eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی تقریبا۴۵روزازاین ماجراگذشت،امید از دوستش برام یه سنتورخریده بود..هرچند مثل قبل دیگه شور شوقی برای کلاس رفتن نداشتم وهمه هم یه جورای فهمیده بودن ادم سابق نیستم..ولی برای حفظ ظاهر کلاسهام رو میرفتم..یه روز که سرکلاس بودم حالم بد شد..اولش فکرمیکردم فشارم افتاده..ولی وقتی چندباری اینجوری شوم رفتم دکتر،برام ازمایش نوشت..وروزی که جواب ازمایش روگرفتم وقتی پرستاربهم گفت مبارکه بارداری نزدیک بود غش کنم...باورم نمیشدچه خاکی بایدتوسرم میکردم باگریه ازازمایشگاه امدم بیرون به زورخودم رورسوندم خونه ازنگاهای معمولی همه میترسیدم میگفتم نکنه بفهمن..اون زمان بایکی ازبچه های اموزشگاه خیلی صمیمی بودم که اسمش اسمابودبهش زنگزدم شروع کردم گریه کردن باهق هق میگفتم بیا باید ببینمت..وقتی اسما امد بلای که سرم امده بود رو براش تعریف کردم اون بیچاره ام چنددقیقه ای توشوک بودباورش نمیشدمیگفت چراهموندموقع به کسی نگفتی الان میخوای چکارکنی گفتم ترخداکمکم کن اسماگفت فعلادنبال یه دکترباش ازشراین بچه خودت خلاص کن بهش گفتم توبرام پرس وجوکن یه دکترپیداکن..تقریبایک هفته گذشت تااسماتونست یه دکتر پیداکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... سریع زنگ زدم به آرمین و بهش خبر دادم که میرم خونه بابام و بعدش زود آماده شدم و رفتم خونه بابام. وقتی رفتم تو، داداش سعیدم دست به سرش گرفته بود تکیه داده بود به دیوار..مامانمم یه گوشه نشسته بود و ریز ریز گریه میکرد.. رفتم کنارش بغلش کردم گفتم چی شده؟ شما که منو نصف عمر کردین... گفت از داداشت بپرس.. یه کاره بلند شده میگه فردا بریم خواستگاری خواهر آرمین..! با صدای بلندی گفتم چیییی؟!داداش سعید عصبی بلند شد و گفت چرا تعجب کردی؟ مگه چی کم دارم؟ چون اونا پولدارترن اوف داره که بریم خواستگاریشون..؟گفتم اونا توقعشون بالاس داداش من فکر نکنم قبولت کنن... عصبی گفت چطور تو رو قبول کردن و اومدن و خواستگاریت..مامان گفت خواهرت چون یکم بر و رو داره اومدن خواستگاریش وگرنه ما کجا و اونا کجا...! سعید گفت من این حرفا حالیم نمیشه...فردا باهام میایین بریم خواستگاریش وگرنه تنها میرم آبروتون میره، خود دانی... گفتم سعید داداش گلم آخه چرا میخوای خودتو خوار و خفیف کنی..؟ بخدا اونا دختر بهت نمیدن بدتر خودمون کوچیک میشیم..گفت بس کن انقد منو دست کم نگیر...شاید دختره از من خوشش بیاد..بعد عصبی رفت گلدونای تو طاقچه رو زد تو دیوار و خورد و خاکشیر شدن..مامان داشت با صدای بلند نفرینش میکرد..بعدش که سعید رفت بیرون گفتم مامان تو رو خدا به حرفش گوش نکنید بریدا..کنف میشیم مطمئنم اونا قبول نمیکنن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... اون شب بعدازعقدکه رفتیم خونه خودمون هیچ کس به دیدنم نیومد..یک هفته ای ازرفتن من به اون خونه میگذشت خیلی احساس تنهای میکردم ازیکطرف مادرم ازدستم ناراحت بودوزیادباهام گرم نمیگرفت ازیکطرف هم خانواده رامین چشم دیدنم رونداشتن به رویازنگزدم گفتم بیادپیشم میدونستم رامین یکی دوساعت دیگه میاد زمانی که امدگفت رامین کو،گفتم سرکارگفت یعنی من اشتباه دیدم...گفتم چی دیدی مگه..رویاگفت من نزدیک خونتون بودم احساس کردم یه اقای که خیلی شبیه رامین بودباشیرخشک ویه مقداروسایل بهداشتی بچه واردخونه شد الان تومیگی خونه نیست لابدمن اشتباه کردم دیدرفتم توفکرگفت زیادفکرت رودرگیرنکن گفتم مطمئنی وارداپارتمان شدرویاگفت بابامن اشتباه کردم چه گیری دادی ول کن،،نمیدونم چرابااین حرف مریم فکرم مشغول شدمن طبقه سوم میشستم مهساطبقه دوم مادرشم طبقه اول پیش خودم گفتم شایدرامین بودبرای ارین پسربرادرش شیرخشک خریده داده مادرشوهرم هرچی باشه بچه برادرشه نمیتونه بی تفاوت باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود و کلتی لباس بعضی از درباریان رو میداد تا اون بدوزه...وقتی مینابهم گفت که همچین کاری بهش دادن خیلی ناراحت شدم که خیاطی رو رها کردم و مینا الان همچین سمتی داره ولی بعداً با خودم گفتم انشالله منم دکتر مهندس میشم و پوز مینا رو میزنم زمین... مادرم فهمیده بود که برادر بزرگم به زهره دختر همسایمون علاقه داره باآقاجونمم  صحبت کرد،آقاجونم گفت به هر حال با کسی که دوست داره ازدواج کنه بهتره مادرم و بی‌بی رفتن خواستگاری..مادرم از وقتی که از خونه ی زهره اومده بود همش به من نیش کنایه میزد میگفت به جای این که حواست پیش مینا باشه یکم خونه داری یاد بگیر فردا یکی اومد خواستگاریت سربلند باشیم..ولی من اصلا دوست نداشتم خانه دار باشم خواستگاری تموم شد وقراره بله برون گذاشته شد چون داداشم وزهره همدیگرو میشناختن دیگه مامانم داداشمو برای عروس دیدن گل نبردن برای بله برون قند وچادر و گل رز مصنوعی خریده بودن من چادر مینداختم سرم ومادرم عصبی میشد که شگون نداره قبل ازعروس چادرشو یکی دیگه سرکنه.. ولی من یواشکی مینداختم وهمش میگفتم عروس شدن چه خوبه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. بابا ضربه ی بیشتری خورده بودو خیلی تنها بود،از طرف دیگه دوست داشتم توی شهر و پیش اقوام خودمون باشم..مامان خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم و همراه با با برگشتیم شهر خودمون..وقتی رسیدیم شهرمون همه با دیدن بابا تعجب کردند و اولین سوالی که پرسیدند این بود چرا اینقدر لاغر شدی.؟ پس همسرت کو؟بابا خلاصه وار قضیه ی طلاقشو براشون تعریف کرد و اون ساز و تار خوشبختی زندگیمون برای همه پاره شد.چند روزی خونه ی مامان بزرگ موندیم تا بابا یه خونه ی ویلایی بزرگ و خیلی خوشگل خرید و خیلی زود ساکن اونجا شدیم.بلافاصله بعد از اینکه محل زندگیمون مشخص شد بابا منو مدرسه ثبت نام کرد و مشغول درس خوندن شدم..درسته که امکانات شهر ما قابل مقایسه با شهری که زندگی میکردیم نبود اما من عاشق شهر و اقوام و همسایه های ترک زبانمون بودم و بهترین روزهای عمرمو پیش خانواده ی پدریم سپری کرده بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم تازه وارد حیاط شده بودم که صدای داد و فریاد آقام که داشت با آنا دعوا میکرد به گوشم رسید..دعوا بالا گرفته بود و آنا از ترسش، از دست آقام در رفته بود و یه گوشه از حیاط داشت میلرزید..زن عمو طلعت طبق معمول، با صدای آقام خودش رو رسوند رو نردبون و از اینکه جاریش مثل همیشه کتک خورده بود با خرسندی از این وضع نابسامان، همچنان داشت فضولی میکرد..زن‌عمو با صدای بلندی گفت؛باز چی شده..از حرفهایی که بین آقام و زن‌عموم رد وبدل شد فهمیدم که تازه آقام اومدن اون زن غریبه و خواستگاری از منو رو فهمیده،کل بدنم بی‌حس شد از ترس تپش قلب گرفته بودم..بالاخره اون روزی که آنام همیشه منو ازش می ترسوند فرا رسیده بود و از نظر من قرار بود آقام خون به پا کنه و من منتظر فاجعه بودم،واسه اینکه آقام منو نبینه خودم رو پشت درخت قایم کردم و تشت نون رو گذاشتم رو زمین و از ترس رو زمین وا رفتم..خدا خدا میکردم که زن‌عمو با حرفهاش، آتیش بیار معرکه نشه و چیزی نگه که آقام رو عصبی‌تر کنه،آخه زن‌عموم هم اون زنه رو دیده بود..بعد از اینکه حرفهای آقام‌ تموم شد زن عموم با حرفهایی که زد آقام رو یکم آروم کرد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. گفتم چه کاری ازدست من برمیاداگربتونم دریغ نمیکنم..گفت پارسال یه مقدارپول داشتم که به پیشنهادپروین طلاخربدم یه سرویس چندتاالنگوگفتم هم سرمایه گذاریه هم پروین ازش استفاده میکنه ولی الان به پولش احتیاج دارم،گفت خب به پروین بگید..گفت اون طلاهاهمیشه توگاوصندوق بودحتی پریروزم که میخواستم کارت ملیم روبردارم، بود. اما از دیروز هرچی میگردم پیداشون نمیکنم..گفتم یعنی چی،گفت فکرمیکنم پروین برشون داشته شایدم فروختشون البته مطمئن نیستم به کمک شما احتیاج دارم تامطمئن بشم..گفتم بایدچکارکنم..رضا گفت میدونم خانوادگی میرن پیش یه طلافروش برای فروختن البته نمیدونه که من اینو میدونم یه باردباباش بهم گفت الانم اگرفروخته باشه حتما برده پیش همون..میخوام توعکس طلاروببری نشون بدی یه اماربگیری..با اینکه قلبا راضی به انجام این کارنبودم اماقبول کردم،ودبا رضا راهی طلافروشی شدم انقدراسترس داشتم که حالت تهوع گرفته بودم،طلافروشی که رضامن روبردطلاهای دست دوم بدون اجرت میفروخت فروشنده یه پسرجوان بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. وقتی بیدارشدم مهسارفته بودسریع اماده شدم راه افتادم،بابام سرکوچه بودمیخواست بره شهرمرتضی هم کنارش بودبابام بادیدنم تعجب کردگفت گلاب چراانقدردیرداری میری ساعت نزدیک۸،گفتم خواب موندم همون موقع یه ماشین امدبابام باهاش صحبت کردقرارشداول منوبرسونه..موقع سوارشدن منومرتضی بابام پشت نشستیم..مرتضی سرحرف باپدرم بازکرده بودازکارودرامدش حرف میزدوگفت به زودی ماشین میخرم..بابام ازاین همه تلاشش وپشتکارش تعریف میکرد..من فقط گوش میدادم تودلم میگفتم بااین چاخانهاش میخوادخودش پیش من وبابام شیرین کنه،خلاصه اون روزگذشت تاچندماهی ازمرتضی خبری نشدتایه روزسرظهرکه داشتم ازمدرسه برمیگشتم دیدم یه ماشین ازدورکلی خاک به پاکرده داره میاد وقتی بهم نزدیک شدچندتابوق زدفکرکردم جلوی راهش هستم رفتم کنارجاده ولی کنارم وایستادگفت خوبی گلاب خانم بداخلاق..مرتضی بودنگاهی بهش انداختم گفتم مبارکه بلاخره خریدیش،گفت بله هرچندشماحرفم جدی نگرفتی فکرمیکردی الکی میگم!بااینکه وضع بابام خوب بودولی تااون روزماشین نخریده بودگواهینامه ام داشت ولی ازرانندگی میترسید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم هنوز پنج ساله نشده بود که بابا اسماعیل قلبش میگیره و فوت میکنه ومنم مثل احمد از بابا یتیم میشم..خاطرات چندانی از بابا یادم نمیاد ولی هاله ایی از آزار و اذیتهای پسراش توی ذهنم هست..بابا اسماعیل وضع مالی متوسط رو به خوب داشت اما چون مامان از حق وحقوق و ارث و میراث چیزی سر در نمیاورد هیچ مالی به منو مامان نرسید..وقتی این قضیه رو تعریف میکرد ، گفت بابا که فوت شد فقط چهل روز توی خونه اش موندم و همچنان کارهای خانم رو انجام میدادم ولی بعد از مراسم چهلم، خانم بهم گفت: هی شهین..دیگه کلفتی بسه.،دیگه مفت خوری بچه هات از مال پدر بچه هام کافیه..بهتره دمتو بزاری روی کولت و از اینجا گم شی..مامان ناراحت و پکر به خانم گفت: خانم جان..من با سه تا بچه کجا برم؟کجا رو دارم؟بخاطر مهین هم که شده اجازه بدید همینجا بمونیم..راستش محمود بزرگ شده نمیزارم بره مدرسه و میفرستمش سرکار تا خرجی مارو بده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم هنوز توی دلم ناراحت بودم‌ چون اون ابهت و قلدری رو دیگه نداشتم،مدرسه خیلی زود تعطیل شد و خیالم بابت معلمها و غیره راحت شد.بچه محله هم قضیه رو‌ میدونستند و براشون عادی شده بود.سه ماه تابستون بدون دغدغه ی صورتم مثل سابق با شیطونی گذشت…با معدل ۱۳و چند تا تجدید ،بالاخره وارد مدرسه ی راهنمایی شدم..قدم نسبت به بقیه ی بچه ها بلندتر شده بود و همه رو از بالا نگاه میکردم…سال اول و دوم راهنمایی رو با هزار مکافات و تجدید و تهدید معلمها گذروندم و وارد کلاس سوم راهنمایی شدم…تابستون اون سال یهو قد کشیدم و همقد بابا شدم..مامان هر وقت نگاهم میکرد قربون صدقه ی قدم میرفت و میگفت:ماشالله.،چشم نخوری،.قربون قد و هیکلت بشم معین جان..!هنوز جای سوختگیها روی صورت بود و من بهش عادت کرده بودم تا اینکه یه روز همراه یکی از رفقا با موتور رفتیم جلوی در مدرسه ی دخترونه….بابا برام یه موتور خریده بود تا رفت و امدم به مدرسه راحت تر بشه….مامان راضی نبود چون گواهینامه نداشتم ولی به اصرار من راضی شد و موتور دار شدم…. قد کشیده و پشت لبم سبز و صدام بم شده بود….حس غرور و مردونه داشتم و بیشتر از قبل قلدری میکردم..بقدری نترس و خودشیفته و مغرور بودم که هر کاری که لازم میدونستم فورا انجام میدادم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. انقدرهول شده بودم که گفتم باشه خداحافظ!مامانم گفت کی بود؟بااین حرف مامانم همه چشم دوختن به دهن من دیدم دیگه نمیتونم بگم اشتباه گرفته گفتم خاله مهین بودماست میخواست برای مایه زدن،مامانم پاشدماست ببره سریع گفتم خودم میبرم..باالهام(دخترمهین خانم)کاردارم کتابش بایدبگیرم،دل تو دلم نبود دعامیکردم زودترخوخه خلوت بشه من به امیرزنگبزنماین انتظارمن تانزدیک غروب طول کشیدوقتی زنگزدم کسی گوشی جواب ندادوچون نمیدونستم ازکجازنگزده منتظرتماس ازسمت خودش موندم تاظهرمدرسه بودم وقتی برمیگشتم خونه پای تلفن میشستم مثلا درس بخونم ولی حواسم به زنگ تلفن بود ۲روزگذشت تاامیرخودش زنگزد..ایندفعه خداروشکرکسی خونه نبودتاصدام روشنیدگفت چرا زنگ نزدی؟گفتم یکبار زنگ زدم جواب ندادی ترسیدم دوباره زنگ بزنم..گفت این شماره محل کارمه من تا۵سرکارم بعدش تعطیل میشیم میریم خونه اگرشماره خونه روبهت ندادم بخاطراینکه دیروقت میرم خونه شماره موبایلم یادداشت کن هرموقع دوستداشتی بهم زنگ بزن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ بدنم ضعف داشت و درست نمیتونستم راه برم،..تا داخل آشپزخونه شدم زنگ ایفون بصدا در اومد،این دفعه پریسا بود…چقدر بهش احتیاج داشتم…اومد بالا و کلی باهم درد و دل کردیم و گفتم:دیگه میخواهم طلاق بگیرم…پریسا گفت:دیوونه شدی؟؟فکر میکنی بیرون برات ریختن؟فکر میکنی طلاق گرفتن خوبه؟؟وقتی شوهرت راضیه،کور بابای ناراضی.طلاق راه اخره،مثل من،شوهرم ترک نکرد و من مجبور شدم ترکش کنم.الان هم نه میتونم مامانمو ول کنم و نه پولی دارم که حالشو خوب کنم،پریسا اهی کشید و ادامه داد:والا زمانی که دختر و جوون تر بودم خواستگار نداشتم چه به الان….باید تا اخر عمر تنها بمونم و عمرمو بیهوده هدر بدم…پریسا دستمو گرفت و گفت:ببین الهام!گوش بده به بهنام ،داره حرف منطقی میزنه،.با اون‌کار بچه اتون بدنیا میاد،گفتم:آخه کی حاضره بچه ی مارو پرورش بده؟پریسا پلکهاشو بسته و اروم گفت:تو بخواه خدا درستش میکنه…گفتم:حالا این حرفهارو ولش کن….از حال مامانت بگو….چیکارش کردی؟گفت:با وامی که گرفتم عملش میکنم اما پول کلیه رو چیکار کنم آخه کلیه هم باید بخرم……….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈