داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_پنجاه_دوم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
ابوذر گفت بذار ذهن ابراهیم خسته بشه بچه رو راحت تر بهت میده ....
دیدم ابوذر راست میگه و آروم موندم سرجام تا اینکه نوبت به ما رسید رفتیم داخل اتاق ....
به واسطه ی خوبیهای ابوذر وکیلم فقطحرف میزد گاهی اوقات میدیددم ابراهیم عصبانیه و. داره به زور تحمل میکنه ....در اخر وقتی قاضی دادگاه گفت تا ۷سالگی نوزاد میتونه پیش مادر باشه ابراهیم عصبانی شد و اتاق رفت بیرون ...
به محض بیرون رفتنمون از اتاق توی راهرو دادگاه بودیم که صدای خیلی بدی به گوشم رسید،ابراهیم رو دیدم که سیلی محکمی زده بود به ابوذر ....
از تعجب دهنم باز مونده بود ابراهیمشروع کرد به تهمت و توهین به ابوذر ولی ابوذر ساکت موند و هیچی نگفت در اخر ابراهیم بهم گفت تو یه زنی هستی که بچه ات رو ولشکردی و رفتی با یه مرد دیگه خوش بگذزونی....
از تهمت هایی که به سمتنمنشونه اومده بود داشتم میسوختم ولی ابوذر بهم گفت هیچی نگو برو بیرون ...از اینکه ابوذر اینقدر تو داره و صبور واقعا خوشحال بودم ....بعد از پنج دقیقه ابوذر رو دیدم که محمد رو بغل کرده بود و از پله ها میومد پایین....قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود ....خدا جواب تحملو صبوری هامرو داده بود....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_پنجاه_دوم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
روز جشن طاهره و علی رسید... صبحش رفتم خونهی همسایه مون... دخترش داشت دوره های آرایشگری رو میگذروند و یه چیزایی تازه یاد گرفته بود رفتم یه دستی به موهامو
صورتم کشید به آرایش خیلی ملیح هم برام ..کرد... کارم که تموم شد خودمو تو آینه دیدم... چقدر تغییر کرده بودم..... چقدر خوشگل شده بودم... خودم از دیدن خودم ذوق کردم.... مامانمم دستی به صورتش کشید... آماده شدیم و راه افتادیم سمت تالاری که جشن عقد اونجا بود.... به محض اینکه وارد تالار شدیم چشمم افتاد به چندتا از دوستای دوران مدرسه مون... که
همه دور یه میز نشسته بودن رفتم سمتشون... خیلی وقت بود ندیده بودمشون.... همشونو یکی یکی بغل کردمو از دیدنشون اشک شوق تو چشمام جمع شد.... اون روز کلی از دوران مدرسه خاطره گفتیم و خندیدیم... از حرف زدن باهاشون سیر نمیشدم... اوج خنده هامون بود که از پشت بلندگو اعلام کردن به افتخار عروس و داماد یه کف محكم.... يهو همه شروع کردن به دست زدن... خانما کیل میکشیدن و پسرا سوت میزدن.... هر کی به ظرف نقل و گل دستش بود میپاشید رو عروس و داماد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد