eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی از این قضیه فقط اسماخبرداشت ومیگفت برو ازش شکایت کن ولی وقتی دید عماد خیلی پیگیر خودش رفت تحقیق کرد و فهمید عماد یه خلنواده ی ۸نفره داره اوضاع مالیش بدنیست ولی خرج مادرش ودوتاخواهرش که خونه هستن رومیده وپدرش چندسال پیش به رحمت خدارفته اسمامیگفت خوب فکرات روبکن وبعدتصمیم بگیرشرایط خوبی نداشتم وترس برملاشدن حاملگیم روح وروانم روبهم ریخته بودمیدونستم اگربعدازاین مدت بگم حامله هستم انگشت اتهام به سمت خودم میره که چراتاالان سکوت کردی وشایداصلاحرفم روباورنکنن وطوردیگه ای در موردم فکر کنن..خلاصه باکلی کش مکشی که باخودم داشتم تصمیم گرفتم به عمادبگم،بیادخواستگاریم..تو این مدت امیدخیلی دوستداشت باهام صحبت کنه ولی من همیشه یه بهانه ای میاوردم فرارمیکردم سه شنبه بودکه به عماداطلاع دادم میتونه بیادخواستگاریم وقرارشدموقع خواستگاری به داداشم بگه تویک ماه میخوادمراسم عروسی روبرگزارکنه..همون شب داداشم امدپیشم راجع به امیدوخواسنگاریش باهام حرف زدگفت اگرتوراضی باشی مامشکلی نداریم ونجمه هرموقع خواست میتونه برای زندگیش تصمیم بگیره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... به رامین گفتم امروز میخواییم با مامان بریم طلافروشی دوستت، گفتم کارتتو بدی منم یه انگشتر واسه خودم بخرم گفت پس قضیه صبحونه اینه...!رفت کارتشو آورد برام و گفت بیا فقط ورشکستم نکن خواهشا..بعد از اینکه آرمین رفت تند تند ظرفای صبحونه رو شستم و آماده شدم با تاکسی رفتم طرف خونه بابام. مامان آماده دم در ایستاده بود، براش دست تکون دادم و سوار شد.گفتم مامان میخوای انگشتر چقدری براش بخری؟ گفت والا سعید چندرغاز بهم داده فکر کرده زمان شاهه که با دو قرون طلا بهم بدن، باقیشو از بابات گرفتم حالا بریم ببینیم قیمت ها چجوره... خدا کنه پولم به یه نشون درست و حسابی برسه که رو سفید بشیم.دم طلافروشی پیاده شدیم و رفتیم داخل،معلوم بود طلافروشی معروفی بود چون خیلی شلوغ بود ویترین هارو که نگاه کردم چشمام از دیدن اون همه طلای زیبا برق میزد، دلم همشو میخواست بس که زیبا و بی نظیر بودن یه انگشتر ظریف خوشگل برای نشون خریدیم خداروشکر..مامان به اندازه. کافی پول همراهش بود وگرنه مجبور میشدم باقیشو از کارت آرمین بکشم.. برای خودمم یه انگشتر ساده با تک نگین سبز زمردی برداشتم، از خریدمون راضی بودم. مامان نگاهش مدام پی انگشترم بود و میگفت خداروشکر شوهرت داره و حسرت چیزی به دلت نمیمونه..دلم برای مامان سوخت،اون همیشه تو حسرت خواسته هاش بود..بهش گفتم قابل تورو نداره مامان میخوای بدمش به تو؟ گفت نه دخترم برات خوشحالم که خوشبختی، خداکنه که زندگیت دوام داشته باشه، قدر شوهرتو بدون.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... مهسا پرازکینه انتقام بود،،چون مهسامیخواسته خواهرخودش روبرای رامین خواستگاری کنه که رامین قبول نمیکنه ومیگه من یکی دیگه رودوست دارم..مهسا از همون‌ روز اول هم ازمن خوشش نمیومد اینو از رفتارش حس میکردم..بااینکه بامامانم راحت نبودم وازوقتی امده بودم خونه رامین بهم زنگ نزده بودولی دلم براش تنگ شده بود..میدونستم خونه است درهفته دوروزسرکارنمیرفت تصمیم گرفتم برم دیدنش بهترازتوخونه نشستن وفکرخیال کردن الکی بود..به رامین زنگ زدم گفتم دارم میرم خونه مادرم بیااونجا گفت باشه خودم اژانس گرفتم رفتم..مامانم ازدیدنم خوشحال شدولی هنوزم باهام سردبوداز خانواده رامین پرسیده،گفتم خوبن مامانم نگاهم کردگفت مریم من توروبزرگت کردم تویه چیزت هست چته؟کم بیش جریان مهساورفتارهاش روبرای مامانم تعریف کردم مامانم مثل همیشه من رو مقصر میدونست گفت زمانی که عاشق دلداده رامین شدی بایدفکر الانت روهم میکردی..چقدر گفتم فرصت ازدواج داری درست روبخون قبول نکردی..اون شب تاساعت۸شب منتظررامین بودیم ولی نیومد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... نمیدونم شنیدن کلمه ی عزیزم از زبان یک غریبه چرا اینقدر حال منو عوض کرد احساس کردم قلبم به شدت میکوبه ومیخواد ازجاش دربیاد،رفتم به سمت اتاق عقد ولی نگاهم به حیاط بود میخواستم بدونم اون پسرغریبه کیه،اصلانفهمیدم عقد داداشم وخواهرم چطور برگزار شد،فقط فکرم پیش اون پسره بود ،چنددقیقه بعد بود که رفتم دوباره حیاط و وقتی سرمو برگردوندم دیدم اون پسره وایستاده سر یک دیگ و داره به آشپزکمک میکنه ،اونم وقتی منو دید دوباره لبخند زد ،زود سرمو انداختم پایین ودرحالیکه دست یخ زده امو فشار میدادم دوباره رفتم تو پذیرایی...همه کادوهاشونو میدادن،یک عالمه طلا و پول به خواهرم وداداشم دادن فامیل های هردوخانواده به شدت متشخص و معروف بودن،تو همون مراسم یدونه خواستگار هم برای من پیدا شد که پسره قرار بود بره فرنگ و منم باخودش ببره،مادرم وقتی شنید قراره ببره فرنگ گفت از رو جنازه امم رد بشن دخترمو نمیدم،منم که کلا فکرم درگیر شاگرد آشپز بود،سعی میکردم زیاد برم حیاط واین باعث عصبانیت آقاجونم شد گفت واسه چی صدبار میری میای برو بشین تو خونه..وای که نمیتونستم برم و یه جا بشینم همش دلم میخواست ببینمش،کلاخودموباخته بودم ...جوون بودم و خام... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. خوشحال برگشتم خونه،اون شب موقعی که توی رختخوابم بودم به مقایسه ی وضع مالی بابا و شهروز پرداختم..بابا وضع مالی خیلی خوبی داشت اما شهروز بخاطر ثروت هنگفتی که از پدرش بهش رسیده بود ثروتمندتر از ما بود،بابا چند سال زودتر از موعود خودشو بازنشسته کرد و توی خونه باگل و باغچه و گلدون برای خودش سرگرمی درست کرد..درسته که بابا مثل سابق پول در نمیاورد و به حقوق بازنشستگی اکتفا کرده بود اما من از نظر مالی و خرید و غیره توی سختی نبود چون مامان هر ماه برام پول میزد.البته مامان هر بار که پول میفرستاد باز هم اصرار میکرد تا برگردم پیشش ولی من نمیخواستم بابا رو تنها بزارم آخه خیلی افسرده و غمگین شده بود و حوصله ی رفت و آمد و حتی حوصله ی منم نداشت.سعی میکردم تفریحاتم با دوستام باشه تا بابارو اذیت نکنم..همین دوری از بابا و دوست شدن با شهروز باعث شد کم کم وابسته ی شهروز بشم.از طرفی شادی خیلی دنبال این بود که با شهروز دوست بشه و همین منو حساس تر کرد و کلا قید شادی رو زدم و باهاش قطع رابطه کردم و باز هم تنهاتر شدم..درسته که من عاشق شهروز نبودم ولی بازم یه حس حسادت یا مالکیت داشتم و دلم نمی خواست دختری بهش چشم داشته باشه ..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
هدایت شده از سرگذشت ها
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصله‌ی حرف زدن نداشتیم،آقام کیسه‌ی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد..هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند..صبح زود با صدای ناله‌های محمد از خواب پریدم،گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند..آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت،عموم با ترحم گفت؛ خان‌داداش خدا کریمه توکلت به خدا..روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود،آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد..عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد..رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. رضا اروم درگوشم گفت این اقا اسمش محسن صاحب این باغ ومهمونی امشب..محسن اول به رضا دست داد بعد دستش دراز کردسمت منوگفت خوش امدیدخانم..با اینکه قلباراضی به دست دادن نبودم ولی مجبور شدم و در جوابش گفتم ممنون از دعوتتون،بامحسن رفتیم رومبل نشستیم همون موقع یه دخترجوان امدکنارمون نشست زول زدبه رضا..محسن بهش اخم کرد گفت،پاشو برو تا نگفتم پرویز بندازت بیرون..دختره که حالت عادی نداشت یه خنده کشداری کردگفت بازیه تازه وارد دیدی ازخودت بیخود شدی ما رو دور ننداز..محسن که معلوم بود میخوادحفظ ظاهرکنه به یکی ازپسرهای که اونجابوداشاره کردبیان ببرنش..دختره که اسمش طلابودشروع کردبه فحش دادن بعدیهوامدچسبیدبه من گفت گول اینا رو نخوری ها بدبختت میکنن،منوببین...محسن نذاشت ادامه بده دستش روگرفت کشون کشون بردش طبقه بالا..انقدراعصابم بهم ریخته بودکه دستام میلرزیدبه رضاگفتم این چرااین حرفهارومبزنه..گفت این دوست دخترمحسن امشب یه کم زیاده روی کرده بهش فکرنکن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. هرچی به مغازه مرتضی نزدیکترمیشدم استرسم بیشترمیشدوقتی ازدوردیدمش اشکام جاری شدبهش که نزدیک شدم اروم صداش کردم بادیدنم حسابی جاخورده بودولی هیچ ذوقی تونگاهش نبود بادست اشاره کردبرم اصلا درکش نمیکردم این رفتارش یعنی چی!!بایدماجراروبراش تعریف میکردم که فکرنکنه نبودنم ازبی وفای بوده چون ازهیچی خبرنداشت..اما مرتضی حتی نمیخواست منوببینه روش ازم برگردوندمشغول کارش شدباپرویی رفتم جلوسلام کردم..اخماش رفت توهم گفت مگه نگفتم بروگفتم مرتضی بذاربرات توضیح بدم گفت همه چی رومیدونم لطفابرو،بازوش گرفتم گفتم چی رومیدونی!؟گفت زن بابات گفت میخوای بابرادرش ازدواج کنی حتی برادرشم اوردباهم حرف زدیم..دادزدم دروغ میگه اون روز توپارک ماروتصادفی دیده وقتی رسیدم خونه تهدیدم کرد توخونه حبسم کردحتی مدرسه ام میرم دخترش به زورمیفرسته بامن بیادکه مبادا تو رو ببینم..گفت گیرم همه اینای که میگی درست باشه برادرش که دروغ نمیگه حتی انگشترم برات خریده،گفتم من نه علاقه ای به برادرش دارم نه قصدازدواج باهاش دارم چرانمیخوای بفهمی،گفت نظرم عوض شده نمیخوامت زوری که نیست..‌.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم نمیخواهم بخاطر پول و ما دوباره ازدواج کنی.مامان اخمی کرد و گفت: این حرفها چیه؟احمد در حالیکه از سر سفره بلند میشد گفت: این حرفها رو همه میزنند ..حتی دوستام.،میخواهم برم و از این شهر و محله دور باشم..مامان گفت غلط کردند..به مردم چه ربطی داره.،احمد جوابی نداد و چون جایی برای خلوت کردن نداشت رفت توی کوچه و جلوی در حیاط نشست..یک ساعتی گذشت و مامان رختخوابها رو پهن کرد و بعد رفت سراغ احمد و نازشو کشید و بزور آوردداخل،لامپ رو خاموش کرد و خوابیدیم..نمیدونم چند ساعت خواب بودم که با صدایی شبیه خنده یا گریه چشمهامو باز کردم و دیدم مامان سر سجاده نشسته و گریه میکنه..اون لحظه خیلی دلم براش سوخت.،توی دلم خدارو صدا کردم و گفتم خدایا،میشه از آسمون یه عالمه پول برای ما بفرستی،میخواهم بدم به داداش احمد تا دیگه نره بندر.،برای خودمم یه کفش و کیف بخرم تا بچه ها مسخرم نکنند.خدا جون تو میبینی که هیچ وقت زنگ ورزش منو بازی نمیدند چون کتونی ندارم..خیلی دعا کردم و ارزوهامو برای خدا گفتم تا خوابم برد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم بالاخره همسایه ها پدر سارا رو از کوچه ی ما دور کردند و بهش قول دادند که دیگه من کارمو تکرار نکنه،اما من قولی نداده بودم و باید تلافی میکردم..با میانجیگری همسایه ها سارا و پدرش کینه ایی به دلم گذاشتند و رفتند.اون شب هر چی مامان و بابا نصیحتم میکردند اصلا نمیشنیدم.فکرم جای دیگه و دنبال نقشه بود..توی رختخواب تا ساعتها به انتقام و تلافی فکر کردم،هر چند سارا کار خاصی نکرده بود ولی من تصور میکردم غرورمو لگدمال کرده و توی محله از ارزش من کاسته بود..اون روزها موبایل تقریبا داشت فراگیر میشد و من به تازگی از بابا هدیه گرفته بودم..هدیه که چه عرض کنم ،اینقدر برای خریدش پافشاری کردم تا بالاخره مامان به بهانه ی تولدم بابارو راضی کرد و برام گرفت…وقتی به نتیجه ایی نرسیدم به محمد پیام دادم و نوشتم:زنگ بزن…محمد هر وقت بهم زنگ میزد از تلفن خونه تماس میگرفت تا شارژش تموم نشه آخه گوشی تلفن توی اتاقش بود و نسبت به من دسترسی بهتری داشت..چند دقیقه گذشت و گوشیم زنگ خورد..جواب دادم و گفتم:محمد..روحیه ام داغونه…محمدگفت:چرا؟بخاطر ظهر و مدرسه ی دخترونه؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. ابوالفضل الان نمیشه برو خونه غروب بیا پارک دورمیدون،گفتم باشه ازش خداحافظی کردم..توراه به امیرزنگ زدم یه کم باهاش صحبت کردم امابهش نگفتم باابوالفضل قراردارم فقط بهش گفتم به مامانم گفتم مخالفم قرارباپدرم صحبت کنه،امیرگفت اگربه حرفت گوش ندادن بهم خبربده باپدرت صحبت کنم..غروب به هوای دیدن یکی ازدوستام ازخونه امدم بیرون..من زودترازابوالفضل رسیده بودم،نیم ساعتی منتظرش موندم تاتشریف اورد..وقتی ازدورکه دیدمش شوکه شدم!!انگارمیخواست بره عروسی لباس پلوخوریش روپوشیده بودویه شاخه گل رزم تودستش بود..بهم که نزدیک شدگل بهم دادگفت گل برای گل چطوری عزیزم؟تودلم گفتم پسره پروفکرمیکنه امدم براش دلبری کنم یاازعشق دوست داشتنم براش حرفبزنم!!وقتی نشستیم روصندلی دستش انداخت پشتم منم سریع خودم جمع جورکردم یه کم ازش فاصله گرفتم بدون مقدمه چینی الکی بهش گفتم میخوام راجع به خواستگاریت باهات حرف بزنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ خوشحال بغلش کردم که گفت:ولی تمام هزینه های زندگی من توی این نه ماه به پای شماست…خودتون میبرید دکتر و خودتون دارو و وسایل میگیرید،تمام هرینه های پزشکی هم به پای شماست.عمل مامانم هم هست باید هزینه ها و مبلغ کلیه رو متقبل بشید.در نهایت بعد از زایمان یه مبلغی هم به خودم میدید..منو بهنام بهم نگاه کردیم و بهنام گفت:قبوله…خیلی خوشحال شدم..اون شب با کلی ارزو و خیالبافی خوابیدم….صبح زود بیدار شدم و همراه بهنام رفتیم خونه ی پریسا اینا و بردیمش پیش دکتر و کارهاشو انجام دادیم…پریسا دفترچه ی بیمه نداشت و همه رو ازاد حساب کردند و بهنام هم پرداخت کرد..اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز بسته شدن دهن مادرشوهرم و صدای گریه ی بچه….ازمایشات پریسا از هر نظر خوب بود جز کمبود اهن و ویتامین،دکتر داروهای خارجی نوشت تا یه مدت مصرف کنه و اون کمبودها جبران بشه..بعد از مصرف داروها که من هر روز یادش مینداختم، رفتیم برای جایگزینی جنین….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈