#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شانزده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
به اسما زنگ زدم گفتم رفتم دیدن عماداولش باورش نمیشدولی وقتی قسم خاک بابام روخوردم باورکردگفت خیلی دیوانه ای نمیگی ممکن بودبلای سرت بیاره..اسماخیلی اصرارداشت برم شکایت کنم ولی من دوبه شک بودم،فردا صبح دوساعت اول کلاسم رونرفتم وبرای ساعت دوم وقتی ازخونه امدم بیرون یه کم که ازخونه فاصله گرفتم احساس کردم یکی تعقیبم میکنه به خیابون اصلی که رسیدم برگشتم دیدم عماددبادماشین پشت سرم داره میاد وایسادم تابهم نزدیک بشه..تا منو دید گفت سوارشوکارت دارم..گفتم هنوز اینقدر عقلم روازدست ندادم که سوارماشینت بشم،گفت همپن دیروزکه امدی مغازه ثابت کردی خیلی کره خری..گفتم حرف داری یه کم جلوتر پارک اونجا میبینمت..وقتی رسیدم جلوی ورودی پارک وایساده بود بدون اینکه محلش بدم رفتم رو یکی ازصندلی ها نشستم امدکنارم نشست..گفتم حرفت روبزن..گفت دیروزچرا اون حرفها رو زدی گفتم هرچی شنیدی عین حقیقته وهمین الان هم داشتم میرفتم پاسگاه عماد گفت ازکجامعلوم بچه مال منه..گفتم باازمایش خیلی راحت میشه ثابت کرد عماد بلند شدگفت اگرثابت بشه بچه مال منه من پای کارم وایمیستم وباهات ازدواج میکنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شانزده
سلام اسمم لیلاست...
شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم..آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد.. همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام... منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم... مامان واسه شام ماکارونی درست کرد، بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم..مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق.. مامان تلفن بی سیم دستش بود، هی این طرف و اون طرف میرفت و گفت حالا چجور باید مسئله خواستگاری رو مطرح کنم..؟گفتم بعد از اینکه احوال پرسی کردی یه راست برو سر اصل مطلب..مامان بی تجربه من با استرس زیاد زنگ زد خونه طلعت خانم،وقتی داشت میگفت واسه امر خیر میخوایم مزاحمتون بشیم...به وضوح عرق رو پیشونیش مشخص میشد که چقدر تنش داشت..وقتی مامان تلفن رو گذاشت نفس راحتی کشید و گفت بالاخره گفتم راحت شدم...من بی صبرانه پرسیدم خب مامان چی شد؟ چی گفت..گفت قبول کردن که بریم فردا شب، توام میای؟گفتم اره مامان مگه میشه تک خواهر داماد باشم و نیام..؟من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شانزده
سلام اسمم مریمه ...
دلم روزدم به دریا گفتم باردارم باتعجب نگاهم کرد..گفت چی گفتم دست گل رامین الان نزدیک چهارماهم هست مادرش گفت بس بگوچرااینقدرعجله داشتیدواسه عروسی دخترم دخترای قدیم!!!دنباله حرفش رومهساگرفت گفت اره دیگه گندبالااورده بودخانم که هول عروسی بوداگراین بی ابرویی روبالا نمیاوردی شاید مسعودم الان زنده بود..گفتم ببخشیدمهساجان همچین میگی بی ابرویی انگارمن رامین محرم نبودیم صیغه بودیم اشک تمساحی که میریخت پاک کردگفت خوبه خودتم میگی صیغه عقدنبودی که بدبخت شوهرجوان مرگ من که بخاطرندونم کاری شمادوتاپرپرشد..ارین روبغل کردگفت الان باید بغل باباش بودبوسش میکردنه یتیم بشه..عملا باحرفهاش منوبه غلط کردن انداخته بودکه چرابارداریم روگفتم،،بابای رامین گفت مهساجان این حرفهاچیه قسمت مسعوداین بوده تقصیرکسی نیست من هنوززنده ام غصه چی رومیخوری..رامین گفت منم هنوزنمردم زنداداش نگران نباش خودم نوکرتووبچه برادرمم هستم من مقصرم پای اشتباهمم وایمیستم باحرفهای رامین نگاهای مهسابهم داشت قلبم ازدهنم میزدبیرون تودلم میگفتم کاش میمردی مریم واسه این زندگیت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شانزده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجون میگفت به وضع مالی خوب نیست من باید پسره رو برانداز کنم و دو سه بار باهاش صحبت کنمخلاصه قرار شد که پدرم با داماد حرف بزنه بعد نظرش رو بگه آقاجونم مهرتایید زد به دامادو مراسم های خواهر و برادرم به سرعت انجام شد...هردو به خرید رفته بودن و پدرم انصافاً سنگ تموم گذاشته بود. وقتی وسایل های زهره رو آوردن تک به تک می پوشیدم و مادرم عصبانی می شد نمیدونم چرا خیلی دوست داشتم لباس نو بپوشم با اینکه مادرم خیلی برامون لباس می میخرید ولی باز هم دوست داشتم... برای زهره آقاجونم جواهر خریده بود مادرم صد تا سوراخ قایم شون کرده بود و به خواهرم یاد میداد که حتماً کاری بکنه براش جواهر بخرن... کادوهای زهره رو تزیین کردم و یک روز تعیین کردیم و کادوها رو بردیم اونا هم یک روز وسایل های داداشم رو آوردن یک روز هم برای خواهرم وسایل آوردن...برای خواهرمم جواهر خریده بودن آقاجونم برای داماد انگشتر جواهر خریده بود بهترین کت و شلوار و لباس و برای داماد خرید بود. اوناهم انصافاً برای خواهرم سنگ تمام گذاشته بودند لباس خواهرم پف پفی کرم رنگ بود... خیلی دوست داشتم یک بار امتحانش کنم ولی برای تن لاغر و نحیف من خیلی بزرگ بود و مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که این کار رو بکنم.مادرم پارچه خرید و گفت برای خودش، بیبی و خودم لباس بدوزم حس خاصی داشتم از این که مادرم بهم اعتماد کرده بود و میگفت لباسهارو من بدوزم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_شانزده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
قبل از اینکه حرکت کنیم شادی به من
تلفنی گفت بیا دنبال من تا مامانم اجازه بده،گفتم باشه..فلان ساعت خوبه؟شادی گفت: عالیییه..تا تو بیایی من برم حاضر بشم..تلفن رو قطع کردم و با همون تیپ معمولی و همیشگیم از خونه زدم بیرون..درسته از نظر من معمولی بود اما بخاطر لباسهای برند و گرونقیمتی که همیشه میپوشیدم از نظر بچه ها بهترین تیپ رو داشتم..رسیدم خونه ی شادی و در زدم..وقتی شادی اومد بیرون تا چند دقیقه متعجب نگاهش کردم.شادی طوری آرایش کرده و لباس پوشیده بود که انگار قراره عروسی بره..قصدش هم این بود که شاید بتونه دل شهروز رو بدست بیاره،البته منم تشویقش کردم و گفتم عالی شدی دختر،به محل قرار رسیدیم..شهروز یه کت و شلوار خاص و شیک پوشیده بود که جذابیتشو بیشتر از قبل کرده بود..تنها نبود و با یکی از دوستاش اومده بود تا شادی تنها نباشه،منو شهروز روی یه تخت نشستیم و شادی و دوست شهروز روی تخت روبرو..حواسم به روبرو بود و میدیدم که شادی اصلا به اون پسر محل نمیده و تمام حواسش به شهروزه..برخلاف تصورم شهروز هیچ نگاهی به شادی نکرد و برعکس چشم از من برنداشت.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شانزده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم..از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه،بهادردستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بیمقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره..نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم میاومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونهی شما،از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم،شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم..باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه..سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیوارهی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه..زنعموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد،هر کسی یه چیزی میگفت،آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد.محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد.ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونههام سرازیر شد.عموم که تازه خبردار شده بود،سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشارهای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شانزده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
بااین حرفم رضاخندیدگفت علیک سلام میخواستی چکارکنم نکنه توقع داشتی بهش مدال قهرمانی بدم!اولش که زیربارنمیرفت میگفت رفتم خونه مادرم اونجاجاش گذاشتم اماوقتی بامدرک بهش ثابت کردم داره دروغ میگه گفتم وسایلت جمع کن ازخونم بروبیرون وفرستادمش خونه باباش،فکر کردم شوخی میکنه گفتم جدی؟گفت من باکسی تعارف ندارم تولطف بزرگی درحقم کردی هیچ وقت فراموش نمیکنم..نمیدونم چراعذاب وجدان داشتم گفتم واقعا پروین بیرون کردی..گفت اره چون لیاقت زندگی کردن بامن رونداره کسی که دزدکی طلاببره بفروشه قابل اعتمادنیست،گفتم خب پول طلا رو چکار کرده؟گفت توکارتش بودازش گرفتم ریختمش به حساب خودم،ناخوداگاه سکوت کردم رفتم توفکر،رضا گفت زندگی مادیگه تموم شده بایدازهم جدابشیم..با رضا رفتیم سفره خونه غذا قلیون سفارش داد،میگفت کنارتوحالم خوبه وکلی ازم تعریف میکرد
اون شب گذشت فرداش بهم زنگ زدگفت پایه مهمونی مختلط هستی،گفتم تا حالا نرفتم گفت یکبار تجربه اش کن،و با اصرار راضیم کرد که همراهیش کنم،به خواهرم گفتم تولدیکی ازدوستام ممکنه یه کم دیربیام....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شانزده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
همیشه به مامانم میگفتم گول ظاهرغلط اندازاینونخورولی گوش نمیداد
همون موقع افسانه مهساروصداکردبه منم گفت برولباست عوض کن بیاکمکم سفره روبنداز..سرسفره شام افسانه چپ چپ نگاهم میکردولی من به روی خودم نمیاوردم نداانقدرخسته بودکه شامش خوردبیهوش شدمنم ظرفهای شام شستم رفتم تواتاقم،بااینکه خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبردتوفکربودم که دراتاق بازشدتابه خودم بیام یکی افتادروم شروع کردبه فشاردادن گلوم داشتم خفه میشدم..هرچی دست پامیزدم فایده نشدیه لحظه چشمام سیاهی رفت دیگه به زنده موندم امیدی نداشتم که اون شبح ولم کردواروم درگوشم گفت دختره چشم سفیدانقدروقیح شدی که بامرتضی میری پارک؟!افسانه بودومتاسفانه همه چی روفهمیده بود..باگریه التماسش کردم به کسی چیزی نگه گفتم قراره به زودی بیادخواستگاریم واون لحظه دیگه به درس خوندم فکرنمیکردم میگفتم به مرتضی میگم تواین یکی دوهفته بیادتکلیفم معلوم کنه،چون میدونستم افسانه دنبال بهانه است که منوپیش بابام خراب کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_شانزده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان اروم طوری که من نشنوم سرم پایین بود اما شنیدم گفت: شبیه پدر خدا بیامرزه اش،شفیقه خانم هم به تقلید از مامان زمزمه وار گفت میگم آخه..تو سفید و چشم و ابرو مشکی ولی با چشمهاش به من اشاره کرد این سیاه و فرفری..مامان دستی روی موهام کشید و گفت: عاشق موهای فرفری دخترمم..حالا چی میخواستی بگی؟اینقدر که حرف تو حرف شد ،حرف اصلیتو یادت رفت..شفیقه خانم گفت : اهااااا..یکی از فامیلا دو سال پیش زنش مرده و الان دنبال یه خانم خوشگلی مثل تو میگرده.،خیلی پولداره..میگه یه نفررو میخواهم که فقط براش بخرم و اونم بپوشه و من کیف کنم..مامان گفت بچه هم قبول میکنه؟؟شفیقه خانم گفت: فکر نکنم چون سنش بالاست و حوصله ی بچه نداره.،مامان متعجب گفت: مگه چند سالشه؟شفیقه خانم گفت : ۶۲ ساله است.. بچه هاش ازدواج کردند و با کلی دارایی تنها مونده.،مامان با بغض گفت:من اگه قصدم ازدواج باشه فقط بخاطر بچه هامه آخه خودت میدونی که درآمدی ندارم.وگرنه خودم شوهر رو میخواهم چیکار،دیگه دارم پیر میشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_شانزده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
مامان برام غذا کشید وخوردم..بعد از ناهار رفتم داخل اتاقم تا استراحت کنم که صدای زنگ خونه بصدا در اومد..زود خودمو به خواب زدم که مامان برای باز کردن در منو صدا نکنه…شنیدم که مامان گفت:معین…زنگ میزنند..خوابی؟!الهی،.انگار بچه ام خیلی خسته بود که خوابشه برده وگرنه سابقه نداشت ظهرها بخوابه..کیه؟اومدم،صدای باز شدن در با صدای غرش یه اقایی همزمان به گوشم رسید..یهو از جام پریدم و با غیرت خاصی دویدم توی حیاط تا ببینم کی جرأت کرده سر مامانم داد بکشه،اون مرد داد کشید:کو اون نامرد که با یه دختر بچه طرف بوده؟اگه مرده بیاد جلو.؟مامان گفت:اقاااا چه خبره؟زود خودمو انداختم بین مامان و اون اقا و سینه سپر کردم.یه اقایی تقریبا با قد متوسط اما هیکلی و چاق بود،من که یه سر وگردن از اون اقا بلندتر بودم از اون بالا نگاهی به پایین و صورتش کردم و با صدای کلفت و بم غریدم:صداتو بیار پایین،،یهو اون اقا محکم به قفسه ی سینه ام کوبید و گفت:گول قد و هیکلتو نخور بچه،.فکر کردی هر کاری بخواهی میتونی بکنی!،،تا وقتی من هستم هیچ کی جرأت نداره به دخترم تو بگه،اینو که گفت،سریع چشم گردوندم و سارا رو دیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_شانزده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
دیگه نتونستم تحمل کنم گفتم امیر برام خواستگارامده بابام راضیه،امیرمکث کوتاهی کردگفت کیه؟گفتم ابوالفضل بهو دادزدچی!؟بعدزیرلب چندتافحش نثارش کردگفت چطورجرات کرده وقتی میدونه من میخوامت گفتم ابوالفضل میدونه گفت اره خودم بهش گفتم..گفتم میخوای چکارکنی گفت شماره بابات روبده باید باهاش حرف بزنم..گفتم میشه چندروز صبرکنی اگرنتونستم خودم این موضوع حل کنم بعدش توبه بابام زنگ بزن خلاصه بابدبختی امیرراضی کردم فعلا کاری نکنه..اون روز وقتی برگشتم خونه مامانم داشت تلفنی بایکی حرف میزد انقدرخوشحال بودکه فقط میخندید..میگفت ایشالله همه ی جوانهاخوشبخت بشن..بدون اینکه بهش سلام کنم رفتم تواتاقم،ده دقیقه بعدش صدام کردگفت بیاناهارت بخور گفتم سیرم ونرفتم بیرون..مامانم خودش امدپیشم گفت چته؟انگارناراحتی؟!زبونتم که موش خورده سلام نکردی،گفتم خوبم فقط خسته ام..مامانم گفت فعلا مجبورم نازت بکشم..گفتم اره میدونم مجبوری چون زیادمهمونتون نیستم میخوایدبه زورشوهرم بدید..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_شانزده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وقتی پریسا بیدار شد اومد پیشم و گفت:تورو خدا ببخشید،اینقدر خسته بودم که خوابم برد…گفتم:اشکالی نداره عزیزم…پس دوستی به چه دردی میخوره؟برای اینجور مواقع هست دیگه،گفت:خدا خیرت بده برم غذای مامان رو بدم و بیام…گفتم:باشه،کارت تموم شد،میخواهم راجع به یه موضوع مهمی باهات حرف بزنم…پریسا متعجب گفت:چه موضوعی؟؟بگو خب،گفتم:اول غذای مامان رو بده و بعدش توی ارامش بهت میگم…پریسا غذای مادرش داد و اومد کنارم نشست و گفت:خب،.گوشم با شماست…میترسیدم یهو بهش بگم.استرس داشتم که جبهه بگیره و سرم داد بکشه..نمیخواستم به دوستی ۲۵سالمون لطمه بخوره،برای همین با من من و اروم اروم شروع کردم……با استرس گفتم:پریسا جان.!..در جریانی که دنبال رحم جایگزین هستیم؟؟پریسا سرشو تکون داد…ادامه دادم:پول خوبی بابتش میدیم…میتونی برای مادرت کلیه بخری و این همه دوندگی برای دو زار پول نداشته باشی…پریسا اخمهاش رفت توی هم و عصبی بهم نگاه کرد…از نگاهش میترسیدم ولی چیزی برای از دست دادن نداشتم،،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میشه برای خواهرت این کار رو انجام بدی.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد