داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_چهارم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
مامان شریفه گفت روم سیاهه مادر روم سیاهه ....
همونطور که اشکاشو از گوشه ی چشمپاک میکرد گفت این کریم خیر ندیده از اونشبی که ابوذر از خونه انداختش بیرون عقده کرده بود وتوی تعقیبت بوده ....
دیروز که فهمیده قراره جابجا بشی منتظر مونده شب بشه بیاد بالاسرت ولی ابوذر شب گفت دلم طاقت نمیاره یه زن رو تنها بذارم اومد در خونتون یه سری بزنه و مونده بود تا نیمه های شب ...میبینه کریم داره از دیوار میاد بالا ...
وقتی فهمیدم کریم منو اینطوری ترسونده قلبم تندتند میزد کریم یه ادم لاشیبود که هیچی سرش نمیشد چه برسه به.....
ابوذر اومد جلو و گفت خانم فیروزه دیگه نترسید حساب دستش دادم دیگه اینطرفا پیداش نمیشه منم شبا میام به محلتون سر میزنم تا چند شبی آسیه هم پیشتون بمونه اینطوری خیالم راحت تره .....
گفتم نه آسیه رو دیگه نیارید امشب کریم بود و خدا رحم کرد شما رو رسوند شب بعدی شاید ی از خدا بی خبر دیگه بیاد آسیه چرا بترسه خدا حواسش به من هست ابوذر اخمی کرد و گفت مگه من آسیه و شما برام فرق داره هردوی شما ناموس من هستین....
از حرفی که ابوذر زد احساس کردم ته دلم شیرین شد ولی با خودمگفتم فیروزه بسه چرا هی دل به عشق ابوذر میدی اون احساس مسعولیت داره الان نه چیز دیگه ...
ولی یه طرف دیگه گفت فیروزه فکرشو بکن اگه بشی خانوم خونه ی ابوذر یه مرد با فکر و منطقی چقدر خوشبخت بشی....
ولی باز به دلم نهیب زدم و آهی از دلم بلند شد.....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_پنجم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
مامان شریفه زد رو پام گفت زیادفکر نکن دیگه فیروزه
تعجب کردم
گفت فردا میرم قرارداد خونه رو فسخ میکنیم میای پیش خودمون طبقه بالا رو بهت اجاره میدیم
گفتم چرا مامان آخه من ....
گفت اخه ماخه نداره اجاره اتم سر برج میدیا بهونه مهونه نداریم
بدون اینکه اجازه حرفی بهم بده پاشد رفت من فقط تونستم آخه بگم بعد رفتن مامان شریفه خیلی خوشحال شدم هم خونه دار میشدم هم تو امنیت بود هم کنار ابوذر بودم بعد با این تفکر دستی رو سرم کوبیدم گفتم تو این گیر دا و درگیری فقط عاشق شدن تو مونده بود فیروزه خانوم چقدم پرتوقع شدی عاشق ابوذر میشی آخه ابوذر کجا تو کجا ......بعد گفتم وای محمد محمد میارم پیش خودم
لبخندی به این تفکرات زدم شروع کردم به رویا پردازی اینکه محمد بغل کردم کنار خودمه نمیدونم کی خوابم برد صبح زود بیدار شدم بعد صبحونه با مامان شریفه رفتیم اجاره نامه رو فسخ کردیم دوباره اسباب کشی کردیم به سویت تر تمیز و مبله خونه مامان شریفه
بعد از ظهر رفتم تولیدی دوساعت بود حسابی سرم شلوغ شده بود کار میکردم تا خانوم بزرگ مهر اومد گفت فیروزه جون آقایی اومدن با شما کار دارن فک کردم شاید ابوذر باشه سریع بلند شدم رفتم دیدم ابراهیم سرد سلام دادم ولی اون گرم جواب داد
چرا اومدی؟؟؟
فیروزه خوبی؟؟
میگم چرا اومدی تو میگی خوبی؟گیرم که خوبم تورو سننه.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_ششم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
ابراهیم که انتظار این حرف نداشت عادت به فیروزه تو سریخور داشت گفت اومدم باهات حرف بزنم
نفسی کشیدم گفتم بگو
ابراهیم سرشو انداخت پایین گفت بیا ....کمی نگام کرد گفت بیا دوباره زنم شو بچمونو دوتایی بزرگ کنیم ببین فیروزه منیژه رو میگی بعد کاری که فهمیدم باهامون کرده از چشم افتاده طلاقش میدم بخدا طلاق میدم بجون تو که عشقم شدی طلاقش میدم خونه جدا میگیرم فقط تو و من و محمد توروخدا زنم شو
از این همه مظلومیت ابراهیم دلم سوخت اشکم دراومد گفتم ابراهیم تو زن داری زنم دوست داری من نمیتونم دیگه ابراهیم تو میدونی با من چه کردین یادته
ابراهیم هم عین من چشاش اشکی بود گفت جادوم کرده بود فیروزه میفهمی دست خودم نبود
ولی ابراهیم اگه عشقی باشه با هزار جادو سیاه هم از بین نمیره منو نادیده گرفتی یادته به پات افتادم در به درم نکنی یادته بهم لگد زدی یاد آوری اون روزها حالمو بدتر کرد دیگه زار میزدم گفتم یادته محمدمو بچه منو نمیدادی بغلم کنم حتی نمیدادی خودم شیرش بدم مگه من چکارتون کرده بودم کلفتی تو زنتو مادرتو نکردم ؟؟گفتم من بیکس کارم ابراهیم بزار تو این خونه بمونم منو نفرست پیش جواهر ولی تو......
ابراهیم که شنیدن این حرفا هق هق میکرد گفت غلط کردم فیروزه غلط کردم
گفتم برو ابراهیم برو پیش زنت
اگه میخای ببخشمت بچمو بدین همین ..بدون نگاه کردن به ابراهیم برگشتم سر کارم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_هفتم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
برگشتم سرکارم ازدواج مجددم با ابراهیم ینی خیانت تو عشق نوپام هرچند اگه بهش نرسم هر چند اگه از دور شاهد خوشبختی ابوذر ناجی زندگیم باشم ازدواج با ابراهیم ینی خونه خرابی منیژه هرچند اگه بدی کرد هرچند اگه دل شکست من آدمش نبودم من آدمی نبودم خیانت کنم من آدمی نبودم خونه خراب کنم دفعه اول من نمیدونستم زن داره یهو با صدای خانوم رئیس تولیدی سرمو بلند کردم خیلی جدی نگام کرد ترسیدم گفت تلفن کارت داره کی میتونست باشه گوشی برداشتم الو گفتم که صدای بمب ابوذر تو گوشم رسید سلام فیروزه خانوم خوبی
با خودم فکر میکردم ابوذر چقدر صدای آرامشبخشی داره فیروزه خانوم
جانم ابو....بب..خشین هواسم نبود بله آقا ابوذر صدای که انگار میخندد گفت فردا یادتون نره گفتم فردا؟؟
اره ساعت نه آماده باش وقت دادگاه آخره
دلم گرفته بود گفتم ینی چی میشه
فیروزه....نترس من باهاتم کنارتم نتیجه همونی میشه که میخاییم محمد میگیری ..
توی دلم غلغله بود ابوذر بهم گفته بود فیروزه چندبار اسممو تو ذهنم مرور کردم چقدر اسمم زیبا بود بهم گفته بود نترسم اون کنارمه بهم خبر خوشی داده بود گفته محمد از فردا کنارمه اغوشمه
بغض کردم از این همه خوشبختی
ابوذر از اونور گوشی گفت بغض نکنااا
زودی لبخند زدم گفتم بغض شادی همیشه خوش خبر باشین به امید خدا یاعلی گفت خداحافظی کرد
چقدر خوشحال بودم چقدر خوشبختی برام قابل لمس بود برگشتم سرکارم زودتر کارمو انجام دادم میخاستم برم خونه خودم ولی مامان شریفه گفته بود برم خونه اونا راهمو کج کردم بین محله خودمون رسیدم از همون اول ورودم دوتا از زن های همسایه دم در بود. پچ پچ میکردن یکیش جوری که من بشنوم گفت میگن صیغه پیر پسر شریفه شده جواهر میگفت کارش همینه صیغه این اون میشه برا همین راهش نداده تو خونه پاهام سست شد چقدر بی رحم بودن اونیکی گفت جواهر حق داره سه تا دختر جوان داره از این هر..زگی یاد بگیرن افرین به جسارت جواهر
دلم میخاست جوابشونو بدم ولی چی میتونستم بگم به خدا گفتم خدا من نمیتونم جواب دل شکسته مو بدم خودت بده در خونه شریفه رسیدم در زدم که در خونه جواهر باز شد گفتم یا خدا باز جواهر اومده اراجیف ببافه که خواهرم اومد بیرون چشم تو چشم من شد بیچاره خواهرم چقدر میترسید برگشت خونه رو نگاه کرد دید جواهر نیست اومد سمتم بغلم کرد همین بغل کردنش باعث شد همه عقده هام بشکنه منم سفت بغلش کردم سوزناک گریه کرد سوزناک گریه کردم یهو صدای پا اومد خواهرم ازم جدا شد گفت منو ببخش آبجی رفت مامان شریفه درباز کرد شکه از چشای باد کرده ام ازم پرسید چی شده منم حرف های همسایه هارو نگفتم شرم کردم فقط گفتم آبجیمو دیدم اونم گفت بیا یه لقمه نون بخور بریم بنگاهی صبح که نبودی با آسیه رفتیم وسایلتو آوردیم گذاشتم کنار خودت بیایی بچینی
مامان شریفه
جان دلم
چرا ایقدر خوبی باهام
دختر عزیزکم تو دخترمی چرا خوب نباشم من فقط وسیله ام که خدا رسونده مارو بهم ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_هشتم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود
آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید
مامان شریفه میخندید ...
سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ...ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ،
چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد حتی پیش خودم ...
گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ....توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر....
ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم ....
توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم....احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده ...
برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم ....
سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده ....منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ....یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه ....
اولینبار بود نمیگفت خانوم ....قلبم بیشتر تپش گرفت.....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_نهم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
چشمام رو بسته بودم و توی دلم خدا خدا میکردم مامان شریفه بیاد و من و از این همه شرمی که دارم توش ذره ذره آب میشم نجات بده ولی انگار مامان شریفه هم فهمیده بود چه خبره و با آسیه رفتن توی پذیرایی و خودشون رو سرگرم کرده بودن
ابوذر با سر به زیری که داشت ولی ته چهره ای از شیطنتش رو نمیتونست پنهون کنه ....
یکم این پا و اون پا کرد در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت فیروزه خانم دل من باهاتونه ....
برق از سرم پرید احساس میکردم دل من هم داره براش میتپه ...حالا که همه چی خوب بود شاد بودم خوشحال بودم این بهترین جمله ای بود که میتونستم بشنوم ....
قبل از اینکه من حرفی بزنم گوشه ی چادرم رو گرفت و گفت به ولله بگی بله محمد از فردا پسر من میشه از فردا من براش میجنگم ....
با اسم محمد اشکی تو چشمام حلقه زد و از گونه ام روونه شد....
ابوذر با اصرار بیشتری چادرم رو تکون داد و گفت فیروزه اشک نریز حرف بزن ....
با صدای آروم تری بهم گفت همراه من شو
با لبخندی که پر از اشک بود برگشتم بهش نگاه کردم
ابوذر اروم چشماش رو بست و گفت نوکرت میشم....
قبل از اینکه من حرفی بزنم مامان شریفه با صلوات و کفوارد شد و به هردومون شیرینی داد .....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_پنجاه
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
توی اون لحظه که قلب من برای اولین بار از شادی میتپید چقدر دوست داشتم پدر و مادر کنارم بودن تا شادی من رو از نزدیک ببینند ولی افسوس که خانواده ی محکمی نداشتم ...
مامان شریفه نشست روی صندلی و ماهمگی کنارش نشستیم و شروع کرد برامون به حرف زدن و دراخر گفت دیگه نمیذارم کسی ارامشت رو بهم بریزه الان دیگه شدی عروس من ....تا اخر هفته هم همه چیز رو رسمی میکنیم تا بترکه چشم حسود و بخیل و جواهر
جمله ی اخرش رو با خنده گفت که باعث شد همه مون بخندیم ....
بعد از گپ و گفتگوهامون هرکسی رفت توی اتاق خودش ولی اونشب ابوذر رو دبدم که رفت لب حوض وضو گرفت و شروع کرد به قرآن خوندن ....شاید از سر شکرگذاری با شاید هم حاجت داشت ....
هرانچه بود ابوذر همون بود که میتونستم زندگیم رو باهاش کامل کنم ...
به امید نتیجه گرفتن از فردای دادگاه چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تموم وجودم به محمدم فکر کردم آخ که اگه محمد هم برای من میشد خوشی هام تکمیل بود ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_پنجاه_و_یک
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
صبح زودتر از همه توی حیاط حاضر بودم و منتظر اومدن ابوذر ....
دستام از استرسی که داشتم خشک شده بود و احساس میکردم داره یخ میزنه هربار از این طرف به اون طرف میرفتم احساس میکردم ۲۰ روزه چیزی نخوردم و هرلحظه قراره بیوفتم روی زمین ....
توی همین فکرها بودم که صدای همیشه آروم ابوذر رو از پشت سرم شنیدم ،شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم انگار ابوذر فهمیده بود ،
لبخندی زد و گفت فیروزه ....با شنیدن اسمم از ابوذر دلم گرم گرم شد ...
راهی دادگاه شدیم و با دیدن محمد توی دستای مرضیه قلبم ریخت....
دوییدم سمت محمد و از بغل مرضیه کشیدمش ....رفتم سمت ابوذر ولی قبل رسیدن بهش ابراهیم نگاه شماتت آمیزی بهم انداخت و گفت لایق مادری نبودی ....
حرفش منو سوزوند ولی ترجیح دادم تا بعد از دادگاه هیچ حرفی باهاش نزنم ...
محمد رو از بغلم برداشت و رفت سمت مرضیه ,
ولی مرضیه انگار داشت با ابراهیم حرف میزد که چرا محمد رو ازم گرفته....
دعوا و کشمکش بینشون بیشتر شد صدای ابراهیم رفت بالا سر مرضیه داد زد اون زنم بود این بچه امه ....
هربار که صداشون میرفت بالاتر میترسیدم محمد بترسه خواستم برم سمتشون محمد رو بردارم ولی ابوذر چادرم رو گرفت و گفت صبر کن ....دعوای بین مرضیه و ابراهیم به خاطر اینه که ابراهیم میخواد محمد رو داشته باشه ولی نمیتونه از پسش بربیاد چون منیژه محمد رو تحویل نمیگیره مرضیه هم که پیره و خسته ....بذار با دعوای مرضیه ذهن ابراهیم خسته بشه...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_پنجاه_دوم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
ابوذر گفت بذار ذهن ابراهیم خسته بشه بچه رو راحت تر بهت میده ....
دیدم ابوذر راست میگه و آروم موندم سرجام تا اینکه نوبت به ما رسید رفتیم داخل اتاق ....
به واسطه ی خوبیهای ابوذر وکیلم فقطحرف میزد گاهی اوقات میدیددم ابراهیم عصبانیه و. داره به زور تحمل میکنه ....در اخر وقتی قاضی دادگاه گفت تا ۷سالگی نوزاد میتونه پیش مادر باشه ابراهیم عصبانی شد و اتاق رفت بیرون ...
به محض بیرون رفتنمون از اتاق توی راهرو دادگاه بودیم که صدای خیلی بدی به گوشم رسید،ابراهیم رو دیدم که سیلی محکمی زده بود به ابوذر ....
از تعجب دهنم باز مونده بود ابراهیمشروع کرد به تهمت و توهین به ابوذر ولی ابوذر ساکت موند و هیچی نگفت در اخر ابراهیم بهم گفت تو یه زنی هستی که بچه ات رو ولشکردی و رفتی با یه مرد دیگه خوش بگذزونی....
از تهمت هایی که به سمتنمنشونه اومده بود داشتم میسوختم ولی ابوذر بهم گفت هیچی نگو برو بیرون ...از اینکه ابوذر اینقدر تو داره و صبور واقعا خوشحال بودم ....بعد از پنج دقیقه ابوذر رو دیدم که محمد رو بغل کرده بود و از پله ها میومد پایین....قشنگ ترین لحظه ی زندگی من بود ....خدا جواب تحملو صبوری هامرو داده بود....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_پنجاه_و_سوم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
وقتی ابوذر محمد رو داد بغلم از شوق دونه دونه اشک میریختم و پشت سر هم محمد رو میبوسیدم ....
توی شور و شوق محمد بودم که مرضیه رو دیدم داره میاد سمتم
ولی ابراهیم رفت سمت دیگه و توجهی بهموننکرد،مرضیه گفت از اینکه بهت گفتم ابراهیم جادو شده بود و باز برنگشتی سر خونه زندگیت برو پشیمون باش محمد هم برای خودت منیژه زن آرومی نیست روانیه نمیتونه اینطفل معصوم رو تربیتش کنه ابراهیم هم خونه نیست که بهش برسه ولی اگه تو میموندی سر خونه زندگیت این خونواده از همنمی پاشید ابراهیم هم میتونست از محمد بهره ببره ...بعد همنگاهی به ابوذر انداخت و رفت....
جای هیچ شکی تو دلم نبود چون گناهی نکرده بودم وقتی پشتم رو کردم به ابراهیم و مرضیه و رفتم با خودم گفتم فیروزه از الان به بعد باید زندگی جدیدی رو شروع کنی بی گذشته ات.....
۷ماه بعد ....
ابوذر به من و محمد نگاه کرد و مثل همیشه متین گفت خداروشکر که خدا شما رو توی زندگیم قرار داد....دستی به شکمم که حالا برامده شده بود کشید و گفت از خدا میخام تو راهی مون یه دختر باشه عین تو فیروزه همونقدر پاک همونقدر معصوم ....
الان که محمد برادرشه و حامیش دوست دارم دختر باشه ....
از اونهمه خوشبختی کنار ابوذر شادترین بودم ولی...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_آخر
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
من در کنار ابوذر و محمد خوشبخت بودم ....دوست نداشتم هیچ چیزی آرامشم رو بهم بریزه ....
توی اون روزها وقتی خبر ازدواجمن با ابوذر به جواهررسیده بود ،خواهرم کوچکترم از حرفهای جواهر نافرمانی کرده بود ویه روز اومد به خونمون وقتی دیدمش قلبم از شادی واینمیساد...
گفت که با چه زحمتی تونسته بیاد پیشم و از اون روز به بعد هرروز میومد و بهم سر میزد اینکه من یه خواهر داشتم که دوستم داره قلبم رو گرم نگه میداشت ...
چند مدت قبل از از ۷سالگی محمد ،یه روز ابراهیم میره پیش ابوذر و میگه هیچ وقت به محمد نگید پدر واقعیش منم کنار شما خوشبخت تره ،حضانتش تا همیشه با فیروزه باشه ...
ولی ابوذر بهش گفته بود حضانتش همیشه با فیروزه هست ولی از هیچ وقت اجازه نمیدم محمد فکر کنه تو وجود نداری ....
چقدر اون روز ابراهیم ازش تشکر کرده بود و چقدر دل من به ابوذر گرم تر شده بود ابوذر میگفت در نهایت یکروزی یکی بهش میگه من پدر واقعیش نیستم اونموقع است که عذاب میکشه ...
روزی که افتاده بودم دم در خونه ی جواهر هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اون پسر سپاهی یه روز بشه ناجی زندگیم و دست رو بگیره من رو از سیاهی وارد بهشت و روشنایی کنه ....
دوست دار شما فیروزه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#همسرداری
⭕ حل اختلافات یا پاک کردن صورت مسئله؟
✍ تصورکنید از یک نفر میپرسن چیکار کنیم آمار #طلاق کم بشه؟
🔷میگه : خب چه کاریه ، میخواید طلاق کم بشه ، بیاید جلوی #ازدواج جوان هارو بگیریم ، نذاریم ازدواج کنن که بعدش طلاق هم بگیرند!
📌 شاید میخندید ولی اون یک نفر که صاحب این نظر خنده داره گاها خود ماییم..!
⁉️ وقتی با همسرت به #اختلاف میخوری ،
به جای اینکه حلش کنی ، ارتباط رو قطع میکنی؟!
ارتباط رو قطع میکنی که دیگه اختلافی پیش نیاد! مثل همون یه نفر که گفت نذاریم ازدواج کنن که طلاق هم بگیرن!
باور کنید قهر و فرار از همسر بخاطر اختلافات همینقدر خنده داره
به جای پاک کردن صورت مسئله ، حلِ مسئله کنیم...
این هنره😍❤️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد