#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تواین مدت من دوبار درحدیکساعت رفتم خونه عماداونم انقدرشلوغ بودن که متوجه چیزی نمیشدم چندباری هم که به عمادگفتم بریم طبقه ی بالاروببینیم میگفت میخوام تمیزش کنم اینجوری ببینیش توذوقت میخوره،،ده روزمونده بودبه عروسی که عمادگفت طبقه ی بالاروکه بیشترانباریشون بوده روخالی کرده تارنگش کنن..من واقعا چیز زیادی از خانواده عماد نمیدونستم وروزی که مادرش بهم زنگ زد بریم خرید گفت خودت تنهابیا..پیش خودم گفتم لابد قرار من وعماد دوتایی بریم خرید ولی وقتی امدن دنبالم یکی ازخواهراش وزنداداشش ومادرش توماشین بودن..میخواستیم حلقه بخریم برای عقد هر کدوم یه نظری میدادن ونظرمن براشون مهم نبود..اخر سرهم حلقه ی که مادرش انتخاب کرد رو خریدیم...موقع خرید کفش ولباس هم همینطوربود.میگفتم الان مجبورم کوتاه بیام ولی بعدها دیگه اجازه دخالت نمیدم..سه روزمونده به عروسی قراربودجهیزیه من روببرن خودم جلوتر رفتم تا خونه روببینم..عماد قبلا میگفت۷۰مترولی دراصل یه پذیرایی ۱۵متری بایه خواب۱۲متری اشپزخونه۶متری وسرویس بهداشتی که حموم دستشوییش یکی بود .متراژش بود که اونم به زوررنگ یه کم سرسامونش داده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم لیلاست...
غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف... اون شب مامان واسه شام دعوتمون کرده بود اما آرمین گفت کار داره و نمیتونه بیاد منم با ماشین خودم رفتم، وقتی رسیدم خونه بابام هر کس مشغول کاری بود..الهه داشت سالادها رو تو ظرف میچید، بهش گفتم کمک نمیخوای؟گفت بیا توام کمک کن تنها نمونی تو هال..تو همون حین که ظرفا رو از کابینت بیرون میاوردم الهه گفت چطوری؟ چند وقته نمیای..؟ گفتم آرمین سرش شلوغه منم تنهایی جایی نمیرم..گفت حالا که شوهرت داره تخصصشو میگیره توام برو ادامه تحصیل بده... خوب نیست از نظر علمی کلی باهم تفاوت داشته باشید..گفتم الهه جون من زمان مجردیمم به زور دیپلممو گرفتم، از درس و مدرسه بیزارم، اصلا کتاب خوندن رو دوست ندارم گفت از من گفتن بود، اینکه شوهرت بیشتر از خودت سواد داشته باشه خودش باعث اختلاف میشه..جواب الهه رو ندادم، تو دلم گفتم دختره حسود چشم دیدن خوشبختیمو نداره..من و آرمین اصلا باهم تو هیچ زمینه ای اختلاف نداشتیم...تا حالا یه دفعه ام سطح علمیشو تو سرم نکوبیده بود.بعد از اینکه شامو خوردیم تو شستن ظرف ها به الهه کمک ندادم..دلم نمیخواست باز اون نصیحت های مزخرفشو بشنوم..شب وقتی برگشتم خونه، آرمین هنوز نیومده بود خونه..هر چی به گوشیش زنگ میزدم خاموش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم مریمه ...
وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم رفتم طبقه بالا سونوگرافی رودادم به دکتر یه سری برنامه غذایی بهم دادامدم بیرون وقتی رسیدم توی راهرو چیزی روکه میدیم باورم نمیشد..اول فکرکردم اشتباه میکنم ولی رامین بودارین بغلش بودمهساهم کنارش جلوی اتاق واکسیناسیون بودن خودم رویه کم کشیدم عقب که منونبینن دستام ازعصبانیت میلرزید نمیتونستم برم جلوحالم خوب نبودنمیخواستم جلو مهسا کم بیارم واکسن ارین روزدن گریه میکردرامین سعی میکردارومش کنه با مهساازدرمانگاه رفتن..روی صندلی توی راهرو نشستم نفس نفس میزدم چرارامین داشت بامن اینکاررومیکردواسه من بهش مرخصی نمیدادن ولی دقیقا همون روز مرخصی گرفته بودوارین رواورده بودواکسن بزنه امدم بیرون نگاه کردم دیدم ماشین مسعودنیست راه افتادم سمت خونه بارون میباریدنمیدونم چقدر توراه بودم ولی وقتی رسیدم هنوز رامین مهسانیومدبودن توی راه پله مادر رامین من رودیدبااون سروضع خیس ترسیدگفت مریم خوبی چیزی شدگفتم نه زیربارون قدم زدم به زورمنوبردتویه چای برام ریخت گفت بخورگرمت بشه بعد پرسید کجا رفتی گفتم درمانگاه..بودم مادرش گفت راستی مریم بچه ات چیه گفتم پسرمادرشوهرم کلی ذوق کردبوسیدم ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
اگه یکی میرسید و منو میدید،ریختن خونم براشون حلال بود،برای همین رو برگردوندم و به سرعت از اونجا دور شدم...پشت سرم داد زد چرا فرار می کنی اینجا که کسی نیست نکنه منو دوست نداری؟می دویدم به سمت خونمون وقتی رسیدم و سلام دادم فکر می کردم مادرم با دیدن قیافه ام متوجه میشه که چه اتفاقی برام افتاده برای همین زود رفتم تو اون یکی اتاق.. مادرم داد زد پروین چته چرا نیومده رفتی اون یکی اتاق بیا یه سلام علیکی بکن مثلا بی بی اینجا نشسته احترام بزرگتر تو نگهدار چرا از مدرسه میای یک سره میری اون یکی اتاق داد زدم مامان الان میام بزار لباسامو عوض کنم بی اختیار به خودم دوسه تا سیلی زدم... دوست داشتم از اون حال بیام بیرون و مادرم متوجه حال من نشه بعد از پنج دقیقه رفتم پیش مادرمو بی بی.... مادرم گفت چی شده چرا اینقدر قرمز شدیگفتم راه رو با سرعت اومدم برای همین... گفت چرا باسرعت اومدی نکنه کسی مزاحمت شده بود؟دیگه نمی دونستم چی بگم خیلی ترسیده بودم ولی اگر چیزی نمی گفتم مادرم بهم شک میکرد گفتم نه مامان خیلی گرسنه بودم برای همین بود اومدم که غذا بخورم.. گفت مگه تو نمیدونی تا آقات و داداشات نیان غذا نمی خوریم برای چی با عجله اومدیگفتم اومدم حداقل یه تیکه نون بزارم دهنم آخه خیلی خیلی گرسنه بودم.. مادرم تا حدودی قبول کرد ولی کاملاً مشخص بود که خیلی باورش نشده و این منو میترسوند که نکنه فردا بیاد دنبالم و دستم براش رو بشه ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_دو
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
شهروز که به سیم آخر زده بود بدون توجه به اینکه اون فردی که جلوی روش هست پدر منه گفت: با ریحانه.،بابا متعجب و در حالیکه رگهای غیرتش متورم شده بود بلند گفت با دختر من !؟ تو از کجا میشناسیش؟شهروز گفت میخواهم باهاش ازدواج کنم..بابا غرید تو غلط کردی.،برو تا به پلیس زنگ نزدم..با تهدید بابا شهروز رفت و یه مدت پیداش نشد.تازه داشتم نفس میکشیدم و برای درس خوندن برنامه ریزی میکردم که یه روز توراه مدرسه جلوی راهمو گرفت و گفت تو مال خودمی..مطمئن باش جزء این نمیشه.،پس بهتره به کسی دیگه فکر یه لحظه ازش ترسیدم آخه میشناختمش و میدونستم که هر کاری ازش برمیاد و بعید نیست که کار دستم با ترس گفتم من فقط به درس فکر میکنم و میخواهم کنکور بدم و برم دانشگاه.،دیدی که بابا هم گفت اگه یه بار دیگه مزاحمم بشی به پلیس خبر میدم..شهروز اخمشو بهم گره زد و با انگشت اشاره برام خط و نشون کشید و گفت: ببین ریحانه..منو از پلیس نترسون من برای بدست آوردن تو به بدتر از اینها هم فکر کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حوضی گوشه زیرزمین بود و یه پنجره رو به حیاط، بالای اون وجود داشت..همگی چون قدمون نمی رسید روی حوض رفته بودیم و داشتیم اومدن خواستگارهارو تماشا میکردیم.با دیدن پسره جا خوردم،اونیکه من یه بار سرکوچه دیده بودمش نبود،پس اون پسره کی بود و چرا یکی دیگه اومده بود واسه خواستگاری؟توی این فکرها بودم که آنا صدام زد و گفت؛ ترلان، چایی بیار..از دلهره قلبم با شدت می تپید و احساس میکردم صدای قلبم رو همه میشنوند..چهرهی سفیدم از خجالت و اضطراب گل انداخته بود و شک نداشتم که لپام سرخ شده.موهای بلند و طلاییام که از زیر روسری بیرون بود رو از ترس آقام مرتب کردم..و چادرقدی که برام بزرگ بود رو سر کردم که جمع کردنش همراه با سینی چای برام کار راحتی نبود.بالاخره با هر زحمتی که بود چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن و کنار آنام جای گرفتم..زیرچشمی یه نیمنگاهی به آقام انداختم همچنان با اخم نشسته بود و زیاد حرف نمیزد، سریع نگاهم رو ازش دزدیدم..تو افکار خودم بودم و از اینکه میخواستم یه زندگی جدید شروع کنم حال عجیبی داشتم نمیدونم چرا خوشحال نبودم،انگاری قلبم یخ زده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضانگاه تحسین امیزی بهم کردبادست اشاره کردهمین بردار،دنبال بهانه بودم برای نخریدش اماقبل ازاینکه ازاتاق پروبیام بیرون رضاپول لباس حساب کرده بود..ازش تشکرکردم گفت شماره کارت بده پولش روبرات واریزکنم گفت خجالت بکش خودم دوستداشتم برات خریدم گفتم من اینجوری معذبم گفت سرقضیه طلاتازه باهات بی حساب شدم،خلاصه اون روزیه کفشم باپول خودم خریدم برگشتم خونه،انگار رو ابرها بودم انقدر ذوق داشتم که توخونه لباس کفشم روپوشیدم جلوی اینه قرمیدادم..خواهرم وقتی وارداتاق شدگفت ذلیل مرده باابن لباسی که توخریدی من به چشم نمیام،خندیدم گفتم حسودی ممنوع خداروشکرخانوادم خیلی دنبال قیمت لباس نبودن منم بهشون گفتم توآف یه مغازه اینوخریدم..شب نامزدی خواهرم هرکس منو رو میدید ازم تعریف میکردحتی چندتاخواستگارم برام پیداشدامامن به غیرازرضانمیتونستم کسی روببینم،دوسه روزی ازنامزدی خواهرم گذشته بودکه رضادعوتم کردناهاربعدازناهارگفت چای قیلون بریم خونه منم قبول کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_بیست_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
نزدیک ساعت۹شب خانواده ی مرتضی امدن،تواشپزخونه خودم روسرگرم کردم بیرون نرفتم..بعد از شام وشستن ظرفها رفتم تواتاقم..سردرد بدی داشتم،چندتامسکن خوردم که فقط بخوابم ولی خوابم نمیبردتوحال خودم بودم که صدای کل کشیدن ومبارک باشه دوخانواده روشنیدم،همه چی تموم شده بود و من بایدبرای همیشه عشق مرتضی رو فراموش میکردم چندروزی توخودم بودم حال حوصله هیچ کس رونداشتم واین سکوت من باعث شده بودبابام فکرکنه من به مهسا حسودی میکنم..یک ماه بعدازاین ماجرامهسامرتضی عقدکردن تواین مدت من مرتضی روندیده بودم..شب عقد خانواده مرتضی امدن خونمون پدرم غذاازبیرون سفارش داده بودکارچندانی نداشتیم..برای اینکه بامرتضی روبه رونشم به بابام گفتم اجازه بده منوندابریم خونه ی خالم بااین حرفم بابام عصبانی شدگفت…برای اینکه بامرتضی روبه رونشم به بابام گفتم اجازه بده منوندابریم خونه ی خالم بااین حرفم بابام عصبانی شدگفت عقدخواهرته کجامیخوای بری!همیشه فکرمیکردم مهسامقصره ولی این مدت بهم ثابت شدتوچشم دیدنش رونداری دیگه شوهرکردن که حسادت نداره توام شوهرمیکنی،ای کاش میتونستم همه چی روبه بابام بگم ولی حیف مجبوربودم سکوت کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_بیست_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان با سینی چای اومد و نشست و گفت: بشین تا تعریف کنم..راستش صبح که رفتم بازار تره بار تا چند تا میوه و سبزیجات پس مونده جمع کنم امیر رو دیدم که یه گوشه ایستاده و در حال کشیدن سیگار منو نگاه میکنه،شفیقه مشتاقانه گفت خب خب.مامان ادامه داد: نگاههای عمیقش اذیتم کرد که با پرخاش بهش گفتم چشمتو درویش کن..دنبال چی هستی؟ امیر گفت: هیچی آبجی..ببخشید.،فقط خواستم بگم هر چی دلت میخواهد بخر من حساب میکنم..چند بار تعارف کردم ولی در نهایت تمام این خوراکیهارو امیرخرید و بعدش تا خونه اورد..شفیقه خانم گفت: حالا چرا موند اینجا؟مامان گفت بیچاره معتاده..بچه پولداره ولی از خانواده فراری..اجازه دادم همینجا بمونه به شرط اینکه خرج و مخارج مارو بده....اون موقع ها که بچه بودم در حد فهمم حرفهای مامان و شفیقه رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم و فکر میکردم که مامان با امیر دوست شده و کسی نبود که جواب سوالهای منو بده ولی بعدها که بزرگتر شدم تازه متوجه شدم که مامان دو ماهی بود که با امیر عقد محضری کرده بود اما چون امیر تک پسر یه خانواده ی پولدار بود مجبور میشد هر شب برگرده خونشون تا پدر و مادرش پیگیر کاراش نباشند.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_بیست_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
محمد از روی ترس و نگرانی نفسشو بیرون داد و گفت:میشه من برم؟؟؟راستش من از مامور و شکایت و آبروریزی میترسم….از برخورد خانواده ام میترسم و دوست ندارم تحقیر بشم..کف دستمو محکم کوبیدم روی سرش و غریدم:خاک عالم بر سرت،.الحق که ترسو هستی،.یعنی حریف یه دختر نشی بهتره بری بمیری،محمد گفت:یه نفر نیستند….مگه ندیدی؟فکر کنم ۵-۶نفرند..خودخواهانه و با غرور گفتم:توی دهنت میگی دختر،.ما پسریم،،یه دونه پسر حریف صد تا دختره،چی میگی برای خودت ترسو،،محمد گفت:از دخترا نمیترسم ،از خانواده اشون،از شکایت و مامورا میترسم..بیا برگردیم…خودت هم گفتی که از ماموربازی خوشت نمیاد..عصبی داد کشید :گمشو برررو،.ترسو،..بزدل،مگه جنگه که میترسی؟برررووو باباااااا..من نمیام تا پوزه ی این دختر رو به خاک نمالم دست برنمیدارم…محمد اروم از روی موتور اومد پایین و گفت:من میریم،،،بعدا بهت زنگ میزنم،با حرص گفتم:لازم نکرده زنگ بزنی.برووو گمشووووو،،محمد بدون توجه به عصبانیت من رفت و من تنها موندم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
هنگ بودم این عوضی شماره من روچه جوری پیداکرده بود!!! اگریه کلمه ازاین حرفهاش به گوش پدرم یابرادرهام میرسید زنده ام نمیذاشتن..گفتم دست ازسرم بردار،گفت دریه صورت حرفی نمیزنم که زنم بشی!بعدتمام این داستانهاروفراموش میکنم..ابوالفضل گفت اگرزنم بشی تمام این اتفاقات فراموش میکنم اما اگرلجبازی کنی بخوای بااون بچه تهرونی روهم بریزی همه چی به خانوادت میگم!!!خودت میدونی دیگه اخرش به کجاختم میشه؟!شک نکن یه بلای هم سراون نارفیق میارن،نوشتم اون نارفیق یاتووو!!گفت اون وقتی فهمیدمن میخوامت بایدکنارمیکشید..مونده بودم چه خاکی توسرم کنم مطمئن بودم اگرخانوادم این موضوع رومیفهمیدن دیگه اجازه نمیدادن تنهاتاسرکوچه ام برم،وازهمه بدتردوستی داداشم وامیرهم بهم میخوره وشایدم یه برخوردخیلی بدباهاش میکردن..به ابوالفضل گفتم من بایدفکرکنم یه مدت کوتاه بهم فرصت بده..نوشت افرین داری سرعقل میای یک هفته فرصت داری بعدشم نامزدمیکنیم واین داستانهاتموم میشه وخودم یه خط جدیدبرات میخرم که کسی مزاحمت نشه
به ناچارگفتم باشه چون دنبال زمان خریدن بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_بیست_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بالاخره بهنام زنگ زد و رفتم بیرون،.موقعی که سوار ماشین میشدم ، دیدم پریسا از پشت پنجره نگاه میکنه،،،براش دست تکون دادم…یه حالتی مثل بای بای کردن…داخل ماشین که نشستم بهنام گفت:پریسا چقدر عوض شده،گفتم:چطور؟بهنام شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم…قبلا یهجوره دیگه بود،،فکر کنم بخاطر بارداریشه،،آخه میگند خانمهای باردار چهرشون عوض میشه،با حال گرفته گرفتم:توی یه لحظه دیدن متوجه شدی؟جواب نداد،،.رسیدیم خونه.همه ی فکر و ذکرم بچه بود…درسته توی وجود من نبود ولی به هر حال بچه ی من بود و نگرانش بودم…یه روز صبح وقتی داشتم خونه رو نظافت میکردم با شنیدن صدای مادرشوهرم ضربان قلبم رفت بالا..از اونجایی که بهنام به پدر و مادر من خیلی احترام میزاشتم منم سعی میکردم مادرشو ناراحت نکنم..با مهربونی گفتم:سلام مادرجون…!با اخم و دلخوری گفت:چه سلامی،الهام خانم میشه بگی پیش کدوم دعا نویس میری که بهنام بدبخت حاضر شده بچه اشو توی شکم یکی دیگه بزاره،چرا اجازه نمیدی همونو بگیره؟چرا پاتو از زندگی بهنام بیرون نمیکشی…؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد