مامان چقدر گرفته و گریون بود…..بقدری ناراحت بود که حتی از لکنت نمیتونست حرف بزنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌷تا حالا به رنگ خدا فکر کردی؟
رنگ خدا رنگ عشقه
رنگ مهربونی
رنگ آرامش
رنگ امید و زندگی
رنگ شادی اصیل و مانا
🌷تو زندگی هر وقت مسیر خدا رو گم کردی، دنبال رنگش بگرد، هر جا امید بود، عشق بود، محبت بود، آرامش بود، خدا هم هست و برعکس.
🌷و اینکه هر وقت خواستی، خدا بهت سریع نگاه کنه و جوابت رو بده و از خدا دلبری کنی، پاشو و زندگی و اطرافت رو رنگ خدا بزن.
به دیگران امید بده ،
دلیل حال خوب بقیه شو.
به همه کمک کن
شاد باش و به خدا اعتماد کن
شک نکن خدا، کسایی که رنگ خودش و داشته باشن، هیچ وقت رهاشون نمیکنه.
🌷صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغًَه
ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﻧﻴﻜﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﺧﺪﺍﺳﺖ؟؟
📖 سوره مبارکه بقره ١٣٨
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_چهار
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
بعداز اینکه مریم باردار شد یادم افتاد که من هم دو ماهی هست که پریود نمیشم…..فقط ۱۵سال داشتم و اصلا از این مسائل سر در نمیاوردم و شاید هم من بیش از خنگ بودم و عقلم نمیرسید……حسهای خاصی داشتم و گاهی اصلا نمیتونستم از اون ترشیها که درست میکردم بخورم و یا مربا رو که قبلا دوست نداشتم با ولع میخوردم…..تصمیم گرفتم برم دکتر بخاطر همین به مامان گفتم:مامان!!!فردا میرم دکتر تا ببینم چرا همش بیحالم…..
مامان گفت:خوب کاری میکنی ،،،باهم میریم…………زود گفتم:نه مامان….خودم میرم…….پمامان گفت:نه….دیدی که اون دفعه دزدیدنت….من باهات بیام راحت ترم……گفتم:مامان!!!!دکتری که میرم دو کوچه اونورتره و اصلا از خیابون رد نمیشم….اجازه بده تنها برم………..
خلاصه مامان بیچاره و ساده امو راضی کردم و فردا خودم تنهایی رفتم ….. توی درمانگاه دکتر حتی با معاینه متوجه شد که باردارهستم اما برای اطمینان آزمایش هم ازم گرفتند….
دیگه مطمئن شدم که حامله ام و نیازی به گرفتن جواب آزمایش نداشتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_پیدایش_کلمه_بیمار📚
بی مار
💎با هجوم موشها به شهر همدان،
که موجب شیوع بیماری طاعون در این شهر شده بود،پزشک حاذق ما *ابو علی سینا
به مردم دستور داد برای
مقابله با موشها از "مار" استفاده کنند!
و بعد ها نیز به پاس اینکار در سر راه مارها
جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند،
زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناک تر میکرد!
از آن پس "مار" نماد بهداشت
و نماد داروخانه های جهان شد،
لذا برخی داشتن و نگهداری "مار" را
نشانه سلامت میدانستند!
و به افرادی که زیاد دچار امراض میشدند،
"بی مار" میگفتند!
کلمه ایی که تا به امروز نیز پابرجاست
و به همین عنوان استفاده میشود...!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان
#حکایت
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
بیایید ديگران را قضاوت نكنيم !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هدایت شده از ملودی🎵 موزیک
😱جدیدترین روش ترک مواد با پک جادویی معجزه
⛔️قطع طبیعی مصرف مواد در هفته اول
⛔️ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد و از بین رفتن کامل وسوسه برگشت بسوی مواد در همان بیست روز اول
🔸کاملا گیاهی و بدون عوارض
🔹بدون نیاز به بستری شدن
🔸بدون تحمل درد و خماری
🔹بدون بازگشت
🔹بدون نیاز به استراحت در منزل
🔸بدون نیاز به غیبت از محل کار
با تاییدیه سازمان غذا و دارو و سیب سلامت و مجوز بین المللی GMP
https://eitaa.com/joinchat/4274323856C08292aff94
مشاوره و شروع پاکی👇
@rahaii_etiad
09037021783
چارلی چاپلین و وصف مادر:
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم...!
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی...
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...
تقدیم به تمامی مادران♥️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_پنج
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
کوهی از غم از درمانگاه اومدم بیرون……مثل چی مونده بودم توی گل……حال اون روزمو حتی نمیتونم توصیف کنم…. گیج و منگ بودم و تلو تلو میخوردم……دلم میخواست درد ناعلاجی داشتم ولی باردار نبودم…..همش چهره ی گریون مامان جلوی چشمم بود….
کل مسیر رو اروم اروم و قدم زنان حرکت کردم و با خودم گفتم:انشالله هیچ وقت به خونه نرسم…..ولی رسیدم……
در نهایت با خودم تصمیم گرفتم به مامان چیزی نگم و با ورزش و کارهای سخت و سنگین یه کاری کنم که بچه سقط بشه……..
وارد حیاط که شدم ،، مامان تا منو دیدگفت:چی شد مامان جان!!!!؟؟
با ناراحتی و گرفته بدون هیچ فکر قبلی گفتم:چیزی نیست…دکتر گفت قند خونم تنظیم نیست……
مامان با تعجب گفت:قند خونت تنظیم نیست دیگه چه مدلشه؟؟؟؟دارویی ،،چیزی نداده که بهتر بشی…..؟؟
دکتر چند تا قرص حالت تهوع داده بود همونارو به مامان نشون دادم و گفتم:فقط همین….گفتند زود خوب میشم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد