#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
عماد گفت حاضرم باهات ازدواج کنم. از حرفش هم خندم گرفته بودهم شوکه شده بودم گفتم خیلی اعتمادبه نفست بالاست که بامنت داری این حرف رومیزنی من ازت شکایت کنم بلای به سرت میارن که مرغهای اسمون به حالت گریه کنن بلندشدم که برم عمادجلوم روگرفت گفت من هیچی ازت نمیدونم حتی اسمت رونمیدونم ادرس خونتونم دیروزتعقیبت کردم که تونستم پیدات کنم ولی ازمحله ای که زندگی میکنی وسروضعت معلوم ازخانواده درست حسابی هستی اون روزمن حالم خوب نبودمشروب زیادخورده بودم بعدازچندساعت فهمیدم چه غلطی کردم وقتی یه کم حالم بهترشدامدم جایی که انداخته بودمت ولی نبودی ازترسم دوهفته مغازه روبستم ولی وقتی دیدم خبری ازت نشدگفتم یه دختربی خانواده بودی که پیگیرنشدی..من حاضرم هرکاری که میگی انجام بدم تاتوراضی بشی دخترچشم ابی که اون روزهم همین چشمهای دریایت هوش ازسرمن برد..واقعا نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم ولی حرفهاش بوی دروغ نمیداداون روزفقط اسمم روبه عمادگفتم رفتم..ولی این اخرین دیدارمن و عماد نبود تقریباهرروز میومدتومحلمون وامارمن رومیگرفت تاازخونه بیام بیرون تاباهام حرف بزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفده
سلام اسمم لیلاست...
من و مامان همدیگرو بغل کردیم و شاد و سرحال رفتیم بیرون.. وقتی رفتم تو هال با صدای بلند گفتم سعید خان مژده بده که فردا شب میخوایم برات بریم خواستگاری..سعید بلند شد و ذوق زده پرسید قبول کردن..؟؟ گفتم اره مامان الان زنگ زد اجازه گرفت واسه فردا شب..سعید بشکنی تو هوا زد و یه قر ریزی رفت و سوت کشید.. آرمینم واسش دست میزد و میخندید..مامان گفت کاشکی فردا میرفتیم یه انگشتر نشونی میخریدیم، شاید فرداشب قبول کردن..یه وقت زشت نباشه دست خالی بریم،آرمین گفت یه طلا فروشی مال دوستش هست که اگه بریم اونجا بخاطر آرمین بهمون تخفیف میده..مامانم ادرسشو برداشت که فردا با هم بریم..ساعت ۱۲ بود که آرمین بالاخره از جمع مردونه دل کند و راضی شد بریم خونه....صبح زود بلند شدم و واسه آرمین یه صبحونه پر و پیمون تدارک دیدم..آرمین با دیدن صبحونه تعجب کرد و گفت چی شده شما یه صبح از خواب نازتون زدین و به ما صبحونه دادین؟!گفتم خواستم یه صبح با شما صبحونه بخورم
اهان کشداری گفت و شروع کرد به خوردن صبحونه..وقتی سیر شد بلند شد که بره..باز برگشت سمت من و گفت راستشو بگو چی میخوای؟منم خندیدم و گفتم ببین یه بار خواستم بی دلیل بهت محبت کنم نمیزاری که...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفده
سلام اسمم مریمه ...
با خودم گفتم کاش میمردی مریم واسه این زندگیت هیچی ازگلوم نمیرفت پایین کناررامین نشسته بودم اروم گفت:چرا چیزی نمیخوری به زورچندتالقمه برام گرفت ازگوشت کوبیده بهم داد متوجه نگاهای مهسامیشدم تاکم میاوردشروع میکردگریه کردن بعدازچنددقیقه که سرم روبلندکردم دیدم سرش روانداخته پایین اشک میریزه بابای رامین گفت مهساچرااینقدربی قراری میکنی گفت یادمسعودافتادم عاشق ابگوشتهای مامان بودکلا تخصص خوبی توی جلب توجه کردن داشت باهرهنری بوداون شام روکردزهرمارمابعدازشام مامیخواستیم بریم بالا مادرشوهرم گفت رامین جان فردابابات نیست زودامدی بیامهساروبرسون خونه باباش گفت باشه سعی میکنم زودبیام شایداین حرفهاخیلی ساده وپیش پاافتاده باشه ولی من ازنیت شوم مهساخبرداشتم واینجورکمک کردنهاعذابم میداد فردرامین زودترازموعد امد من ازپشت پنجره میدیدم ماشین داداشش روبرداشت مهساجلونشست باهم رفتن...سعی میکردم به دلم بدراه ندم میگفتم خب دیشب مامانش بهش گفته چاره ای نداشته رامین تاخونه باباش میرسونش میاد ولی باتمام این حرفهابازنمیتونستم بیخیال باشم چون مهساپرازکینه انتقام بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه قرار شده بود که روز عقد خواهرم و داداشم در یک روز باشه آقا جونم گفته بود که عقدزهره رو هم تو خونه ماباهزینه ی خودش میگیره...حسابی سرم شلوغ بود من روزها کار میکردم درس می خوندم و شب ها هم لباس می دوختم... انصافاً کنار کلتی کار کردن ازم یه خیاط ماهر ساخته بود و لباسها را به خوبی می دوختم برای خودمم یک دست لباس ساتن بنفش دوختم... روز عقد قرار بود که آقا جونم به همه شام بده هم فامیل های زهره قرار بود باشند و هم فامیل های داماد جدیدمون که اسمش محسن بود دوتا آشپز از صبح تو خونمون بودن و غذاها رو درست میکردن.. اون زمان زیاد آرایشگاه اینا رفتن مدنبود فقط عروسها میرفتن تا ابروهاشونو بردارن و بند بندازن و یکم آرایش کنن خواهرم با زهره به یک آرایشگاه رفته بودن و وقتی هر دو اومدن اصلا قابل شناسایی نبودن خیلی خیلی عوض شده بودند،یک لحظه چشامو بستم و تصور کردم که من هم عروس شدم و اینطوری ابروهامو برداشتم وآرایش کردم... یک لحظه ذوق زده شدم وخنده ی قشنگی نشست رو لبم خنده ای که باعث بدبختیم شد.. همین که لبخند زدم دیدم روبروم یک پسر قدبلند لاغر وایستاده وداره میخنده.. نگاهی به صورتش کردم ووقتی دیدم میخنده زود سرمو انداختم پایین،گفت خوشگل خانم به چی میخندی،من که انگار خون تو رگهام به جوش اومده بود ولپام سرخ شده بود گفتم ببخشید من باید برم برید کنار،بالبخند گفت بفرما عزیزم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_هفده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
اون روز خیلی باهام حرف زدیم و سعی کردم نظرشو نسبت به خودم برگردونم اما قبول نکرد.حتی چند بار گفتم برای کسی بمیر که برات تب کنه..من کلی تورو اذیت و ضایع کردم پس بدردت نمیخورم..یه کم اطرافتو نگاه کنی دختر خوب کم نیست.دختری که از ته دل دوستت داره و عاشقته.،وقتی این حرفها رو زدم به اشاره ایی هم به شادی کردم تا منظورمو متوجه بشه،حرفهام که تموم شد شهروز با غرور خاصی گفت: عادت ندارم چیزی یا کسی رو بخواهم و بدستش نیارم..توی تمام عمرم هر چیزی که اراده کردم بدستش آوردم،حتی اگه قرار باشه دنیا رو به پاش بریزم..دیدی که برات کم نزاشتم.اما انگار ناز تو بالاست.خواستم جوابشو بدم که ادامه داد: خداروشکر که بالاخره موفق شدم و بدستت آوردم.با این حرفش سکوت کردم..اون روز شهروز با شوخی و جدی بقدری اصرار کرد تا بالاخره پیشنهاد دوستیشو قبول کردم..شهروز وقتی جواب مثبتمو شنید بقدری خوشحال شد که مثل بچه ها بالا و پایین پرید و به تمام کارکنان اون سفره خونه انعام داد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
از اینکه آنا بیخبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده..یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم..تو این فکرها بودم که آقام با چهرهی برزخی وارد اتاق شد،با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد،پاشدم و با ترس روبروش وایستادم،آقام با بیتوجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه(اسم آنا سریه بود)به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست..چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفتهبه سختی لب زدم، ممحمد محمد..صداش رو بالا برد و گفت؛خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان..بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخهاش رو سوار شد و رفت..شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید.دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند..سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون..محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بیرمق افتاد،آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
وقت ارایشگاه گرفتم لباس مهمونیم روبرداشتم ازخونه امدم بیرون،موهای بلندم سشوارکشیدم یه ارایش دخترونه ام کردم چون خیلی اهل ارایش نبودم خیلی تغییرکردم..وقتی رضادیدم گفت باورم نمیشه واقعاخودتی !!مهمونی یابهتره بگم پارتی توباغ بود،اولین بارم بودبدون خانوادم میرفتم مهمونی یه کم استرس داشتم..رضاگفت نترس نمیخورنت قول میدم انقدربهت خوش بگذره که بعدابه حال الانت بخندی..ورودی باغ مهموناروچک میکردن رضاگفت ماازطرف اقامحسن دعوت شدیم وقتی میزبان تاییدکردماروراه دادن توباغ،یه باغ میوه خیلی بزرگ بودکه وسطش یه ساختمان دوطبقه بودبه رضاگفتم مطمئنی مهمونیه چراسرصدای نیست گفت الان بریم داخل متوجه میشی..وقتی ازماشین پیاده شدم رضاامدسمتم گفت یادت نره ماباهم نامزدهستیم ودستم روگرفت..داشتم ازخجالت میمردم ولی روم نشدبگم دستم ول کن،خلاصه واردساختمان که شدیم تازه صدای موسیقی رو شنیدم..رضا رفت سمت مبلهای که گوشه سالن بود دوتامردداشتن باهم حرف میزدن یکیشون تارضارودیدبلندشدامدبه استقبالمون گفت به به اقارضاخوش امدی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
افسانه گفت توخیلی غلط میکنی،زودتر از مهسا شوهرکنی بزرگی گفتن کوچبکی گفتن..گفتم اصلاهرچی توبگی فقط به کسی حرفی نزن،گفت ازفرداهرچی من میگم همونه وای به حالت روحرفم حرف بزنی..گفتم چشم،خلاصه بالورفتن ماجرااوضاعم توخونه بدترازقبل شد..مثل یه کلفت کارمیکردم وبدون اجازه حق بیرون رفتن ازخونه رونداشتم..چندروزی ک گذشت دلتنگ مرتضی شدم ولی هیچ دسترسی بهش نداشتم..داشتم دیوانه میشدم تنهاامیدم راه مدرسه بودکه اونم مهساهمراهم میومدحتی اگرمرتضی روهم میدیدم نمیتونستم بهش نزدیک بشم،یک ماهی ازاین اتفاق گذشته بودکه افسانه مریض شدبابام میخواست ببرش شهرباکلی خواهش تمنامنم باهاشون رفتم..افسانه ازدردبه خودش میپیچیدحال حوصله کسی رونداشت منم ازاین فرصت استفاده کردم به بهانه خریدازبیمارستان زدم بیرون رفتم دیدن مرتضی،هرچی به مغازش نزدیکترمیشدم استرسم بیشترمیشدوقتی ازدوردیدمش اشکام جاری شدبهش که نزدیک شدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
شفیقه خانم لبهاشو گاز گرفت و گفت والا از منم جوون تری.،این همه سختی کشیدی ولی مثل ۲۰ ساله ها میمونی.،راستی چند سالته؟مامان گفت: امسال وارد سی و سه سال شد.،اگه کار خوب و پول خوب داشتم هیچ وقت ازدواج نمیکردم.،والا هر کی میشنوه سه تا بچه دارم و بیوه ام راضی نمیشه بهم کار بده..محمود هم رفت خدمت دیگه کلا دست و بالمون خاليه..شفیقه خانم گفت: نمیدونم،باید بهش بگم ببینم با بچه هات کنار میاد یا نه..خلاصه شفیقه خانم رفت و چند روز بعدش به مامان خبر داد که اون آقا بچه ها رو قبول نمیکنه و قضیه فیصله شد و تمام..چند ماهی گذشت و یه روز سر سفرهی شام احمد به مامان گفت: من دیگه مدرسه نمیرم.مامان عصبی گفت باز چی شده؟احمد گفت میخواهم با یکی از رفقام بریم بندر..میگند اونجا هم کار زیاده و هم پول خوبی میدند.مامان گفت تو هنوز بچه ایی ،بهتره درستو بخونی..احمد گفت: نمیخواهم..میرم کار میکنم و پول میفرستم تا تو مجبور نباشی خونه ی مردم کار کنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
دیدن پدر سارا و سر وصدایی که راه انداخته بود تازه متوجه شدم که جسارت و شجاعتش از کجا آب میخوره.فهمیدم پدرش پشتشه.(دختری که پدرش پشتش باشه از هیچ کسی واهمه نداره و هر اتفاقی هم بیرون میفته به خانواده اش اطلاع میده)بحث مامان و پدر سارا بالا گرفت.من مامان رو عقب میکشیدم تا سر وصدا کمتر بشه ولی مامان تمام قد از من دفاع میکرد..همسایه ها یکی یکی از خونه ها اومدند بیرون و پدر سارا رو به ارامش دعوت کردند…اونجا بود که فهمیدم من باعث کبودی سمت چپ بدن سارا شدم.منتظر همچین اتفاقی بودم چون تنه ایی که با موتور بهش زدم خیلی شدید بود..پدر سارا گفت:شکایت میکنم و تا این بی ادب رو ادب نکنم ،،اروم نمیشم..یکی از همسایه ها گفت:شاید این اتفاق تصادفی و غیر عمد بوده.گذشت کنید..زود سارا گفت:من میدونم که عمدی بوده..مثل یه قلدر با موتور فقط بوق میزد..مگه من مرده باشم که توی محدوده ی مدرسه ی ما کسی قلدری کنه..از حرفهای سارا بقدری عصبی شدم که کم مونده بود بهش حمله کنم اما مامان مانعم شد و گفت:دختر خانم..تو چرا خودتو با پسرا درگیر میکنی؟بجای سارا پدرش گفت:پسرت بین اون همه دختر با موتور چیکار داشت،؟؟؟حتما از اونجا رد میشد اررره؟نه خانم،نه.مسیر مدرسه ی پسرونه از اون کوچه ی رد نمیشه….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
مامانم یکی زد روپاش گفت دوباره این شیمادهن لق بازی دراورد..گفتم نه دیشب حرفاتون روشنیدم ولی بدون من زن ابوالفضل نمیشم ازش بدم میاد
مامانم گفت چشه بدبخت پسربه این خوبی ازخداتم باشه، گفتم همین امشب به گوهرخانم زنگبزن بگو شیرین راضی نیست وبرای پسرشون فکریه دختردیگه باشن..مامانم گفت بابات صلاحت بهترمیدونه وماراضی هستیم توام بایدقبول کنی تاهمین الانشم دیرشده خواهرت هم سن تو بودیه بچه ام داشت..بحث کردن باپدرومادرم بی فایده بود تصمیم گرفتم باخود ابوالفضل حرفبزنم وبهش بگم راضی به این وصلت نیستم..فرداش وقتی ازمدرسه برمیگشتم رفتم محل کار ابوالفضل،اون موقع تویه تعمیرگاه ماشین کارمیکردازدوردیدمش داشت بایه مشتری صحبت میکرد..منتظرموندم تاسرش خلوت بشه..وقتی موقعیت جورشدرفتم جلوبهش سلام کردم..بادیدنم حسابی جاخوردجواب سلامم بالبخند دادگفت:شمااینجاچکارمیکنی؟انگارازوقتی خواستگاری کرده بود روش بازشده بود..گفتم میخوام باهات صحبت کنم..گفت الان نمیشه برو خونه غروب بیا پارک دورمیدون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هفده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
پریسا سرشو انداخت پایین و گفت:چرا از پرورشگاه بچه نمیارید؟گفتم:وقتی من تخمک سالم دارم چرا بچه ی یکی دیگه رو بیارم؟؟؟بخدا تا اخر عمر مدیونت میشم،،بزار منم به ارزوم برسم.زندگیم پابرجا بمونه،گفت:مردم نمیگند تو که شوهر نداری این شکم گنده از کجا اومده؟گفتم:خانواده ات که سال به سال بهت سر نمیزنند..اوایل بارداری که زیاد مهم نیست و کسی متوجه نمیشه بعدش که شکم بستی و بزرگ شد ،هر جا خواستی، بری بهم بگو تا با بهنام بیام دنبالت و ببریمت..ببین پریسا…تو خودت میدونی که چقدر عاشق بچه ام،..نزار این ارزو به دلم بمونه،پریسا گفت:خانواده ی شوهرت چی؟؟به این کار راضیند؟؟گفتم:به آی یو آی هم راضی نبودند ،،مهم بهنامه که راضیه…سرشو تکون داد و گفت:نمیدونم.حالا صبر کن فکر کنم،چند روز دیگه اگه جوابم مثبت بود بهت خبر میدم…قبول کردم و برگشتم خونه….چند روز گذشت و روز چهارم پریسا عصر،زمانی که بهنام هم بود اومد خونمون،.مثل همیشه یه تیپ ساده زده و اخمهاش هم توی هم بود..بهش سلام دادم و تعارف کردم..پریسا بدون مقدمه گفت:خودت میدونی برای چی اومدم،.تو مثل خواهرمی…نه از خواهرام خیلی بهتری…چه کمکها که بهم نکردی،.حالا نه ماه که چیزی نیست،.موافقم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد