eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.9هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... هیچ کس نمیدونست مشکل من چیه وچه دردی دارم اون شب به داداشم گفتم من این روپسندیدم واگرنظرمن براتون مهمه باید قبول کنید..سه روزتمام زنداداشم امید نجمه وداداشم تلاش کردن که نظرمن روعوض کنن ولی نتونستن و دراخرتسلیم خواسته من شدن..وقتی به عماد خبر دادم راضیشون کردم خیلی خوشحال شد صحبتهای اولیه زده شدو باهم نامزد شدیم..قرار شد ظرف یک ماه کارهای عقدوعروسی انجام بشه ومن طبقه ی بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی کنم هرچند تو اون خونه دوتابرداردیگه ی عماد هم زندگی میکردن‌...برای نامزدی یه انگشتر برای من خریده بودن که اصلا نظر من رو نپرسیده بودن وخواهر عماد باسلیقه ی خودش خریده بود..نامزدی من وعمادخانوادگی برگزارشدوبجزخواهربرادرهای خودمون کسی نبود..ازفردای نامزدی من وزنداداشم نجمه دنبال تهیه جهیزیه بودیم..مثل قبل توانایی نداشتم تایه کم راه میرفتم فشارم میفتادخودم میدونستم حال خرابم بخاطر بارداریم ولی نجمه پریسافکرمیکردن ازاسترس عروسیه....برادرهام چیزی برام کم نذاشتن خدایش دست روهرچی میذاشتم بهترین میخریدن و ظرف ۲۱ روز تقریبا جهیزیه من کامل شد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... با خودم کلنجار میرفتم..هزار و یک دلیل برا خودم میاوردم که شاید خودمو توجیح کنم ولی بهش شک داشتم..حتی به آرمین هم بدگمان شده بودم، معلوم نبود چطور باهاش رفتار کرده که به خودش اجازه داده این وقت شب بهش زنگ بزنه..با اعصابی داغون خوابیدم،فردا صبح زودتر از خواب بیدار شدم که هم صبحونه آرمین بدم هم قضیه تماس دیشبو بدونم وقتی آرمین اومد تو آشپزخونه گفت بازم که شاهکار کردی، ایندفعه چی میخوای..کلافه گفتم هیچی نمیخوام بشین صبحونتو بخور.. با اوقاتی تلخ دو لقمه خوردم و دووم نیاوردم و گفتم آرمین دیشب ساعت یک شب منشیت زنگ زد و گفت براش مرخصی رد کنی..آرمین خیلی ریلکس صبحونشو میخورد و گفت باشه ممنون که گفتی..با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی عجیب نیست؟ گفت چی..گفتم اینکه نصف شب زنگ زده واسه گرفتن مرخصی..! گفت چه بدونم لابد ازم حساب میبره خواسته صبح نگه،زودتر بگه.. احساس کردم آرمین پکر شد، منم دیگه بحث رو ادامه ندادم..نمیخواستم بحث به جاهای باریک بکشه...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روزها میگذشت و آرمین داشت مدرک تخصصشو میگرفت تازگیا زیاد بهم گیر میداد میگفت برو واسه گواهینامه ثبت نام کن خیلی زشته ماشین داری ولی گواهینامه نداری و ماشین روندن بلد نیستی.. منم یکم ترس داشتم از پشت فرمون نشستن ولی دلمو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا آرمین انقدر بهم گوشزد نکنه بعد سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و گواهیناممو گرفتم بعضی شبا آرمین منو میبرد جاهای خلوت و ماشین و دستم میداد تقریبا راه افتاده بودم و بعضی روزا که آرمین تا دیر وقت مطب بود میرفتم خونه بابام..سعید و الهه به تازگی عقد کرده بودن و قرار بود پنج ماه دیگه عروسی کنن. مامان میگفت زودتر حامله شو تا جای پات محکم شه خونه شوهرت..اما من هنوز آمادگی مادر شدن نداشتم..احساس میکردم آرمین باهام غریبی میکنه.. شبا ازم دوری میکرد یا اونقد خودشو تو کار غرق میکرد که وقتی برای با من بودن نداشته باشه تمام سردی هاشو من نفهم گذاشته بودم پای درس و کارش و میگفتم خسته اس نمیتونه...غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... اون روزهواخیلی سردبودنم نم بارون هم میومد..من اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم یه پیاده روی هم میشه..وقتی رسیدم بعدازنیم ساعت نوبتم شدرفتم تو معاینه که کردگفت سونوگرافی انجام بده چراینقدردیرامدی برای سونوگرافی،،گفتم این بچه ناخواسته بودبرام واقعامهم نبودپسردختربودنش دکترگفت مگه فقط برای تشخیص دخترپسربودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه وسونوگرافی طبقه پایین بودولی بایدازساختمون خارج میشدی چون در ورودیش ازتوی کوچه بود..بعدازیک ربع بیست دقیقه سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره وبچه ام پسربودهیچ حسی واقعانسبت به دختروپسربودنش نداشتم وقتی ازسونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بودنظرم روجلب کرداول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعودبود..پتو آرین هم توش بود سرچرخوندم شایدکسی روببینم ولی کسی نبودرفتم توی درمانگاه که سونوگرافی روبدم دکتربرام بذاره توی پرونده،،وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... همینطور  داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..ولی  اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...بااسترس گفتم باشه حالا‌برو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی..گفت تو دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. واقعا از صدای بلند شهروز ترسیدم و گفتم ارومتر شهروز..با با توی حیاطه ،یه وقت صداتو میشنوه..هوار کشید بشنوه.من از کسی شیشه خرده ندارم،بیا پایین..نگران و مضطرب رفتم پایین تا بلکه اروم بشه..این بساط هر روز ما بود.کافی بود به روز جواب موبایلمو ندم ،جلوی در یه روز که حسابی از دست کارهای شهروز عصبانی بودم نه جواب موبایلمو دادم و نه جواب ایفون خونه رو.،چشمتون روز بد نبینه..شهروز محکم به در حیاط کوبید و بلند داد کشید و گفت: ریحانه،با توام..بیا پایین..اون روز بابا توی حیاط بود و داشت به گلهای باغچه آب میداد.... اولش بقدری غرق گل و گیاه بود و باهاشون حرف میزد که متوجهی شهروز نشد ولی همین که شهروز اسم منو صدا زد به خودش اومد و شیر آب رو بست و رفت سمت در حیاط..منو میگید داشتم سکته میزدم.هم از سر و صدای شهروز و هم از اینکه الان بابا متوجه ی همه چی میشه..از پشت پنجره نگاه کردم و دیدم بابا در حیاط رو باز کرد و با چهره ی عصبانی شهروز روبرو شد.بابا خیلی خونسرد گفت: با کی کار دارید.؟.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم تازه هوا تاریک شده بود که آقام با چهره‌ی اخموی همیشگی وارد خونه شد،آنا سریع براش چایی ریخت و کنارش نشست،آقام خبر نداشت که قراره خواستگار بیاد و آنا تلاش میکرد که مقدمه چینی کنه و آقام رو راضی کنه..آقام اولش مخالف بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن و..همش میگفت؛ آره، همه‌ی مادرها دوست دارند دخترهاشون رو زود شوهر بدند تو هم میخوای زودتر این دختر رو بدی بره؟ولی آنا با ترس گفت؛ آخه پسره خدمتش اردبیل هستش و مادرش میگفت اگه بره تا چند ماه دیگه نمیتونه بیاد..حالا بذار بیان اگه خوشت نیومد اون موقع جواب رد بهشون بده...آقام وقتی فهمید پسره خدمتش اردبیله و باید برگرده رضایت داد.من خبر نداشتم که آنام به خواستگارها گفته که اگه آقاش راضی باشه بهتون خبر میدیم و از اینکه آنا چادر سر کرد و رفت تا از طریق زن همسایه پیغام بفرسته که پدرش رضایت داده که بیاید، تعجب کردم..تازه سفره‌ی شام رو جمع کرده بودیم که گلبهار با صدای بلندی گفت؛ اومدند...آقام که بی‌خبر از ما پشت سرمون وایستاده بود، با صدای نه چندان بلندی و با خشم گفت؛ به تو چه ورپریده اومدن که اومدن..همگی به حرف آقام رفتیم تو زیرزمین، به جز محمد که حالش بهتر از چندوقت پیش شده بود و نورچشمی آقام بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقتی میدیدم خواهرم باخواستگارش بیرون میره باهم خوشن منم خودم رو توجیح میکردم خب رضاهم من رو میخواد قراره در اینده باهم ازدواج کنیم چرا باهاش خوش نباشم..یادمه یک هفته مونده بودبه نامزدی خواهرم مامانم گفت بریم خرید،خیلی توبازارچرخیدیم امامن چیزی نپسندیدم..رضا وقتی فهمیدلباس نخریدم گفت فلان پاساژ لباسهای خوبی داره چون توکارپوشاک بودامارهمه چی روداشت وبهم پیشنهاددادباهم بریم خرید،رضا مغازه روسپردبه شاگردش باهام امد..واقعا هم لباس مجلسیهای اون پاساژخاص بود..اما خب قیمتهاش بالا بود من اینقدرپول نداشتم ولی رومم نمیشد به رضابگم پولم کمه واردهرمغازه ای که میشدیم یه بهانه الکی میاوردم..توچهارمین مغازه رضایه پیراهن ابی اسمانی خیلی شیک پسندیدبه زورگفت بایداین روبپوشی میدونستم نمیتونم بخرمش امابرای اینکه دل رضارونشکنم رفتم تواتاق پرولباس تنم کرد..انقدرتن خورلباس قشنگ بودبهم میومدکه خودمم شوکه شده بودم... تواینه خودم رونگاه میکردم میچرخیدم که یهومتوجه سنگینی نگاه یه نفرازراه دورشدم،رضا نگاه تحسین امیزی بهم کردبادست اشاره کردهمین بردار... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. توفکربودم که افسانه امدتواشپزخونه دربست..باتعجب نگاهش کردم گفت چشمات اونجوری نکن گوش کن ببین چی بهت میگم،وای به حالت امشب دست ازپاخطاکنی تواشپزخونه میمونی بیرون نمیای..گفتم چه خبره؟گفت مراسم خواستگاری ونامزدی مهساست..گفتم اااا مبارکه الهی خوشبخت بشه چرافکرمیکنی من ازشوهرکردن مهساناراحت میشم البته خدایشم ازاینکه شوهرمیکردازاون خونه میرفت خوشحال بودم وازاینکه حدسم درموردخواستگاری برادرافسانه غلط ازاب درامده بودبیشترخوشحال بودم افسانه گفت اره میدونم خوشحالی ولی خواستم بدونی دامادغریبه نیست،اصلابرام مهم نبودبدونم دامادکیه..گفتم هرکس که هست خوشبخت بشن..گفت حتی اگردامادمرتضی باشه؟یه لحظه احساس کردم قلبم داره وایمیسته گفتم مرتضی!!گفت بله پس حواست جمع کن..دست پام لمس شده بودنمیتونستم تعادل خودم روحفظ کنم..گوشه اشپزخونه نشستم زول زدم به زمین افسانه حرف میزدولی من چیزی نمیشنیدم..یکی دوساعتی گذشت تابه خودم امدم دلم خیلی گرفته بودبغض داشت خفم میکردولی اشکی برای ریختن نداشتم،افسانه ازخدابیخبرمیونه منومرتضی روبهم ریخته بودتادخترخودش بهش بده.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم چند ساعتی گذشت و امیر به مامان گفت: شهین خانم.،من میرم بیرون و چند ساعت دیگه برمیگردم..مامان گفت باشه.،وقتی برگشتی به شونه تخم مرغ هم بخر..امیر چشمی به ماما گفت و بعد در حالی که منو نگاه میکرد لبخندی زد و از خونه رفت بیرون.، همین که امیر رفت بالافاصله شفیقه خانم وارد خونه شد.انگار دم در منتظر بود تا امیر بره..شفیقه خانم با خنده و عجله اومد توی اتاق،بقدری هول بود که نه منو دید ونه جواب سلام منو داد.مستقیم رفت سراغ مامان و گفت: خب تعریف کن ببینم این پسره کیه؟مامان گفت چقدر هولی،ببین مهین با توعه.چند بار سلام کرده اما متوجه نشدی..شفیقه خانم برگشت سمت من و گفت: سلام دخترم.،ببخشید متوجه نشدم..میخواهی برو خونه ی ما پیش ممد.،اونم داره درس میخونه.،نوچی کردم و به بهانه ی درس گفتم نه..درس و مشقم زیاده،نمیدونم شفیقه خانم حرفهای منو شنید یا نه چون به سرعت باد برگشت سمت مامان و گفت بگو دیگه از کجا پیداش کردی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم محمد گفت:من نمیدونم وقتی خدا عقل تقسیم میکرد تو کجا بودی؟؟؟دور بزن و برو اونور..یه‌کم خجالت کشیدم و سریع گاز دادم و رفتم اون طرف،.هنوز سارا اینا به انتهای کوچه نرسیده بودند.به محمد گفتم:کوچه رو براشون سد کنم؟محمد گفت:مگه برای دعوا اومدی؟با جدیت گفتم:اررره دیگه،،نیومده که نازشو بکشم..محمد گفت:نه خیر اقا….قراره باهاش دوست بشی..اروم گفتم:دوستی خاله خرسه..باشه باشه..سارا اینا چند متری به انتهای کوچه مونده بودند که با دیدن ما همگی باهم دوباره برگشتند سمت مدرسه…با خنده به محمد گفتم:چی شد؟خونشون این سمت بود که.حتما منو دیدند و از ترس برگشتند،.میبینی ازم حساب میبرند..محمد گفت:معلومه که بیچاره دخترا ازت میترسند..با تشر گفتم:بیچاره..؟ندیدی دیروز چیکار کرد؟؟جلوی در خونمون نبودی که ببینی چه شیر شده بود…پدرشو سپر خودش کرده و هر چی از دهنش در میومد ،،میگفت…پشتش به پدرش گرمه،اما الان مثل موش داره ازم میترسه،محمد گفت:ولش کن معین،بیا بریم خونه،.دیرم شده و مادرم نگران میشه،،چشمهامو ریز کردم و بهش زل زدم محمد گفت:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟اصلا مادرم نگران نیست ،گشنمه..بیا برگردیم،گفتم:نه،.وایمستیم،میخواهم بدونم کی جرأت داره……… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. کاش کاش میتونستم راحت به مامانم حرف دلم روبزنم وبگم عاشق یکی دیگه هستم ولی حیف که نمیتونستم چون میدونستم تودردسربزرگی میفتم حتی ممکنه بودبرای امیرم دردسر درست بشه دیدگاه خانواده من انقدربسته بودکه من جرات گفتن حقیقت نداشتم..دو سه ساعت بعدگوهرخانم به همراه شوهرش ابوالفضل امدن البته من همچنان تواتاقم بودم نرفتم بیرون..وقتی گوهرخانم سراغم گرفت مامانم بهش گفت یه کم ناخوش خوابیده ببخشید..چنددقیقه ای طول نکشیدکه برام پیام امد فکرکردم امیرباشورشوق گوشیم برداشتم اماروی صفحه گوشیم یه شماره ناشناس افتاده بود..وقتی پیام بازش کردم دیدم ازطرف ابوالفضل،نوشته بود تایکی دوساعت پیش سالم بودی چی شد؟یهو مریض شدی!! چرا بهشون نگفتی سرقراربامن بودی؟روت نشد؟این بدبختاخبرندارن دخترمثلا سربه راهشون چه جونوریه که دوست پسرم داره؟از امیرخان بهشون میگفتی..میخوای خودم بگم دوست پسرداری !!!چندباربااون قرارگذاشتی کجاهاباهاش رفتی چه کارهای باهاش کردی؟هنگ بودم این عوضی شماره من روچه جوری پیداکرده بود!! ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ پریسا توی آشپزخونه چرخی زد وگفت:میدونی چند ساله توی حسرت این میوه ها و خوراکیها هستم؟تو که وضع مالیت به این‌خوبیه و من صمیمی ترین دوست هستم ،تا حالا نگفتی که مرده ام یا زنده؟؟؟الان هم بخاطر بچه ات این کارهارو میکنی،چشمهام گرد شد و گفتم:پریسا،.من همیشه به فکر تو بودم.این بی انصافیه که در موردم اینطوری حرف میزنی…ادامه ندادم چون شنیده بودم خانمهای باردار رفتارشون عوض میشه و از طرفی عصبانیتش روی بچه تاثیر میزاره…با مهربونی براش میوه پوست کندم وگفتم:پریساجان..!..نمیخواهم ریا باشه ،،درسته من بخاطر بچه این کارهارو میکنم ولی تو هم صمیمی ترین دوستمی…پریسا اهی کشید و گفت:خواهرم میخواهد بیاد به مامان سر بزنه،نگران گفتم:حالا چی میشه؟بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت و گفت:هنوز که شکمم معلوم نیست…میوه ها رو هم میگم تو برای عیادت مامان اوردی…گفتم:بخشکی ای شانس بد من…..از شانس بدی که داشتم آهی کشیدم و مشغول غذا پختن شدم….وقتی اماده شد یه کم برای خودم و بهنام برداشتم و بقیه اشو هم دادم مادر و دختر خوردند..بالاخره بهنام زنگ زد و رفتم بیرون… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈