داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهل_و_هشتم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
اون روز همه چی برام رنگ وبویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود
آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید
مامان شریفه میخندید ...
سرگرم کارها بودیم که زنگخونه به صدا اومد ...ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ،
چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد حتی پیش خودم ...
گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ....توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتمرو ازمنگیر....
ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم ....
توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم....احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده ...
برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم ....
سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده ....منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم روازم بگیره ....یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه ....
اولینبار بود نمیگفت خانوم ....قلبم بیشتر تپش گرفت.....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد