#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
خیلی حالم گرفته شدهمش میگفتم اگریکی ازخانواده مابیان واینجاروببینن چی میگن عماددوتاکارگرگرفت وباکمک داداشم وامیدجهیزیه ی من رواوردن ازنگاهای متعجبشون میشدفهمیدباورشون نمیشه من قرارتواین خونه قدیمی بااین همه ادم زندگی کنم..بیشترازهمه امیدتعجب کرده بوداین رومیشدازفتارش فهمید..خلاصه جهیزیه من روباهربدبختی بودتواون خونه کوچیک جادادن،جالب بودکه هیچ کدوم ازخانواده ی عماد نیومدن برای کمک یاحتی یه تبریک نگفتن...جلوی نجمه وزنداداشام خیلی خجالت کشیدم ولی بازم به روی خودم نیاوردم..وقتی کارمون تموم شدمن ونجمه میخواستیم درخونه روقفل کنیم که بریم خواهرکوچیکه عمادخدیجه همراه مادرش امدن بالاوخیلی طلبکارانه گفتن داری چکارمیکنی..گفتم مامان کارمون تموم شده داریم میریم..گفت کورنیستم دارم میبینم بروولی چراداری درقفل میکنی مااینجا ازاین قانونهانداریم مگه مادزدیم یاندیدبدیدکه داری درروقفل میکنی..نمیخواستم سه روزمونده به عروسی جروبحث کنم کلیدروبهش دادم بانجمه خداحافظی کردیم امدیم بیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم لیلاست...
هر چی به گوشی آرمین زنگ میزدم خاموش بود..با خودم میگفتم ساعت دوازده شب چه..مریضی تو مطب میمونه که این تا الان نیومده...؟! خودمو سرزنش میکردم که چرا شماره مطبو ندارم وگرنه الان راحت میتونستم بفهمم مطبه یا نه؟ تا ساعت یک همینجور خودخوری میکردم، که بالاخره اومد..وقتی اومد حالت عادی نداشت منو که دید گفت بیداری خانم؟! گفتم تا الان کجا بودی واست مهم نیست من تا این وقت شب تنها بمونم؟گفت باز گیر نده خانم خوشگله بخاطر تو داشتم تا الان کار میکردم بعدم قهقهه بلندی زد و رفت تو حموم..فهمیدم حالش نرمال نیس و رفت حموم ولی واسم سوال بود که چرا دیر میاد بهش مشکوک شده بودم وقتی از حموم اومد بیرون گفتم راستشو بگو کجا بودی؟گفت معلومه دیگه مهمونی بودم گقتم چشمم روشن بی خبر و تنها رفتی چرا منو نبردی .گفت مهمونی دکتر و پرستارا بودم روم نشد توعه بی سواد و با خودم ببرم...اشک تو چشام جمع شد و گفتم ولی تو منو اینجوری پسند کردی یادت نیست روز اول بهت گفتم میزان تحصیلاتمو گفتی مشکلی نیست..؟گفت اون موقع گول ظاهر زیباتو خوردم..با شدت رو صورتش تف کردم و رفتم داخل اتاق درو قفل کردم..خودمو انداختم رو تخت و با صدای بلند گریه میکردم..حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اصلا از آرمین انتظار چنین برخوردی نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم مریمه ...
ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد،،گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگنبودگفت اره مادرآرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگزدم به رامین امد بردشون.. هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه،گفتم مادر مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد، چرا مرد غریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم..تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومد بااین طرز فکروحرفها..بعد از دو ساعت امدن رامین تا منورودیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره، رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین
باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد،اقا رامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه با هر زحمت و فکر و خیالی که بود خوابیدم احساس می کردم مادرم به من مشکوک شده صبح با هزار امید بیدار شدم سعی می کردم لباس هام مرتب باشه تا اگر ظهر باز اومد به دیدنم قیافم وتیپم بد نباشه..توی مدرسه هیچی از درس متوجه نمی شدم و این باعث تعجب معلم هام شده بود، ظهر موقع برگشتن به خونه دیدم که مادرم اومده و جلوی مدرسه ایستاده اصلا انتظار نداشتم که مادرم بهم شک کنه و بیاد کل ذوق و شوقم به هم ریخت..من انتظار داشتم که معشوق عزیزم رو ببینم ولی الان مادرم جلوی مدرسه ایستاده بود و مطمئن بودم که اون پسره اگر مادرم رو می دید نمی تونست بیاد جلو.. با ناراحتی رفتم جلو سلام کردمو بامادرم راه افتادیم،مادرم گفت دخترم از اینجا می گذشتم اومده بودم سبزی بخرم گفتم با تو برگردیمولی هیچ سبزی دستش نبود..میدونستم که فقط به خاطر این اومده که کسی مزاحم من نشه،چون تو رسم آقاجونم همچین چیزهایی وجود نداشت و اگر متوجه می شد صددرصد منو از بین میبرد.. توکل مسیر نگاهمو می چرخوندم تا شاید ببینمش ولی مادرم با دقت نگاه میکرد برای همین نمی تونستم زیاد سرم رو بچرخونم به دور و اطرافم نگاه کنم...وقتی رفتیم خونه خیلی عصبانی بودم از اینکه مادرم اومده بود و نذاشته بود که دوباره امروز هم ببینمش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_سه
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
واقعا مونده بودم چیکار کنم؟از اول ازش خوشم نمیومد و با این اخلاق و رفتارش هم ازش میترسیدم و هم متنفر میشدم:توی همین گیر و دار یکی از اقوام بابا زنگ زد و برای خواستگاری از بابا وقت خواست..شنیدم که بابا گفت ریحانه درس داره..نمیخواهم درگیر خواستکار و ازدواج بشه،فعلا باید فقط به کنکور فکر کنه..خانواده ی اون پسر اصرار کردند و گفتند با درس خوندن ریحانه جون مشکلی نداریم.فقط اجازه بدید به جلسه ی آشنایی بیاییم خونتون تا دختر و پسر باهم آشنا بشند..بابا قبول نکرد اما اینقدر زنگ زدند و واسطه فرستادند تا بالاخره بابا راضی شد تا یه شب فقط بعنوان مهمون بیاند خونمون و به هیچ وجه اسمش خواستگاری نباشه..توی شهر ما دخترا زود ازدواج میکردندو اگه قبل از تموم شدن درسشون با پسری نامزد نمیشدند، لقب ترشیده بهش میدادند..هر چند منو بابا درگیر این حرفها نبودیم و اصلا بهش فکر نمیکردیم..قرار آشناییت و به قول بابا مهمونی گذاشته شد،واقعا میترسیدم که شهروز بو ببره و آبروریزی راه بیفته.آخه هر روز مثل یه سرباز از خونه ی ما نگهبانی میداد و تمام رفت و آمدهارو کنترل میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
اینقدر تو افکار خودم غرق بودم و از سرنوشت نامعلومم خبر نداشتم و بیشتر حرفهاشون رو نمیشنیدم.تا اینکه بعد از کلی حرف زدن مادر حسین گفت؛ پس منتظر جواب از طرف شما هستیم و رفتند.بعد از رفتنشون آقام داشت تو حیاط برای خانعمو که تازه خبردار شده بود، آمار میداد که عمو بدونه کی هستند
یه گوشه از زیرزمین تو تاریکی نشسته بودم و صداشون به گوشم میرسید..آقام میگفت؛ بابای پسره اسمش انوره،مهاجرن چند سال پیش شاه میخواست اونا رو از ایران بیرون کنه، خیلی سختی کشیدن که تونستن موندگار بشن سر این ماجرا عموی پسره رو هم کشتن و آخرش هم معلوم نشد کی اینکار رو کرده، مادر پسره مال دهات اطرافه ولی همین زن عموش که واسطه بوده مال روسیهاس، که عموش از روسیه گرفته و آورده ایران..با شنیدن این حرفها تازه فهمیدم که اون زن چاق و بور که موقع حرف زدن لهجه داشت مادر حسین نبوده و زنعموش بوده..بخاطر حجب و حیا نمیتونستم در مورد حسین سوالی از آنا بپرسم ولی آقام همچنان ناراضی بود..و دیگه در مورد خواستگارها حرفی تو خونمون نبود آنا هم از ترس آقام دیگه چیزی نمی گفت،چند روز گذشت و سر ظهر تو خونه بودیم که دوباره سرو کله مادر پسره پیداش شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
چندباری رفته بودم خونه رضابرام عادی بودچون چیزی بینمون نبود،رضا خوب منو میشناخت میدونست باچی خوشحال میشم وتمام خوراکیهای که دوست داشتم روبرام خریده بود،وقتی قلیون روکشیدیم رضاگفت چندروزیه کتفم خیلی دردمیکنه اگرمیشه یه کم ماساژش بده،شایدبهتربشم..گفتم باشه ولی اگرپمادعضلانی برای دردداری بیار اونجوری نتیجه بهتری میده،خلاصه منم دستکش دست کردم شروع کردم به ماساژدادن،وهمون ماساژباعث شدکاربه جاهای باریک برسه ومتاسفانه کاری که نبایدبشه شد،اون موقع واقعانمیدونستم عاقبت کارم چیه..پیش خودم میگفتم خب این داره ازپروین جدامیشه قرارباهم ازدواج کنیم..میدونم الان همتون قضاوتم میکنیدامامن رضاروخیلی قبول داشتم میگفتم واقعادوستمداره چون منم دوستش داشتم وبخاطرحرفهای که بهم میزدمطمئن بودم به زودی ازپروین جدامیشه..البته طبع عشق منم چندساعت بعدش خوابیدمثل چی ازکاری که کرده بودم پشیمون بودم اماخب رضاانقدردلداریم دادتااروم شدم میگفت من میخوامت هیچ وقت تنهات نمیذارم وهرجورشده خانوادت روراضی میکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
خلاصه بابام اجازه ندادمن جای برم وبه ناچارموندم،،سرشام بامرتضی چشم توچشم شدم ولی سریع نگاهم ازش گرفتم..افسانه جفتمون زیرنظرداشت بعدازشام امدتواشپزخونه گفت مرتضی مهسادیگه بهم محرم شدم دوستندارم تواین مدتی که مرتضی میادمیره جلوی چشمش باشی..گفتم من کاری بهش ندارم گفت دارم بهت میگم که حواست جمع کنی،میدونستم این تازه شروع مشکلاتمه وهرروزی که میگذشت دعامیکردم مهسامرتضی زودترعروسی کنن برن شهر..بعدازعقدافسانه مشغول جهیزیه خریدن شدن،هرروزبامهسامیرفتن شهراین وسط تمام کارهای خونه پای من بودگاهی انقدرخسته میشدم که نمیتونستم برم مدرسه وهمین باعث شده بودافت تحصیلی پیداکنم..ولی تنهاشانسی که اورده بودم معلمام هوام روداشتن منم تمام تلاشم رومیکردم که حداقل تجدیدنشم..مرتضی بخاطرکارش زیادنمیومدروستاومهسابیشتراوقات میرفت شهردیدنش منم ازاین بابت خوشحال بودم،قراربودعروسیشون توعیدباشه ولی مادربزرگ مرتضی مردیکی دوماهی عقب افتاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_بیست_سه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اینم بگم مهمترین نعمتی که خدا به من داده بود گوشهای شنوا بود،در حدی که اگه کسی توی حیاط نجوا میکرد من توی اتاق میشنیدم..اون روز مامان و شفیقه خانم برای حرفهای خصوصی تر رفتند توی حیاط و به بهانه ی سبزی پاک کردن به موکت روی زمین پهن کردند و به حرفهاشون ادامه دادند..حرفهایی که اون روز شنیدم رو درک نکردم ولی چون فضول بودم همه رو به خاطر سپرده بودم و بعدها پی به حرفهاشون بردم..مامان گفت اصلا یه مدلیه ی این پسره،درسته که خوشگل و پولداره و خوب خرج میکنه ولی..شفیقه خانم گفت ولی چی؟؟ معتاد بودنشو میگی؟؟مامان گفت نه..اعتیادش به خودش ربط داره...چون پول داره هم به خوردنش میرسه و هم تیپش کسی متوجه ی اعتیادش نمیشه ولی خوب انگار حسی نداره...شفیقه خانم گفت: واااا...نکنه دو جنسه است..؟مامان گفت نههههه.. کامله ،مثل همه است و لی اخلاقش مثل دختراست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_بیست_سه
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
بعد از رفتن محمد چند دقیفه ایی ایستادم و بعدش دیدم دخترا همراه بابای مدرسه و خانم ناظم ،بسمت من میاند،.میتونستم بایستم و جوابشونو بدم اما من هدفم سارا بود نه بقیه،سریع موتور رو روشن و گازیدم..وقتی رسیدم خونه،با خودم گفتم:اینطوری نمیشه،.بهتره جای دیگه گیرش بندازم،چند روزی با محمد فکر کردیم و بالاخره قرار شد اول خونشونو پیدا کنیم و بعد اون اطراف کشیک بدیم تا آمار رفت و امدشو بدونیم و سر بزنگاه حالشو بگیرم…خلاصه بعد از چند هفته پیگیری داخل پارک سر خیابون گیرش اوردیم..محمد با التماس گفت:معین..تورو خدا یه کم مهربون تر باش و سعی کن باهاش دوست بشی،.باشه؟لبهامو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:عههههه،،راس میگی؟مگه اون با من مهربونی کرد که منم دلسوزی کنم.،حرفمتموم شد و نشده ،رفتم جلوتر و با صدای بلندگفتم:هوووووو…سارا که با سه تا از دوستاش بود برگشت و به چشمهام زل زد و گفت:مودب باش،گردنمو کج کردم و گوشه ی لبم گفتم:اگه نباشم؟سارا گفت:فکر کنم دلت بابامو میخواهد.مثل اینکه اون دفعه ادب نشدی،،گفتم:بابات نیاد بزرگتر از اونم بیاد ،هیچ غ…(حرفمو قورت وادامه دادم)هیچ کاری نمیتونه بکنه..محمد سریع اومد جلوی من وایستاد و یه برگه به بطرف سارا گرفت و گفت:این شماره ی معینه،،اگه دوست داشتی زنگ بزن تا مشکل و دعوا رو تلفنی حل کنید،، اینجا مکان عمومیه و آبروی ادم میره……..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_بیست_سه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
اون شب گذشت فرداش به امیرزنگزدم جریان براش تعریف کردم..امیرگفت من فردامیام شهرتون باپدرت صحبت میکنم..ثانیه به ثانیه اون روزهاباعذاب برام میگذشت استرس بدی داشتم ولی امیرمدام دلداریم میدادمیگفت من درستش میکنم تونگران نباش..فرداش چون میدونستم امیر داره میاد نرفتم مدرسه..وقتی رسید بهم زنگ زد گفت پدرت ساعت چند میاد ناهار گفتم اصولاساعت۲خونست..پدرم اون روزیه کم زودترامدخونه منم به امیرخبردادم..زنگ درکه زدن مثل فنرازجام پریدم رفتم تو اشپزخونه خیلی سعی میکردم ریلکس باشم ولی نمیتونستم انگارتودلم رخت میشستن مامانم که متوجه اشفتگیم شده بودگفت شیرین!!معلوم هست چته؟همون موقع صدای شیما پیچید تو خونه گفت بابادوست داداش علی امده جلوی درکارت داره.. بابام باتعجب گفت کدوم دوستش شیماگفت اقاامیر،بابام گفت تعارف کن بیادتو بعدبه مامانم گفت این اینجاچکارمیکنه..امیروقتی امدتوباپدرم خوش بش کوتاهی کردکنارش نشست وگفت شرمنده حاجی مزاحمتون شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_بیست_سه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
با ناراحتی گفتم:مادرجان..!!چرا ترش میکنی!؟…اون بچه ی خودمونه…فقط جاش عوض شده،گفت:بس کن.برای کاراتون اسم نزارید..تو زن نیستی و نمیتونی بچه بیاری،فقط این وسط پولای پسرام داره هدر میشه…مادرشوهرم یهکم غرغر کرد و رفت…تا رفت زود شال و کلاه کردم که برم پیش پریسا…بهم کلید داده بود و میگفت حوصله ی در باز کردن ندارم،وقتی حوصله نداشت از جاش بلند شه پس تمام کاراشو من باید انجام میدادم،.همین که وارد خونشون شدم ،با تعجب دیدمخونه مثل بازار شامه،انگار که بمب ترکیده بود.بنظرم اومد پریسا از روی عمد هیچ کاری نمیکنه تا نوکری کردن منو ببینه و خودشو خانم تصور کنه،زود وارد اتاق پریسا شدم….پریسا روی تخت نشسته بود و گریه میکرد…گفتم:چی شده پریسا؟گفت:شوهر سابقم اومده بود.پول میخواست برای همین تمام خونه رو بهم ریخت تا پول پیدا کنه،در اخر مجبور شدم یه مقدار پولی که پس انداز داشتم رو بهش بدم تا شرش کم بشه ولی تهدید کرد که باز هم میاد..فکر کنم فهمیده چیکار کردم..با وجود اون اقا ،خانواده ام حتما میفهمند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد