#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
وقتی دکترش رودیدیم گفت خواهرتون بهوش امدولی متاسفانه قطع نخاع شدوبخاطرضربه ای که به سرش واردشده بینایش خیلی ضعیف شدوممکن بعد از دوماه کامل کوربشه...بعدازحرفهای دکتر دیگه هیچی نفهمیدم چندقدمی که رفتم تعادلم ازدست دادم افتادم نفهمیدم چی شدوقتی چشمام روبازکردم..دوتاداداشام پیشم بودن..چشمای جفتشون متورم قرمزبودبرام سرم وصل کرده بودن..دوباره یادحرفهای دکترافتادم زدم زیرگریه شاید باورتون نشه ولی پرستاراورژانس هم پابه پای من اشک میریخت میگفت برادرت گفته،چقدرشماچندتاخواهربرادرسختی کشیدید..انگارخانواده ی من نبایدرنگ ارامش روبه خودش میدید..اون روزهیچ کدوم ازمانتونستیم نجمه روببینیم خانواده ی امیدهم ازاتفاقی که برای نجمه افتاده بود باخبرشدن..تنهاکسی که سکوت کرده بود حرفی نمیزد امید بود..فردا صبح همراه پریساخانواده اش رفتیم دیدن نجمه خیلی لاغرشده بودوبه زورچشماش روبازمیکرد..وقتی صداش کردم ودستاش روگرفتم نگاهم کرد..میگفت یاسمن چراتارمیبینمت چراپاهام انقدرسنگینه نمیتونم تکونشون بدم..گفتم مال این چندوقت بیهوشیه ولی حرفهام رو باور نمیکرد و بعد از دو روزباکمک دکترش واقعیت روبهش گفتیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه
سلام اسمم لیلاست...
الهه گفت لیلا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی..با حرف الهه تو فکر رفتم...چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم.تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم.فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین. زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق.. زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم..در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین..گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه..گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه
سلام اسمم مریمه ...
خاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود..همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسبدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش رو تنها مرد خانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد..من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم..پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خریدرایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبودرفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد..بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت توولی وقتی امدبیرون،انگار میخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً میشد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمتهای مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن..یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بود..سینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروسخانم بخورد که خیلی کار داریم..گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیهی خونهی وحیده رو بستهبندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه..چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم پیشش بمونم،دو هفته ای از مریضیم میگذشت..از علائمی که داشتم کمکم فهمیدم که حاملهام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم..تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم،تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد..دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم،یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو..با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حاملهای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد،دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری..با حال خراب چادر سر کردم و راهیه مرکز بهداشت شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
اونم چندسالیه به رحمت خدارفته
منم سرپرستی نداشتم اواره کوچه خیابون شدم تاباغلام اشناشدم اگربخوام قصه زندگیم روبرات تعریف کنم خودش یه مصیب نامه هزارصفحه ای میشه این حرفهارو ول کن فکرخودت باش..میدونستم پری ازروی دلسوزی داره این حرفهارومیزنه،ترس بدی به جونم افتادتصمیم گرفتم هرطورشده ازاونجابرم..نزدیک غروب که شدحال پری یه کم بهترشد..منم دزدکی وسایلم روجمع کردم که توتاریکی هوافرارکنم،انگارپری فهمیده بودولی هیچی نمیگفت..بعدازشام خستگی روبهانه کردم یه بالشت پتوبرداشتم رفتم تویکی ازاتاقهاکه پنجره داشت ..وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن اروم ازجام بلندشدم پنجره روبازکردم ساکم برداشتم که برم بیرون یهوصدای پری روشنیدم گفت..ازاونجانمیتونی بری وقتی برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده
گفتم چرا،گفت شبهاچندتاسگ تواین باغ بازن که اگربگیرنت تیکه پارت میکنن ندیدی سمیه همیشه میگه قبل خاموشی برید دستشویی..گفتم پس چکارکنم،گفت صبرکن هواکه یه کم روشن بشه باباحسن سگهارومیبنده اون موقع بهترین فرصته....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که نیما آمد جلوی دانشگاه وقتی از دور دیدمش را هم کج کردم دیگه هیچ آینده ای باهاش نداشتم ناامید شده بودم و نمیخواستم این رابطه رو ادامه بدم چون اشتباه من زندگیم رو نابود کرده بود،ولی نیما فکر میکرد من بخاطر سفرش ازش دلخورم کلی برام سوغات خریده بود،میگفت بخاطر کارم مجبور بودم این سفر برم انقدر مهربون بود که دلم نیومد یهوکات کنم باهاش تصمیم گرفتم به مرور زمان ازش فاصله بگیرم تا اونم ازم سرد بشه..پیام زنگهای نیمارویکی درمیان جواب میدادم خیلی برام سخت بود ولی چاره نداشتم.یکی از دوستام متوجه حال خرابم شد گفت گلاب چته چرا با من حرف نمیزنی میترسیدم بهش اعتماد کنم اولش چیزی بهش نگفتم ولی وقتی دیدم صادقانه میخواد کمکم کنه همه چی براش تعریف کردم،گفت خاک بر سرت این همه مدت دامادتون اذیتت کرده تو سکوت کردی اون داره ازت سواستفاده میکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_پنجاه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
وقتی بیست ساله شدم از اینکه یه پسر سالم و یه همسر نمونه داشتم به خودم میبالیدم و خوشحال بودم که خدا امیرحسین رو سر راهم قرار داد تا طعم خوشبختی رو بچشم وارد فصل سوم زندگی شده بودم وفقط شادی و خنده و گردش و تفریح و خوشحالی بود..خدایی امیرحسین از نظر مالی و کمک در امور زندگی برای مامان و مهدی هم کم نمیزاشت و همیشه کمک حالشون بود و وقتی پسرم پنج سال شد برای بار دوم باردار شدم و دخترم بدنیا اومد و زندگی و خوشبختی برامون تکمیل شد..دیگه از خدا چی میخواستم جز سلامتی همسر و خانواده ام.. بین سالهای ۲۵ الی ۳۰ عمرم اتفاق خاصی نیفتاد و سرگرم بزرگ کردن بچه هام بودم و تمام تلاشمو میکردم که
مثل خودم کمبود نداشته باشند..مامان پا به سن گذاشته بود اما همچنان خوشگل و فعال بود..حالا از مهدی براتون بگم..مثل یه دختر خوب و خوشگل و با سلیقه همش خونه بود و حتى دوران راهنمایی قید مدرسه رو زد و تلاشهای مامان برای ادامه تحصیلش فایده نداشت ،از کوچکترین حرف ناراحت و گریون میشد و حتی برای خرید نون هم پاشو بیرون نمیزاشت......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_پنجاه
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
ادرس یه خونه ی دوبلکس بود،،،نه تابلوی مطب داشت و نه داخلش وسایل پزشکی،.خانم دکتر ۵۰۰هزار تومان رو گرفت و سارا رو برد داخل یکی از اتاقها…یک ربع گذشت و سارا همراه خانم دکتر اومد بیرون،.خانم دکتر رو به من گفت:چون بچه بزرگه نتونستم،و بهش یه آمپول زدم،.حدود ۱۲ساعت بعد درد زایمان میاد سراغش و بچه سقط میشه،واقعا از زایمان و بارداری و بچه و چند ماهه و غیره سر در نمیاوردم برای همین متعجب گفتم:توی سه هفته بچه بزرگ میشه؟؟سارا پرید وسط حرفم تا چیزی بگه که خانم دکتر زودتر گفت:سه هفته نه سه ماهه است شاید هم بیشتر،یه نگاه به سارا انداختم و یه نگاه به خانم دکتر..حس نابودی بهم دست داد..شکستن غرورم.چهره ام سرخ شد و بلند سر سارا داد کشیدم و گفتم:سر من کلاه میزاری؟منو خرررر فرض کردی،؟میخواستم بهش حمله کنم که خانم دکتر با عصبانیت شدید منو هل داد عقب و گفت:خجالت بکش.سه ماهه یه سه هفته…بنظرت چه فرقی میکنه؟تو اگه پدر خوبی بودی ،سه روزه رو هم اجازه ی سقط نمیدادی.اینجا خونه ی منه و من ابرو دارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_پنجاه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
دیگه مطمئن شدم یه خبرای هست که من ازش بی خبرم!شماره اون خانم برداشتم وهیچی به ابوالفضل نگفتم،وقتی خواست بره سفرفهمیدم میخوادبارببره مشهدپام کردم تویه کفش گفتم منم باهات میام..خیلی تلاش کردمنصرفم کنه ولی وقتی دیدحریفم نمیشه به ناچارکوتاه امد..توراه مشهدچندباری تلفنهای مشکوک داشت ولی من بازم چیزی به روش نیاوردم تارسیدیم مشهدچندروزی موندیم ومن حسابی زیارت کردم،وقتی برگشتیم ۱۰روزبعدش دوباره بارزدگفت میخوام برم سفرگفتن کجاگفت شیراز
دقیقا منتظرهمچین سفری بودم گفتم منم میام..گفت نه نمیشه وایندفعه دیگه هیچ جوره قبول نکردخودش رفت..از وقتی مستقل شده بودم خانواده ابوالفضل مثل قبل پیگیرم نبودن البته یادم رفت بگم خواهر کوچیکه ابوالفضل نامزد کرده بود مادرشوهرم سرگرم داماد جدید بود...خلاصه بعدازرفتن ابوالفضل ناهاررفتم خونه مادرشوهرم گفتم یه کارجدیدگرفتم حسابی سرم شلوغه بعدش رفتم خونه بابام به اوناهم همین گفتم که اگریه وقت زنگ زدن من نبودم یا بهانه اوردم نرفتم بدونن سرگرم کارم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_پنجاه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
کلید خونه ی پریسا رو برداشتم و حرکت کردم،.نمیدونم چرا هر لحظه بیشتر شک میکردم که ممکنه اونجا باشه…وسط کوچه و خیابون .شب و تاریکی و خلوتی…استرس و عصبانیت .غم و اندوه و ناراحتی…همه و همه به روح و جسمم غلبه کرده بودند.خیلی میترسیدم یکی جلومو بگیر و بخاطر طلاهام بهم اسیب بزنه یا چه میدونم ازار جنسی بده اما باید این شک و دودلی رو تمومش میکردم…اینقدر با سرعت میرفتم که کف کفشم با زمین برخورد نمیکرد..کلید کف دستم عرق کرده بود..به اطرافم نگاه نمیکردم تا رهگذرهای تک و توکی که رد میشدند در موردم بد فکر نکنند…مسیر ۲۰دقیقه ایی برای من انگار کیلومترها طول کشید.هر چی میرفتم ، نمیرسیدم..بالاخره با هر جون کندنی بود رسیدم جلوی در خونشون..بغض گلومو گرفته بود چون سعی میکردم گریه نکنم…هی خدا خدا میکردم که بهنام رو اونجا نبینم…دستم میلرزید و نمیتونستم کلید رو داخل قفلش بندازم.بزحمت در رو باز کردم و اروم وارد شدم.همین که کتونیهای جفت شده ی بهنام رو دیدم حس کردم روحم پر کشید…توان داخل شدن رو نداشتم اما تا به چشم خودم نمیدیدم ،باورم نمیشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_پنجاه
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
عموهام جمع بودن و یه آقایی هم که نمیشناختم مشغول سابیدن دوتا چاقوی بزرگ بهم بود مژگان گفت خودشون بلد نیستن یه گوسفند سر ببرن رفتن قصاب آوردن و نیشخندی زد و نگاه به زن عمو کرد زن عمو گفت مگه شما خودتون سر میبرین مژگان با افاده گفت آقای من تو این جور کارا خیلی زرنگه من که از پشت پنجره نگاه میکردم سر بریدن گوسفند و دیدم و دلم ریش شد خون که جهید بیرون جیغ محکمی کشیدم مژگان که ترسید از جیغ من محکم زد تو سرم که زهر مار چخبرته عمه بزرگم و زن عمو که شاهد این کار مژگان بود اومدن منو بغل کردن و گفتن این چه کاریه با بچه میکنی عمه رفت جلو روی مژگان وایساد و گفت بار اخرت باشه رو این بچه دست بلند کنی..محکم زن عمو رو بغل کردم و اشکام شدت گرفت انگار حامی پیدا کرده باشم
مژگان دستپاچه گفت وا مگه چی گفتم یه لحظه ترسیدم عمه گفت برا چی میزنی تو سر بچه مژگان که دید کار و خراب کرده از در کولی بازی وارد شد و شروع به داد و بیداد کرد که دستمزد من اینه صبح تاشب این بچه نقق نق و رو باید تر و خشک کنم اینم دستت درد نکنه هست هر مادری بچه خودشو تنبیه میکنه کم کم به صدای مژگان همه اومدن تو اتاق عمه صداش و بالا برد و گفت از اول میدونستی این بچه هم هست میخواستی قبول نکنی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد