eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان_زندگی_اعضای کانال برای دومین بارم بود مهر میومد روی شناسنامه ام..... همه من رو نحس میخوندن اسم من فیروزه است اون روز همه چی برام رنگ و‌بویی دیگه داشت توی قلبم آشوبی به پا بود آسیه هربار سر به سرم میذاشت ودورم میچرخید مامان شریفه میخندید ... سرگرم کارها بودیم که زنگ‌خونه به صدا اومد ...ابوذر بود که با خوشحالی میومد توی خونه ، چادرم رو برداشتم و سرم گذاشتم از مکالمه ی تلفنی مون روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،توی دل من هم احساسی به وجود اومده بود و از این احساس شرمم میشد حتی پیش خودم ... گاهی تصور میکردم اگه ابوذر کنارم باشه چقدر من کنار این خانواده خوشبخت میشم ....توی اون لحظات توی دلم داشنم نذر میکردم خدایا خوشبخیتم‌رو ازم‌نگیر.... ابوذر که روش نمیشد بامن جلو بقیه حرفی بزنه سر به سر آسیه میذاشت و آخرهم افتاد دنبال آسیه و باعث شد همه مون بخندیم .... توی همین خنده ها و شادی ها بودیم رفتم توی آشپزخونه کم کم ناهار رو بکشم‌....احساس کردم کسی پشت سرمه و بهم خیره شده ... برگشتم دیدم ابوذر ،با دیدنش قلبم به تپش افتاده بود ،درست بود دوبار طلاق گرفته بودم ولی من هنوزم همون دختر ۱۷ساله بودم .... سرم رو انداختم پایین احساس میکردم لپ هام قرمز شده ....منتظر بودم ابوذر حرفی بزنه و این احساس پر از شرم رو‌ازم بگیره‌ ....یکم اومد نزدیکترم و با ظرف غذام خودش رو سرگرم کرد و با همون صدای آروم همیشگیش گفت فیروزه .... اولینبار بود نمیگفت خانوم ....قلبم بیشتر تپش گرفت..... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈