#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
هیچ کدوم ازاین اتفاقات برام مهم نبودوسری اخری که جاریم رودیدم بهش گفتم هروقت دلت تنگ شدمیتونی بیای پیشم ولی دیگه دوستندارم چیزی ازخانواده ی عمادبدونم چون برام دیگه مهم نیستن وبعدازاون روزدیگه ندیدمش
گاهی نگرانش میشدم که چراخبری ازش نیست ولی نمیتونستم سراغی ازش بگیرم
زندگی من توخونه ی داداشم رنگ ارامش به خودش گرفته بودوباحمایتش کلاس موسیقم روتمام کردم ودررشته ی علوم ازمایشکاهی دانشجو شدم..چهارسال ازتمام این اتفاقات گذشت وتواین مدت نجمه صاحب یه پسرویه خترشده بودکه فاصله ی سنیشون یکسال نیم بودوحسابی سرش شلوغ بچه داری شده بود
خداروشکرکنارامیدزندگی خیلی خوبی داشت ومنم بادیدن خواهرزاده هام کلی ذوق میکردم وگذشته ی تلخم روفراموش کرده بودم..تواین مدت چندتای خواستگارداشتم ولی چون قصدازدواج نداشتم ردشون میکردم..نیما پسرنجمه چهارسالش بود و دخترش نگین دوسال نیم نجمه شاغل بود و تایمی که سرکار میرفت بچه ها رو میذاشت مهدکودک
گاهی هم که من خونه بودم میرفتم دنبالشون و میاوردمشون پیش خودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_شش
سلام اسمم لیلاست...
سریع از جام بلند شدم که گفت راحت باش لیلا جان، بخدا شرمندتم روم نمیشه تو چشمت نگاه کنم ولی بخدا ما روحمونم خبر نداشت، وضعیت خونه بابام خیلی بده، مامان دو روزه افتاده رو تخت خواب اصلا حالش خوب نیست، بابامم در به در دنبال آرمین، انگار آب شده رفته تو زمین، همه از کاری که کرده تو شوک ایم.. اصلا باورمون نمیشه آرمین با آبرومون اینطور بازی کرده، مخصوصا من که از خجالت تو فامیل شوهرمم نمیتونم سر بلند کنم..با صدایی گرفته گفتم زن دایی شما تقصیری ندارین که بخواین خجالت بکشید، مقصر آرمینه و اون باید تقاص کاری که کرد پس بده، اون زندگیمو نابود کرد..تو اوج جوونی خوردم کرد، منشی عملیشو به من ترجیح داد، اون یه مرد عقایدش سسته..من هرگز نمیخوام ببینمش، همین روزا که حالم بهتر شه میرم دادگاه و کارو یه سره میکنم....زن داییم با شنیدن حرفام بغلم کرد و گریه کرد و گفت اگه میفهمیدم اینطور میشه عمرا باعث وصلت شما دوتا میشدم، کاشکی زبونم لال میشد و تورو به آرمین معرفی نمیکردم...از دستش خیلی دلخورم، منو جلوی خانواده شوهرم سکه یه پولم کرد..مامان اومد ما رو از هم جدا کرد و رو به زن داییم گفت ما از تو دلخور نیستیم تقصیر تو نیست، بعضی مردا ذاتشون خرابه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_شش
سلام اسمم مریمه ...
رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه خیلی دوستداشتم رانندگی یادبگیرم هروقت مهسارومیدیم راحت باماشین اینوراونورمیره حسرت میخوردم پیشنهادرامین روباجون دل قبول کردم وخیلی زودهم راه افتادم..مهسا اینقدرمشغول کارش بودکه نمیدونست من دارم چکارمیکنم وقتی گواهینامه گرفتم سه روزبعدش رامین برام یه پرایدخریدخیلی ذوق داشتم وقتی سویچ ماشین روبهم داد بارامین رفتیم یه دورزدیم امدیم توپارکینگ داشتم ماشین روپارک میکردم که مهسارسید..وقتی منوپشت فرمون ماشین دیدنزدیک بودشاخ دربیاره عملا معلوم بود داره حرص میخوره طوری که فقط به رامین یه سلام دادرفت بالاهرچندبرام رفتارش دیگه مهم نبودچون احساس کمبودی نداشتم بهش و قلق رامین امدهبودتودستم واینم مدیون راهنمایی های مامانم بودم.. رفت امدمن خیلی راحتترشده بودگاهی مهساروهفته ای یکبارم هم نمیدیدم احساس میکردم سرش جای گرمه چون هروقت هم میدیدمش سرش توی گوشی بود...چندماهی گذشت یه روزکه ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقام گفت اون پسره حق نداره پاشوتواین خونه بذاره.. جهازتو عین خواهرت خریدم آدرسو فردا میگیرم میفرستم بیاد پولی هم که قرار بود کت وشلواروانگشتر بخریم میدم به خودت اون پولو نشون هیچ کس نشون نمیدی پوستتو میبری میذاری زیر پوستت تاکسی نبیندش،چون میدونم که خیلی زود لازمت میشه،بعدم بابغض گفت هروقتم من مردم میای ارثتو ازخواهربرادرات میگیری..روز عقدمون رسید هیچ کاری نکرده بودیم حتی اصلاح صورت هم انجام نداده بودیم هر چقدر منتظر بودم که مادرش بیاد و منو ببره آرایشگاه نیومد..به همراه پدرم به آدرسی که حشمت بهش داده بود رفتیم یک محضر خیلی درب و داغون در وسط بازار بود که فقط یه دونه مغازه بود..مغازهای که چهار نفر به زور توش جا می شدند ناخداگاه یاد عقد داداشم و خواهرم افتادم و با خودم گفتم مهم که محضر نیست مهم عشق وعاشقی و خوشبخت شدنه.. پدرم به محضر دار گفت جایی رو که قراره امضا کنم بهم نشون بده تا من امضا کنم و برم جو خیلی بدی بود حشمت بود با مادرش و من بودم با آقا جونم..محضر دار گفت آقای داماد شناسنامه نیاوردنحشمت گفت من شناسنامه ام روستامونه نتونستم برم بیارمش محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم...
خانوم که خیالش از وحیده راحت شده بود به پشتی تکیه داد و نفسش رو به شدت بیرون داد و رو به من گفت؛ هر چی حسین میاره همش باید مال تو باشه؟ چرا این چادری رو از ما قایم کردی؟ترسیدی وحیده واسه خودش برداره؟از این همه وقاحت خسته شده بودم
دیگه حرفهای خانوم رو نمیشنیدم..وقتی فهمیدم که درد وحیده، درد چادری بود که حسین واسه من آورده بود رو به حسین که داشت منو نگاه میکرد با بیاعتنایی گفتم؛ چادری رو بده به اون من نمیخوام و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق،،یه گوشه مچاله شدم و تو فکر رفتم.ماهها گذشت.تازه به بودن حسین در کنارم عادت کرده بودم که باز هم حسین رو منتقل کردند به یه جای دیگه، این بار مرز پیرانشهر..خیلی غصه میخوردم ولی هر بار خانوم تشری به من میزد و میگفت، تو چقدر ناشکری، همش دوست داری حسین بمونه ورِ دلِ تو و پول هم از آسمون بیاد..خیلی زود شوهر وحیده هم که ارتشی بود به یه جای دورتری منتقل شد و چون تو ارومیه هیچکسی رو نداشتند به اصرار شوهرش تمام وسایلشون رو جمع کردند و برای همیشه رفتند که با مادرشوهرش زندگی کنندخانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_شش
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
ازپنجره بیرون نگاه کردم دیدم باباحسن داره درختهارواب میده باغ خیلی قشنگی بودمانتوم روتنم کردم رفتم بیرون،باباحسن تاچشمش به من افتادگفت چطوری دخترم خوب خوابیدی،دستم روگرفتم زیرشیراب صورتم روشستم گفتم نه غریبی بد دردیه
گفت اولش سخته کم کم عادت میکنی این سمیه رومیبینی۱۲سالش بودکه امدپیش ماالان انقدربهمون وابسته شده که بیرونشم کنیم خودش نمیره،گفتم این باغ مال کیه..گفت اسدخان،گفتم اسدخان چکارست خیره غلام برای اسدکارمیکنه..گفت نشددیگه قرارنیست من چیزی بهت بگم،غلامه خودش صلاح بدونه همه چی روبهت میگه..اون روزتاغروب منتظرغلام موندم شایدبیادولی خبری ازش نشدبه سمیه گفتم تکلیف من چیه گفت بایدمنتظربمونی فعلااستراحت کن..سمیه مسئول شام ناهارم مراقبت ازمابودیابهتره بگم نگهبان مابود..فرداش نزدیک ساعت۱۰غلام امدبه پری گفت برو اماده شوبایدبری جای،گفتم من تاکی بایداینجابمونم خسته شدم..گفت خوشی زده زیردلت شام ناهارجای خوابت به راه دیگه غرزدنت چیه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی تعجبم که دید گفت من نیت کردم با خودت برم..گفتم تو انگار حرف حالیت نیست داری مجبورم میکنی یه جور دیگه حالیت کنم..گفت میخوای این موضوع برای همیشه تموم بشه،گفتم از خدامه گفت عصر بیا خونمون مثل دو تا آدم عاقل باهم حرف بزنیم قول شرف میدم اگر نتونستم قانعت کنم برای همیشه فراموشت کنم..گفتم خودتی برو،گفت مگه نمیخوای تموم بشه منم دارم بهت قول میدم..اولش قبول نکردم اما انقدر اصرار کرد قسم خورد که مجبور شدم قبول کنم..گفت میام دنبالت گفتم لازم نکرده خودم میام وقتی کلاسم تموم دو دل بودم برای رفتن ولی باز با خودم گفتم میرم این موضوع یکبار برای همیشه تمومش میکنم نزدیک خونه مهسا که شدم به مرتضی زنگرزدم انگار منتظرم بود گفت کجای گفتم پشت سریع در باز کرد گفت بیاتو..وارد خونه که شدم به لحظه پشیمون شدم ولی دیگه فایده نداشت.باید جوری رفتار میکردم که نفهمه ترسیدم..مرتضی تمام وسایل پذیرایی روی میز چیده بود بهم تعارف کرد بشینم منم رویه مبل یه نفره نشستم گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_شش
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان رو به من گفت: همینو میخواستی؟من که فکر میکردم منظورش به امیر حسینه با خجالت گفتم اررره،مامان گفت: خنگ خدا.،میگم همینو میخواستی که بیان و مارو ضایع کنند و برند؟گفتم شما گفتید که باید مشورت کنید..مامان گفت با کی؟با پدر و برادرام که بیشتر از ۲۰ ساله ندیدم یا با پدرت؟؟با کی؟لبهامو اویزون کردم و گفتم به من چه؟مگه تقصير منه؟؟اصلا امیرحسین نباشه یکی دیگه..بالاخره که باید ازدواج کنم..مامان عصبی رفت سمت آشپزخونه و منم با کتابهام خودمو سرگرم کردم. چند روزی گذشت و مامان با شفیقه خانم و همسرش مشورت کرد و به پیشنهاد شفیقه خانم قرار شد همسرش تحقیق کنه و به ما خبر بده..امیرحسین همچنان با من در ارتباط بود وعجله داشت تا جواب مثبت رو بهش بدیم..یه روز شفیقه خانم اومد خونمون و به مامان گفت رحیم تحقیق کرد و همه گفتند پسر خیلی خوبه،اهل هیچ دود و دم و خلافی هم نیست..مامان گفت بنظرت رضایت بدم تا مهین ازدواج کنه؟شفیقه خانم یه تا از ابروشو بالا انداخت و گفت: معلومه که باید رضایت بدی.،الان یه پسر خوب پیدا شده که عاشقشه و دوستش داره.،به این پسر ندی بعد میخواهی به کی بدی؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_شش
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود.دیگه روم نمیشد از دخترای بالا شهر پول بگیرم…خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم برم خونه ی خواهرم و از اون کمک بگیرم…با خواهرم تماس گرفتم و گفتم:آبجی..!خونه ایی؟حوصله ام سر رفته و میخواهم بیام اونجا،آبجی که میدونست همیشه به هوای بچه هاش اونجا میرم ،خوشحال گفت:قدمت روی چشم ولی بچه ها نیستند و تنهام..گفتم:اتفاقا با خودت کار دارم…گفت:اهاااا،.بیا که فرصت خوبیه و میتونیم تنهایی درد و دل کنیم..حاضر شدم و سرراه یه کیلو بستنی خریدم و رفتم اونجا،ابجی خوشحال به استقبالم اومد و تعارف کرد و رفتیم داخل..آبجی بستنی رو گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدی….بشین تا من بریزم توی پیاله و بیارم بخوریم…گفتم:برم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بیام…آبجی حرفمو تایید کرد و گفت:اررره.یه کم خنک میشی…رفتم سمت سرویس بهداشتی که روبرو اتاق خواب آبجی و شوهرش بود.میخواستم در سرویس رو باز کنم که برق جسمی توجه امو به خودش جلب کرد.نیم نگاهی انداختم و انگشتر آبجی رو روی میز توالت دیدم…بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهل_شش
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
دوساعت بعدش ابوالفضل باگوشی خودش زنگزدحرفهای اون زن تکرار کرد گفت امدم گوشیم ازش گرفتم،گفتم خداروشکرمالت حلاله که تومغازه یه ادم درست حسابی جاش گذاشت!!گفت کارداشتی زنگ زدی؟گفتم اره حالم خوب نیست بیمارستان بستری شدم اگرمیتونی زودبیا..گفت یه بار زدم برای یکی از شهرهای تو مسیرم..سرراه اون روخالی کنم سریع امدم،امدن ابوالفضل یک هفته طول کشید تو این مدت منم مرخص شدم البته حالم کاملاخوب نشده بود..گاهی دلدردهای شدیدمیومدسراغم،دو روزی ازبرگشتن ابوالفضل گذشته بود که باز شدم مثل دفعه پیش.. ولی متاسفانه ایندفعه بعدازچندساعت بستری شدن گفتن بچه روازدست دادی بایدسقط کنی..فقط خدامیدونه چه حالی داشتم انقدرگریه زاری کردم که بعدازسقط برام آرامبخش زدن..برعکس من ابوالفضل عین خیالش نبودمیگفت باناراحتی کردن چیزی درست نمیشه بهش فکرنکن اگراون بچه تواین شرایط به دنیامومد دست پاگیرمون میشدمافعلا خیلی کارداریم بابداول خونمون بسازیم بعدبچه داربشیم!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهل_شش
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
گوشیم زنگ خورد.مامان بود،.یه لحظه خوشحال شدم آخه فکر کردم حال داداش بهتر شده اما همین که تماس رو برقرار کردم با صدای گریه ی مامان میخکوب شدم..فهمیدم که بدبخت شدیم….مامان فقط جیغ میکشید و اسم داداش رو صدا میکرد…تنها کاری که کردم شماره ی بهنام رو گرفتم و زدم زیر گریه،.هر چی بهنام میگفت اروم باش ببینم چی میگی ،نمیتونستم.بالاخره به زحمت زبونم چرخید و اسم داداش رو فریاد زدم…بهنام اومدو منو برد بیمارستان..اونجا بود که فهمیدم داداش عزیزمو از دست دادیم.دنیا روی سرم خراب شد و افتادم…بدترین ضربه ایی بود که توی عمرم دیدم، حتی صدبرابر تلخ تر از تمام آزمایشهای منفی بارداری…اون روز دیدن گل روی داداشم هم شد جز ارزوهای غیر ممکن…چند روز سرگرم کفن و دفن و مسجد و مراسم گذشت.اینقدر گریه کرده بودم که چشمهام میسوخت و سرم از درد منفجر میشد..بعد از مراسم هفتم از بهنام پرسیدم:از پریسا خبر داری؟موهای سرشو یه کم خاروند و گفت:خبر که نه اما چند روز پیش یه سری وسایل میخواست ،منم خریدم و بردم جلوی در بهش تحویل دادم…………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهل_شش
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
مژگان زود خودسو رسوند و گفت چرا کجا میبریش بچه رو،بابا همونطور که داشت تو کمد دنبال لباس برام میگشت گفتدآنا مریضه میخواد مهرناز و ببینه مژگان محکم زد رو صورتش و گفت خدا مرگم بده بزار منم بیام بابا اشاره ای به پذیرایی کرد و گفت نه تو مهمون داری بمون مژگان زود گفت نه داشتن میرفتن اینا هم زود برگشت سمت مامانش و گفت مادرشوهرم مریضه باید بریم پیش اون مادر مژگان اومد جلوی در اتاق و گفت خدا بد نده محمود خان بابا بی توجه بهش گفت خدا بد نمیده اگه بنده هاش بزارن بلوز و شلواری که تو دستش بود و داد به من و نگاهی به لیلا کرد و گفت اینا لباسای مهرناز هست؟لیلا زود گفت خودش داده بهم بابا بدون هیچ حرفی دست منو کشید و از بین مژگان و مادرش رد شد و منو برد تو اتاق خودشون گفت بپوش بریم لباس پوشیدم و مژگان زود خودشو رسوند و لباس تن کردبابا گفت من نمیتونم زیاد منتظر باشم مژگان مانتو گشادش و تنش کرد و گفت کار زیادی ندارم الان میام بابا رو به من گفت بیا بریم مژگان دستمو کشید و گفت بزار یه آبی به صورتش بزنم زشته اینطور بابا دستمو ول کرد و گفت تو ماشین منتظرم مژگان منو برد سمت آشپزخونه و شیر آب و بازکرد یه مشت آب زد به صورتم مامانش و خواهر و برادرش هم اومدن جلو در و خداحافظی کردن و رفتن ماهم پشت سرشون رفتیم پایین...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد