#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_نود_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
گفتم من با تو هیچ جا نمیام واسه من یه آژانس بگیر ..... حامد گفت : ترانه بچه نشو... بیا بریم خونه حرف می زنیم... گفتم : عمرا اگه پامو بذارم تو ماشینت.... حامد گفت ترانه خواهش میکنم..... اینجا خیلیها منو میشناسن... تورو خدا بیشتر از این آبرو ریزی نکن..... دیدم به التماس افتاده از جام بلند شدم و آروم آروم رفتم سمت ماشين..... حامد اومد زیر بغلمو بگیره دستشو محکم پس زدمو گفت :دست کثیفتو به من نزن.... تو یه آدم هرزه ای که نمیخوام حتی ریختت رو ببینم... حامد هی داشت میگفت اینجوری نیست ترانه..... تو داری تند میری... بریم خونه تا کل ماجرا رو برات تعریف کنم..... گفتم دیگه میخوای چی سرهم کنی...؟ دیگه میخوای چه دروغی ببافی بهم بگی...؟ حامد دیگه حرف نزد. انگار دلش میخواست بحث تموم بشه... منم نشسته بودم گریه میکردم و هی پیش خدا گلایه و شکایت میکردم..... همش میگفتم : خدایا...چرا الان ...؟ چرا الان که حامله ام باید این اتفاقها می افتاد.....؟ پاشدیم رفتیم خونه..... هنوز حالم جا نیومده بود و دستمو میگرفتم به دیوار و آروم آروم راه میرفتم...... رفتم تو خونه رو تخت دراز کشیدم.. حامد برام یه لیوان آب آورد..... لب به آب نزدم... حامد گفت ......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_دو
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
بلند گفتم:نه مامان….اندازه ام نیست و تنگه….فکر کنم چاق شدم……
مامان متعجب گفت:مگه میشه؟؟؟؟
من در حال در اوردن لباس از تنم بودم که مامان یهو وارد اتاق شد در حالیکه میگفت:صبر کن ببینم……وای خدای من…..اندامم نسبت به قبل لاغرتر شده بود و شکمم به وضح دیده میشد…..مامان با دیدنم شوکه حرفش نیمه و دهنش باز موند……زود چادر رو گرفتم جلوی شکمم……مامان یهو پاهاش سست شد و افتاد زمین و نشست……دویدم سمتش و گرفتمش و گفتم:چی شد مامان..؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان با لکنت گفت:تو حامله ایی؟؟؟
دیگه جای انکار و دروغ نمونده بود…..با خودم گفتم:شاید کار خداست تا مامان برام یه کاری انجام بده…..مامان یهو اومد داخل اتاق و با دیدن شکم من هنگ وایستاد…..یه کم که گذاشت گفت:ملیحه تو حامله ایی؟؟؟
سرمو انداختم پایین…..لال شده بودم…..همونجوری روبروی مامان وایستاده بودم و نگاه میکردم…..
مامان تکرار کرد:بچه توی شکمته؟؟؟؟
حتی نتونستم سرمو بلند کنم همونطوری مونده بودم و سکوت و سکوت…..
مامان وقتی دید هیچی نمیگم مطمئن شد و گفت:دلم میخواست بشنوم مریضی یا بگی معده ام ورم کرده و غیره اما ……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_نود_دو
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ازمطب که امدم بیرون خیلی فکرم مشغول بودسر راه ازداروخونه یه بی بی چک خریدم رفتم خونه وقتی استفاده اش کردم درعین ناباوری مثبت شد. شاید باورتون نشه امابازم نتونستم قبول کنم که باردارم گفتم احتمال خطاتوبی بی چک بوده تصمیم گرفتم برای اطمینان بیشترصبح برم ازمایش بدم به مادرم هیچی نگفتم فرداش رفتم ازمایش خون دادم بعدازیکی دوساعت که جوابش روبهم دادن خانمی که جوابها رومیدادیه نگاهی بهم انداخت گفت مبارکه حامله ای همونجاروصندلی نشستم زدم زیرگریه چطورممکن بودمن حامله باشم تواین مدت کسی متوجه نشده باشه..خانم وقتی دیددارم گریه میکنم گفت نکنه شوهرت بچه نمیخوادناراحت شدی بابغض توگلوم گفتم اتفاقاشوهرم بچه میخواست امادیگه نیست که بچه اش روببینه.ازازمایشگاه که امدم بیرون بی هدف شروع کردم توخیابانها قدم زدن
دوساعتی الکی گشتم رفتم خونه حالم خیلی بدبودیه حس عجیبی داشتم بیشترنگران بچه بودم میترسیدم بخاطرداروهای که مصرف کردم سالم نباشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_نود_دو
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
میخواستم زودتروقبل از اینکه دوباره یکی بینمون اختلاف بندازه سر وسامون بگیریم…مهربان هنوز ازم دلخور بود و بزور میخندید.متوجه میشدم که پشت لبخندهای زورکی بغض و غم بزرگی داره که هر آن امکان بود، بترکه..گذشت و تا اینکه یه شب مامان زنگ زد و گفت:قلبم…اکبرم….بلند شو شام رو بیا خونه ی ما…چقدر میخواهی کار کنی؟؟؟یه کم به خودت استراحت بده خب،با اینکه اصلا خودم کار نمیکردم و خسته نبودم اما گفتم:باشه….میام…میخواستم بگم مهربان رو هم بیارم زود پشیمون شدم آخه میدونستم که بودن مهربان توی اون جمع جز ناراحتی هیچ چیز دیگه ایی نداره…تا اومدم خداحافظی کنم ، مامان گفت:راستی سر راهت یه جعبه شیرینی هم بگیر…ازش نپرسیدم شیرینی برای چی؟؟؟پیش خودم گفتم :شاید هوس کرده…حتما از وقتی بابا فوت شده کسی برای اون خونه شیرینی نخریده…با جعبه شیرینی رسیدم و دیدم خاله و نهال هم اونجا هستند..خاله که همیشه دوستم داشت و خیلی دلش میخواست دامادش بشم،،،با دیدنم بلند شد و با خوشحالی ازم استقبال کرد ...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوار ماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک...طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..گفتم نه..خواهرمادرم رو رسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریبا خلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سودا گفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخواد بیای...سودا که بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم...سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
ازقیافه ی سعیدکاملامیشدفهمیدکه این داستان نصف ونیمه ی من روباورنکرده وهزارتاسوال بی جواب توذهنشه ولی چیزی نپرسیدوشایدترجیح دادفعلا سکوت کنه...منم ازاینکه حقیقت روکامل براش تعریف نکرده بودم کلافه بودم وسعیداین روخوب متوجه شده بود..نایلونی که دستش بودروگرفت سمتم وگفت این رومن براتون سوغات اوردم امیدوارم دستم روردنکنی...باتعجب نگاه کیسه ای میکردم که سمتم گرفته بود..سعیدکیسه روداددستم گفت گذشته هرکسی میتونه هم تلخ باشه هم شیرین،،مهم اینده است که پیش روست..انگارجسمم روی زمین نبود..بااینکه سعیداصلاکلمات عاشقانه ای بهم نگفته بود.ولی ازحرفهاش عجیب ارامش گرفته بودم ودوستداشتم زندگی کنم وامیدوارشده بودم..تازه داشتم فرق دوستداشتن یکی مثل میلاد و سعید رو میفهمیدم..سعیدمن ورویاروتنهاگذاشت برگشت خونه،،رویاخیلی هول بودبعداررفتن سعیدسریع کیسه روازم گرفت ویه جعبه کادوپیچ شدروازش دراورد..نگاهم کردگفت ببینم چی برات خریده،،ازرفتارش خندم گرفته بود..وقتی کادوروبازکردیه گوشی موبایل وسیم کارت فعال روش بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
علی یه بلوزشلوارسفیدورزشی تنش بودامداستقبالمون،عباس روبغل کردبه ماهم خوش امدگفت..چشماش برق خاصی داشت..غزل خانم هم باخوشرویی ازمون پذیرایی کرد..هرچیزی سرسفره میذاشتن محلی بودازنون گرفته تاماست ودوغ ومرغ که پخته بودن..توحرفهاشون متوجه شدم اون سه تازن توحیاط زنداداشهای علی هستن وبرادرهاش سرزمین برای کاررفته بودن..پدرعلی هم امدبایه زبان ترکی بهمون خوش امدگفت پدرعلی برعکس غزل خانم یه مردعبوس بودکه همه روازبالانگاه میکردواصلافارسی حرف نمیزد..منم متوجه حرفهاش نمیشدم..زنداداشهای علی خیلی بداخلاق بودن وطرزنگاهشون به من زیادجالب نبود..وعلی تنهافرزندی بودکه ازدواج نکرده ومجردبود..متوجه شدم تمام عروسهاشون فامیل هستن واصلا باغریبه وصلت نکردن..نسبت غزل رولیلاازعباس پرسیدم..عباس گفت غزل خاله مادرلیلاست..بعدازناهار غزل امدکنارم نشست گفت مونس خیلی دوستدارم توعروسم بشی ومیدونم علی خاطرت رومیخوادوتوی فامیل کسی که لایق علی باشه رونداریم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
اوضاع بدی داشتم واقعا نمیدونستم بایدچکارکنم وقتی به امیدگفتم گفت تودخالت نکن مادرم بااینکارمیخوادتورومجبورکنه بخاطرزندگی داداشت جدابشی تاحرف خودش روبه کرسی بشونه..به توصیه امیددخالت نکردم وبعدازدوهفته پریسابخاطربچه هاش برگشت..امیدیه کم عصبی بودوزودازکوره درمیرفت ولی من روخیلی دوستداشت برای خوشحالیم همه کاری میکردمنم کم کم بهش عادت کرده بودم گاهی فرشادبهم پیام میدادویه احوالپرسی ساده میکردولی میدونستم اگرامیدبفهمه حتماناراحت میشه واعتمادش روازدست میدم..یه روزکه سرکاربودم فرشادبهم پیام دادگفتم دیگه بهم پیام نده من زندگیم رودوستدارم درجوابم عذرخواهی کردودیگه ازش خبری نشد..از ازدواج من وامیدیک سال نیم گذشت وهمچنان باخانوادامیدرفت امدنداشتیم ولی عمووزن عموش بامادرتماس بودن
چندوقتی بودحالت ضعف وبی حالی داشتم وقتی آزمایش دادم فهمیدم باردارم..امید وقتی شنید خیلی خوشحال شد تو کارها بیشتر کمکم میکردوهرچیزی که هوس میکردم سریع برام تهیه میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_دو
سلام اسمم لیلاست...
یه دختری همیشه بغل دستم مینشست اسمش نگار بود، بعد چند ماه بلخره باهم صمیمی تر شده بودیم...منم دلم میخواست یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش درد دل کنم و برام مثه خواهر باشه..نگار دختر خوبی بود دختر مذهبی بود، از نظر اعتقادی خیلی باهم اختلاف داشتیم ولی اونم مثه من تنها بود و دلش میخواست یه همدم داشته باشه...تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم..نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره..دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد