#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهارده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
یه روز که کلافه وعصبی درازکشیده بودم اسمابهم زنگ زد گفت یاسمن بیا برو از عماد شکایت کن گفتم الان خیلی دیرچه جوری ثابت کنم که بهم تجاوز شده.. اسما میگفت تو برو شکایت کن ازچیزی نترس قانون ازت حمایت میکنه..خلاصه حرفهای اسما باعث شد که یه تصمیم آنی بگیرم و برم دیدن عماد..بعد از ظهر نزدیک ساعت۴راهی مغازه عماد شدم..وقتی وارد مغازه شدم بازم صدای زنگوله ی جلوی در باعث شد عماد متوجه ورودم بشه و بلند گفت خوش امدید..وقتی روبه روش قرار گرفتم چشماش ازتعجب گرد شده بود ولی زود خودش رو جمع و جور کردبه روی خودش نیاوردخیلی جدی گفت بفرماییدامرتون ازاین همه وقاحتش حالم بهم میخورد...گفتم منو نمیشناسی یاخودت رو زدی به خریت..گفت به جانمیارم شما...اون لحظه خودمم نمیدونستم این همه دل وجرات روچه جوری پیداکردم که رفتم پیش عمادیه کم تن صدام روبالابردم گفتم جالبه من رونمیشناسی مشکلی نیست من یادت میارم ازطریق قانون
شایدیه کم دیرامده باشم ولی ماهی روهروقت ازاب بگیری تازه است میرم ازت شکایت میکنم عمادباشنیدن حرفم زدزیرخنده گفت بروهرکاری میخوای بکن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهارده
سلام اسمم لیلاست...
خلاصه به درد کار من میخوره..با حرف های آرمین دلم لرزید.. من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..! فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه.. آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش..منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام، با اولین بوق مامان جواب داد،
گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید..سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد..دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد
واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش..مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم..شاید مورد پسندش نباشه یه وقت...قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم.. منم شوق خواستگاری سعید و داشتم....فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم
تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم
نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم...
ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم..دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهارده
سلام اسمم مریمه ...
رامین گفت ،بیاباهم ببریم بهشون بدیم بریم بالا..گفتم الان ازسرکارمیای گفت اره بس میخواستی کی بیام!!اول رفتیم درخونه مادر رامین نون روکه دادیم مادرش گفت شام بیاید پایین ابگوشت گذاشتم..بعد از یک هفته تازه یه تعارف به ماکرد..بعد رفتیم درخونه مهسازنگ که زد..مهسا در رو بازکرد..آرین بغلش بود.از تیپ ظاهری مهساجلوی رامین خوشم نیومد ولی گفتم خونه خودش راحته ماهم یدفعه زنگ زدیم ممکنه وقت نکرده لباس عوض کنه مهسابه رامین گفت ارین بغلمه نون بذارروی جاکفشی درروکامل بازکرد و رامین نون روگذاشت روجاکفشی متوجه مشمای شیرخشک ومای بی بی کنارجاکفشی شدم چیزی که رویا دیده بود و فکرمیکردیم اشتباه دیده ویادحرف رامین افتادم که میگفت تازه ازسرکارامدیم وخریدن نون بربری که مهساخیلی دوست داشت یعنی همه اتفاقی بود،یه لحظه تمام بدنم یخ کرد...مهسایه تعارف الکی کردرامین گفت شب پایینیم مهساگفت اره مامان به منم گفته من فقط گوش میدادم بارامین امدیم بالابه زوراون چندتاپله روامدم خیلی حالم بدبودبه این فکرمیکردم رامین چرابایدبهم دروغ بگه خب من که باکمک کردن به مهسامشکلی نداشتم امدیم بالادودل بودم واسه پرسیدن میترسیدم بهم دروغ بگه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهارده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
یک هفته مونده بود تا بیان مامانم کل خونه امونو ریخت بهم وازاول همه جارو تمیز کردیم خیلی دوست داشتم داماد رو ببینم..روز خواستگاری مامانم صدام زد وتاکید کرد که حق ندارم برم تو اتاق مهمون..رفتم نشستم تواتاق بغلی خواهرم لباس های خوشگلشو پوشید وچادر گلبهیشو انداخت روی سرش ..خواهرم پانزده سالش بود ولی هیکلی بود اصلا بهش نمیومد پانزده سالش باشه..منو خواهرم قیافه ی کاملا معمولی رو به زشت داشتیم همیشه مادرم نگران بود که کسی مارونگیره،برای همین هم خیلی نگران بود که خواهرم و نپسندن ولی خواهرم عین خیالش نبود کاملا خونسرد بود با اینکه اولین خواستگاری بود که رسماً با پسرش می اومدن تو خونمون ولی اصلا خواهرم اضطراب و استرس نداشت..بی بی هم صلوات می فرستاد و می گفت انشالله که خیره خدا کنه اگه عاقبت به خیر میشه این وصلت اتفاق بیفته و گرنه بزارن برن..مادرم میگفت دهنتو به نیکی و خوبی باز کن انشالله که عاقبت بخیر میشه...خلاصه مهمونا اومدن من زود دویدم از پنجره به بیرون رو نگاه کردم یک پسر قد بلند چهارشانه و واقعا زیبا و خوشتیپ توحیاطمون دیدم،درسته داداش های من خودشون خوشتیپ بودن ولی این پسر واقعا خوش تیپ و زیبا بود..وقتی به خواهرم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم که حسودیم شد چون همچین خواستگاری داشت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_چهارده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
ما همیشه با افراد ثروتمند و باسواد و سطح بالا نشست و برخاست داشتیم پس اون پسر در حد من نبود..نه اینکه بخواهم از بالا به ادمها نگاه کنم نه اصلا ، بلکه مشخص بود که از نظر سواد و فرهنگ بهم نمیخوردیم هر چند پول داشت..اسمش شهروز بود.،من محلش ندادم اما اون بیخیالم نشد و هر بار یهنفر رو واسطه کرد تا دل منو بدست بیاره..یه روز شهروز سر راهم قرار گرفت و گفت: چقدر ناز میکنی؟؟من بخواهم لب تر کنم کل دخترای محل باهام دوست میشند اون وقت تو طاقچه بالا میزاری؟محلش ندادم و سریع رفتم خونه..شهروز حق داشت چون اکثر دوستام عاشقش بودند آخه هم خوش تیپ و خوشپوش بود و هم خوش رو..تنها نکته ایی که احساس منو نسبت بهش نرم میکرد این بود که هر بار که منو میدید برام یه کادو گرونقیمت میگرفت و میداد به یکی از دخترا تا کادو رو به دست من برسونه..نه اینکه از کادوها خوشم بیاد.،نه،بلکه از اینکه این همه براش مهم بودم و بهم اهمیت میداد ته دلم خوشحال بودم. هیچ وقت کادوهاشونو قبول نمیکردم و بارها و بارها هدیه های گرونقیمتشو جلوی چشمهای دوستام و یا دوستهای شهروز مینداختم داخل سطل زباله....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهارده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
دو روز گذشت و دوباره سر و کلهی اون خانومه پیداش شد..از پشت پنجره نگاهشون میکردم،آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم گوشهی پنجره رو به آرومی باز کردم..انگاری آخرهای حرفشون بود.خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد گفت-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه،اون وقت منه بیچاره، سکهی یه پول میشم..شرم و حیا نمیذاشت من چیزی از آنا بپرسم..صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود همهی همسایهها خبردار شده بودند آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند.تنها چیزی که من از دختر همسایهها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه..نمیدونم چرا خوشحال نبودم،دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت..و فقط به این فکر میکردم که دوست ندارم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهارده
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
تو دلم ایت الکرسی میخوندم که این قضیه ختم به خیربشه،موقع پیاده شدن به رضا گفتم یه کاری نکنی بفهمه من رفتم طلافروشی نمیخوام پای من به این ماجرا باز بشه..خنده عصبی کردگفت یه کم شجاع باش تو اگر جونمم بخوای من بهت میدم ولی نگران نباش نمیذارم کسی بهت شک کنه..وقتی رضارفت همش باخودم میگفتم یعنی چی جونش برای من میده!تا اخر شب منتظربودم ازرضایه خبری بشه ولی حتی انلاینم نشدفرداش باایسان کلاس داشتم بحث انداختم شایداون چیزی بگه امااون حرفی نزد،از این ماجرا سه روز گذشته بود که رضا بهم پیام داد میتونی امروز بیای بیرون..انقدر از دستش عصبی بودم که حتی جوابش روندادم.انگار خودش فهمیده بودناراحتم شروع کردعذرخواهی کردن گفت حالم خوب نبوده ببخشیدوانقدرسماجت کردکه بلاخره جوابش دادم گفتم فقط بگوچی شد..گفت بایدحضوری ببینمت فلان ساعت اماده باش میام دنبالت،داشتم اماده میشدم که گوشی مامانم زنگ خورد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهارده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
چند روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مرتضی باچندتاخوراکی یه شاخه گل امددنبالم وانقدراصرارکردتابلاخره دلموبه دست اوردسوارملشینش شدم باهاش اشتی کردم..ازدوستی منومرتضی چهارماهی گذشته بودتواین مدت یکی دوباری دزدکی باهم رفته بودیم شهر،یه روزکه امددنبالم بهش گفتم عروسی زهره(دخترهمسایه است)شال میخوام گفت میتونی یه بهانه جورکنی ببرمت شهرگفتم بایدبه پدرم بگم میخوام برم کتاب بخرم،گفت ردیف کن بهم خبربده باکلی بدبختی تونستم بابام راضی کنم.وقرارشدبعدازمدرسه برم شهرچون روستایی که درس میخوندیم به شهرنزدیک بود..فرداش که میخواستم برم مدرسه افسانه گفت زودبیامراقب نداباش گفتم ولی من کاردارم گفت بیجاکردی جای نمیری زودمیای منومهسامیخوایم بریم خونه مادرم،،بحث کردن باهاش فایده نداشت تصمیم گرفتم بیام خونه ونداروهم باخودم ببرم..اون روزتومدرسه هیچی ازدرس نفهمیدم وقتی رسیدم خونه دیدم افسانه مهساجلوی درهستن میخوان برن منوکه دید.امدجلوکلی بهم سفارش کردرفتن..
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهارده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
تا مامان غذا بياره من مانتو و مقنعه امو در آوردم و توی دستم مچاله کردم و مثل یه توپ پرتش کردم یه گوشه..خانم همسایه با خنده گفت: دختر باید سلیقه داشته باشه،الان لباسهایمدرسه ات چروک میشه..گفتم بعدا صافش میکنم ،بزار ناهارهمون لحظه مامان با یه بشقاب پلو و تن اومد نشست پیش خاتم همسایه و به من گفت بیا بخور..سریع نشستم و مشغول خوردن شدم.هنوز اولین قاشق رو نخورده بودم که مامان گفت خب.شفيقه خانم گفت: خب چی؟مامان گفت: چی میخواستی بگی؟
شفیقه خانم به من اشاره کرد وگفت: اهااا..پیش این بچه بگم؟مامان گفت بگو.الان بچه رو کجابفرستم؟خودت میدونی که همین یه اتاق و حیاط رو داریم..با هزارزحمت این خونه ی ۳۰ متری رو پیدا کردم تا مستقل باشم و با صاحبخونه توی یه خونه نباشم..شفیقه خانم گفت: ارده راست میگی.،ولی خداروشکر تونستی اینجارو اجاره کنی.راستی،تو که گفتی شوهر سومت وضع مالیش خیلی خوب بود،مامان گفت: اررره ،بابای خدا بیامرز مهین بود... خدا رحمتش کنه..همین که ۸-۷ سال سایه اش بالا سر منو بچه هام بود تا آخر عمر دعاش میکنم......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهارده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
اون روز فکر میکردم ردی از سوختگی صورتم نمونده اما انگار من عادت کرده بودم و لکه های سوخته رو توی صورتم نمیدیدم..تا شنیدن کلمه ی خال خالی تمام قدرتمو روی فرمون موتور و گازش جمع کردم تا در عینحال که دور میزدم یه ضربه ایی هم به سمت راستش بزنم که محمد اروم دم گوشم گفت:ناظم مدرسه اومد.برگرد،،بریم تا مامور خبر نکرده..در حالیکه گاز میدادم زمزمه وار گفتم:منو از مامور نترسون..موتور با سرعت از جاش کنده شد…طوری که یه پرش کوتاهی هم کرد، آخه هم گاز میدادم و هم ترمز میکردم،،میخواستم هر طوری شده یه برخورد کوچیکی با سارا داشته باشم تا نگه که جراتشو نداشتم..به هدفی که داشتم رسیدم و با برخوردی که باهاش کردم چند قدمی عقب رفت و بعدش یه نیم سقوطی روی دوستاش کرد…با همون فرمون دور زدم و با سرعت بالا از لابلای دخترها رد شدم…هر چپ و راستی که میکردم یا جیغ یا فحش دخترارو نصف و نیمه میشندیم..محمد با حرکات من به وجد اومد بود و ایول ایول میگفت اما برای من هیچ جذابیتی نداشت و همش به صورتم و حرف سارا فکر میکردم…خلاصه برگشتم خونه و با حرص موتور رو پرت کردم گوشه ی حیاط و رفتم داخل….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهارده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
امیر وقتی فهمیدگوشی خریدم خیلی خوشحال شدالبته گوشی من ساده بود فقط میتونستم باهاش زنگ بزنم پیام بدم
سال دوم دبیرستان بودم که به روز گوهرخانم مادرابوالفضل امدخونمون نمیدونم یه مامانم چی گفت که مامانم یه نگاهی به من انداخت گفت اجازه بدید باپدرش صحبت کنم اگرراضی بود بهتون خبرمیدم،دلشوره بدی گرفتم گفتم نکنه امدن خواستگاری!!! من عاشق امیربودم نمیتونستم به هیچ کس دیگه ای فکرکنم مخصوصاابولفضل که ازش خوشمم نمیومد..البته ابوالفضل پسربدی نبود تومحل همه ازش تعریف میکردن هم کاری بود هم خیلی مودب سربه زیر،تو این چند سالی که همسایمون بودن ما بدی ازش ندیده بودیم هرموقع منو میدید سرش مینداخت پایین سلام علیک میکرد..اون شب تادیروقت منتظربابام موندم تابیادخونه بفهمم مامانم چی میخواد بهش بگه،وقتی بابام امدخونه شامش خورد مامانم یه کم مقدمه چینی کردگفت گوهرخانم امده خواستگاری شیرین..وای خدا حدسم درست بود..بابام گفت برای ابوالفضل ؟..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهارده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
یک هفته گذشت و یه روز زنگ زدم به پریسا تا حال مادرشو بپرسم که گفت :بیمارستانم،.بدجوری توی تنگنا گیر کردم.از خواهر و برادرا هم خبری نیست،.والا من از زندگی خودم گذشتم و بخاطر مامان اینجا موندم اونا طلبکارانه میگند هم جا بهت دادیم هم حقوق مادرمونو خرج میکنی پس وظیفه اته بهش رسیدگی کنی،رفتم ملاقات مادرش و وقتی برگشتم خونه با خودم گفتم:اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم..با خودم گفتم:پریسا از بچگی با من دوسته ومثل دو تا خواهر شاید هم نزدیکتر از خواهریم،یعنی قبول میکنه بچه ی منو توی رحمش نگهداره،هم بشدت نیاز مالی داره و هم بچه ی من مثل بچه ی خودش میمونه و حسابی بهش میرسه،.از طرفی بهش اطمینان کامل دارم،.پول عمل مادرشو میدیم و برای اینکه راضی باشه یه مبلغی هم برای خودش در نظر میگیریم…با این افکار صبر کردم تا بهنام بیاد خونه.وقتی اومد یه کم این پا و اون پا کردم و بعدش موضوع پریسا رو وسط کشیدم،بهنام یه کم فکر کرد و گفت:نمیدونم والا کلا گیج شدم…با این حرفش شیر شدم و گفتم:بنظرت زنگ بزنم بیاد باهاش صحبت کنیم؟؟؟هم به من خیانت نمیکنه و هم وابستگی پیش نمیاد….از هر نظر مطمئنه……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد