eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... حامد بچه ها برداشته بود و رفته بود خونه باباش... من با خواهر حامد در تماس بودم و اون این خبرا رو بهم میداد... تقریبا دو هفته شده بود که بچه ها خونه ی بابای حامد بودن.... یه روز با خواهر حامد حرف میزدم خواهرش بهم گفت :میخوام یه چیزی ازت بپرسم..... گفتم چی....؟ گفت : چرا اعتیاد حامد رو از ما مخفی کردین....؟ گفتم چی.....؟ اعتیاد....؟ مگه حامد اعتیاد داره...؟ خواهر حامد گفت نگو که نمیدونستی.... وقتی خواهر حامد اینجوری گفت : بغض بدی راه گلومو بست و بعدش یهو زدم زیر گریه.... با گریه گفتم باور کن که نمی دونستم... یه بار چند سال پیش دیدم اعتیاد داره... بردمش کلینیک ترک اعتیاد..... ترکش دادم..... ولی الان که تو گفتی معتاده، من حتى روحمم خبر نداشت که دوباره درگیر شده.... اونروز کلی پشت تلفن با خواهر حامد حرف زدم... از همه ی اتفاقات قبلی و اینکه چقدر تلاش کردم حامد سربراه بشه ولی نشد. همرو گفتم و کلی گریه کردم..... خواهر حامد کلی دلداریم داد... بعدشم گفت : باید زودتر این از اینا همه ی این حرفارو به مامانم و بابام میگفتی مگه یه زن چقدر میتونه اینهمه فشار رو تحمل کنه...؟ اگه میگفتی ماهم کمکت میکردیم..... الانم غصه نخور..... حامد نشسته پیش بابا مامانم گریه کرده و گفته اینبار منو بخوابونید کلینیک ترک اعتیاد ترک کنم... دیگه عمرا نمیرم سمت این زهرماری..... بعدشم کلی گریه کرد و گفت : دلم برای ترانه و خونه ی خودمون یه ذره شده... تروخدا کمکم کنید ترانه رو راضی کنم بیاد سر خونه و زندگیش.... گفتم بره گمشه..... هزار بار بخشیدمش... هزار بار بهش فرصت دوباره دادم... ولی آدم نشد که نشد.... دیگه خسته شدم... . ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. محمدچند روزی غیبش زدهیچ کس نمیدونست کجاست.مادرش شب روزگریه میکردتاامین پیداش کردگفت بادوستاش رفته شمالمحمدگفت هیچ وقت خانوادم علت اون سفررونفهمیدن تامدتهادعوام میکردن شنیدن این حرفهابرام عین یه شوک بودچطوراین چندسال واقعامتوجه این موضوع نشده بودم هرچندجوابش کاملامشخص من انقدرغرق عشق امین بودم که کسی رونمیدیدم حتی عشق علاقه ی رضابه خودم رو..محمدگفت یکی دوماهی طول کشیدتاحالم یه کم بهترشداماهرموقع میدیدمت خودم روسرزنش میکردم که چرازودتراقدام نکردم گذشت تاحلماامین عروسی کردن امدن خونه ی شماومن به بهانه ی دیدن خواهرم به خونه ی شمارفت امدمیکردم میدیدمت اماتودیگه شوهرداشتی منم سعی میکردم بااین قضیه کناربیام تایه شب که حلماخونمون بودگفت توعاشق یکی ازفامیلهای مادرت هستی وبخاطرهمین ازپسرعموت جداشدی.حرفهای محمدبرام خیلی جالب بودچه اتفاقهای افتاده بودمن ازش بیخبربودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سه ماه ازامدن مادرم گذشته بودتواین مدت فقط مجیدمیومددیدنم پدرم یکبارم سراغی ازمون نگرفت..تواوج دورانی که احساس میکردم دیگه خوب شدم بازدلدردوحالت تهوع امدسراغم وقتی رفتم دکتراسکن ازمایش دادم گفت بیماریت بازبرگشته..هرچند به من چیز زیادی نگفت اماتوحرفهای مادرم باخاله ام متوجه شدم سرطان به کلیه وکبدمم زده زیاد زنده نمیمونم..تقدیر سرنوشت منم اینجوری رقم خورده بودبایدتسلیم خواست خدامیشدم.خودم بااین موضوع کنارامده بودم امامادرم براش خیلی سخت بودذره ذره اب میشدجلوی من خودش خوشحال نشون میدادمیگفت خیلی زودخوب میشی اماخیلی وقتهاشاهدگریه هاش بودم به روی خودم نمیاوردم..روزبه روز حالم بدترمیشددیگه توان راه رفتن نداشتم چندهفته ای میشدبچه هام روندیده بودم دلتنگشون بودم ازنجمه خواستم ببرم دیدنشون وقتی رسیدیم توماشین منتظرموندم مادرحامدبچه هاروبه نجمه نمیدادداشتن باهم جروبحث میکردن.باهزار بدبختی بود خودم از ماشین پیاده شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم چند روز گذشت و مهربان آخرین تلاششو هم کرد و یه روز غروب اومد خونه ام و گفت:اکبر..بیا بریم مشاوره شاید زندگیمون به نتیجه برسه…اما من بجای اینکه درست ‌‌و حسابی باهاش حرف بزنم اینقدر عصبانی شدم که کتکش زدم و گفتم:تو چقدر احمقی دختر..من نمیخوامت،بفهم….الان با این اصرارت تازه متوجه میشم که خانواده ام حق دارند و درست میگند که چشمت پول منو دیده و چون بهم ارثیه رسیده ولم نمیکنی..من نمیخوامت…صدامو بالاتر بردم و داد زدم :یاایهالناس من این خانم رو نمیخواهم..من گوه خوردم و غلط کردم با تو عقد کردم..مهربان همچنان سعی میکرد اروم حرف بزنه تا منو راضی کنه.با مظلومیت تمام گفت:اکبر…من چه گناهی کردم؟؟بخدا دوست دخترت نیستم ،من همسر رسمی و قانونی توام…گفتم:خواهش میکنم برو و طلاق گرفتن رو سختش نکن.الان جدا بشیم خیلی بهتره تا بعدها یه بجه رو هم گرفتار خودمون کنیم.برو..مهربان با نفرت و بغض شدیدی گفت:پس درد تو فقط جداییه..باشه.من جدا میشم..ولی چند وقت طول میکشه،،بعدا بهت خبر میدم چون باید فکر کنم که چطور به خانواده بگم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سودا بامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود...ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد.یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه نمیدونم رسیدگی خوب سودا بود یا وجود بچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بود....اماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم...رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد...این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم...سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان باترس تماس رووصل کردم ولی حرفی نزدم..چندثانیه ای سکوت برقراربودکه یه خانم گفت الو الو..نمیتونستم حدس بزنم کیه گفتم شایداشتباه گرفته،اروم گفتم بفرمایید..خانم گفت شمارعناهستی..نمیتونستم دیگه قطع کنم گفتم بله بفرمایید.گفت ببین دخترجان من مادرسعیدهستم بازبون خوش دارم بهت میگم اززندگیه پسرمن پات روبکش بیرون برو یکی روپیداکن که هم سطح خودت باشه سعیدلقمه دهن تونیست ومنم محاله بهش اجازه بدم همچین کاری روبکنه..فکرنکن خیلی زرنگی ونفهمیدم دیروزهم این همه راه روبرای دیدن توامده وبرگشته تواحمق فکرنمیکنی ممکنه تومسیراتفاقی براش بیفته..مامان سعیدیه کله حرف میزدوهرچی ازدهنش درامدبهم گفت انگارلال شده بودم نمیتونستم هیچ جوابی بهش بدم..قبل اینکه قطع کنه گفت امیدوارم درک وشعورت برسه چی دارم بهت میگم ونخوای باخودشیرین بازی سعیدروبرعلیه ماتحریک کنی که بد میبینی وگوشی روقطع کرد.چند دقیقه ای توشوک بودم..باورم نمیشداینقدربدبخت شده باشم که یکی به خودش اجازه بده باهام اینجوری صحبت کنه..بغض داشت خفه ام میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران به جاریم گفتم اخه من بلد نیستم..باعصبانیت امدسمتم مچ دستم روگرفت کشوندم سمت اتاقک کوچکی که ازدودتنورسیاه شده بود..گفت خوب نگاه کن یکبارانجام میدم بعدخودت بایدبپزی..اخه مگه میشدبایه باردیدن یادگرفت..یدونه نون پخت بعدکار روسپردبه منو رفت..هرکارمیکردم مثل زینب نمیتونستم نون بپزم تمام دستم سوخت خمیرهانمیچسبیدمیرخت توتنور خلاصه هرکاری کردم نشدکه نشد..بلندشدم گفتم ولش کن تاازاتاقک امدم بیرون زینب پشت سرم رفت دیدچه خراب کاری کردم..وسط حیاط بودم که یکی ازپشت موهام روکشید تعادلم روازدست دادم افتادم زمین..بهم بازبون ترکی بدبیراه میگفت تاجای که میخوردم زدم..بقیه ام که میدیدن خودشون،رومشغول کارکرده بودن نیومدن کمکم..باتنی زخمی ودستی سوخته رفتم تواتاقم،زدم زیرگریه میگفتم اینجاچه جهنمی بود من امدم دلم به امدن علی خوش بودکه تمام بلاهای که سرم اوردن روبراشون تعریف کنم بگم ازاینجابریم..ازترسم بیرون نمیرفتم چشم انتظارعلی بودم،از فرط خستگی گوشه اتاق خوابم برده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم..اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره..تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد..رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد،گفتم شما با من کاری داشتین؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... حشمت تو آرامش کامل گفت شما هر چی بگی من قبول می کنم وقتی پروین برگرده...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا جونم به حشمت گفت شب همینجا بمون فردا با پروین برین دنبال خونه بعد برید روستاتون و وسایل پروین رو بیارین..حشمت گفت چرا وسایل رو بردین اونجا،آقام گفت قضیه اش مفصله به خود پروین توضیح میدم ...خیلی خوشحال بودم که رابطه ی بین آقام و حشمت خوب شده و آقا اجازه میده که حشمت شب اونجا بمونه..اون شب حشمت اومد تو اتاق من و پسرم هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی حشمت دلش می‌خواست که باهام حرف بزنه ،ولی من خیلی دل شکسته تر از این حرف‌ها بودم که بشینم باهاش گپ وگفت کنم البته تو دلم خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد من بیام شهرمون و از اون روستای لعنتی جدا بشم حشمت تا صبح رو رخت خوابش اینورو اونور میشد ونمیخوابید، منم همینطور خوابم نمی برد به اینکه کجا و چطور میخوایم خونه بگیریم فکرمیکردم...فردا صبح که شد چشمت خیلی زود بیدار شده بود و رفته بود کله پاچه خریده بود این کارش باعث شد که آقا جونم بیشتر از قبل ازش خوشش بیاد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین که از همه‌جا درمانده شده بود به ناچار قبول کرد و با پول طلاها فقط تونست مینی‌بوس تصادفی رو درست کنه و با اون کار کنه.حسین ماشین رو از صافکاری گرفت و شروع کرد به کار کردن..اوایل زمستون بود و همچنان چاله چوله‌های زندگی ما پر نمیشدوبدهی‌هامون تمومی نداشت..روزهای سختی رو در کنار بچه‌ها میگذروندم و بیشتر وقتها حسین خونه نبود..سیامک همش از من میپرسید، مامان اگه بابا پول نداشته باشه امسال نمیرم عمل؟منم با ناراحتی میگفتم، چرا اینو می پرسی؟چشماش پر میشد و میگفت؛ آخه سرِ کلاس همش از معلم ها اجازه میگیرم و میرم دستشویی،همش حواسم به شلوارمه که خیس نشه ولی میشه و از بچه ها خجالت میکشم...هر سال اول مهر که میشد با معلم هاش حرف میزدم و شرایطش رو میگفتم و اینکه باید زود بره دستشویی، بعضی وقتها سر این موضوع با معلم ها بحثم میشد چون برای بعضی ها این مشکل قابل هضم نبود... حرف سیامک قلبم رو به درد آورده بود طفلکی نگران عملش بود در حقیقت اونم به تنگدستی ما پی برده بودوضع مالیمون هر روز بدتر میشد و دیگه زیاد با فامیل و آشنا رفت و آمد نداشتیم حسین ناراحت بود و میگفت، راست میگن که به وقت تنگدستی آشنا بیگانه میگردد و آه میکشید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈