#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
وضعیت جسمانی نجمه وخیمترازامیدبود
باشنیدن این حرف حالم انقدربدشدکه باصدای بلندزدم زیرگریه..ناخوداگاه یادروزی افتادم که فهام روازدست داده بودم..تازه فهمیدم دلشوره ام الکی نبودتاخودصبح توبیمارستان گریه کردم
بعدازسه روزمادرپریساازبیمارستان مرخیص شدولی امیدنجمه همچنان توکمابودن..همه ی فامیل دست به دعاشده بودن برای بهوش امدن جفتشون..نوید و نگین بهانه ی پدر و مادرشون رو میگرفتن وروزهای خیلی سختی داشتیم ازروزتصادف۱۲روزگذشت که امیدبه هوش امدوغیرشکستی دست وپاش خداروشکرمشکلی نداشت..نگرانی من بابت نجمه بودوهرروزمیرفتم بیمارستان ازپشت شیشه نگاهش میکردم..بعد از مرگ پدرومادرم ما دو تا خواهر بهم خیلی وابسته بودیم،وحالاتحمل اینکه ببینم بیهوش رو تخت افتاده برام خیلی سخت بود.امیدهم بعد از شیش روز مرخص شدولی اصلاحال حوصله نداشت تبدیل شده بودبه یه ادم عصبی که باکوچکترین حرفی دادمیزد..از تاریخ تصادف ۲۸ روز گذشت که یه روز صبح از بیمارستان تماس گرفتن وبه داداشم گفتن نجمه بهوش امده..با شنیدن این خبر انگار دنیا رو بهم داده بودن..ایندفعه ازخوشحالی گریه میکردم
سریع اماده شدم باداداشم رفتیم..بیمارستان بایدمنتظرمیموندیم تادکترش روببینیم اجازه ملاقات بهمون نمیدادن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم لیلاست...
تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم...با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده..گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره...نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه..تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود..تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..! وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه..الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون.مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و لیلا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن...منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم.بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت لیلا فکراتو کردی؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم مریمه ...
مهسا دوستاش بعدازیکساعت رفتن منم یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم..داداش کوچیکم تازه ازدانشگاه امده بوددانشجوی سال اول رشته مهندسی برق بودوبامحسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری بایدشماره محسن روبه دست میاوردم..سرصحبت روباعماد بازکردم گفتم ازمحسن چه خبرباتعجب نگاهم کردگفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی..خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رومیپرسم عمادشونه ای بالاانداحت گفت نه حالش خوبه،گفتم عمادشماره همراش روبهم میدی عمادکه دیگه شک کردبودگفت چکارش داری..مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چندروزپیش دیدم داره سیگارمیکشه عمادگفت محاله اون باشگاه میره ازسیگاربدش میاد گفتم حالاشماره اش بده خلاصه باهرترفندی بودشماره محسن روگرفتم وقتی چک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توگوشیم سیوبود...وقتی گوشیم روچک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توی گوشیم سیوبودهرچی فکرمیکردم متوجه نمیشدم چرابایدمهساباپسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتردرارتباط باشه،ازفاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسرخانوادبودوخاله ام برای محسن ارزوهاداشت.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه بیا یه ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا باز هم مادرش عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه..حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد... از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً همسن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
کارد میزدی خونم در نمیومد،خانوم مجال حرف زدن به من نمیداد..با پررویی گفت؛ زود باش لباسها رو بشور بعدش پاشو بساط ناهار رو راه بنداز..از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم،بدون اینکه چیزی بگم، لباسهارو شستم و پهن کردم و خاطره رو شیر دادم و رفتم برای درست کردن ناهار..تازه پخت پز تو آشپزخونه رو تموم کرده بودم و زل زده بودم به تَلی از سبزی که باید پاکشون میکردم که یهویی با صدای در حیاط به خودم اومدم..وحیده اومد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود و نیشش تا بناگوش باز بود..از حالِ خوشش فهمیدیم که تو راهی داره،خانوم ذوق زده بود و هر لحظه دنبال یه غذا یا میوهای بود که به خورد وحیده بده..با دیدن وحیده دلم به حال خودم میسوخت که هیچکسی هیچ کاری برام نمیکرد حتی وقتی حامله بودم...حال عجیبی داشتم و هر روز بدتر میشدم و صبح ها با حالت تهوع از خواب پامیشدم،اژدر چند روز بعد اومد و با خوشحالی گفت که کارش تو ارومیه درست شده و باید دوباره برگردند و تو خونهی سازمانی زندگی کنند..وحیده از اینکه قرار بود از دست مادرشوهر و خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
اون لحظه مغزم اصلاکارنمیکردفقط میگفتم پول پیش یه خونه روجمع کنم ازپیش غلام برم.. اگر سرپناه داشتم میتونستم یه کاری برای خودم دست پاکنم خلاصه قبول کردم اون شب چندتابسته ای که بهم دادبودروبه مشتریهای خورده فروششون رسوندم وبابتش۵۰۰هزارتومن پول گرفتم،ولی وقتی برگشتم عذاب وجدان بدی داشتم نمیتونستم اینکارادامه بدم یه عمرسرسفره پدری نشسته بودم که لقمه حلال جلومون گذاشته بودبایدازاونجافرارمیکردم..پری حالش خیلی بد بود نزدیک صبح رفتم بالاسرش گفتم اگرکاری ازدستم برات برمیاد بهم بگو ،گفت منوببین خودت نجات بده اخرعاقبتت میشه یکی مثل ما..گفتم ولی غلام میگه شماخودتون میخواداون مجبورتون نکرده
پری زیرلب دوتافحش به غلام دادگفت مامجبوریم چون راه دیگه ای نداریم توهیچی ازمن بقیه نمیدونی من به غیرازیه عموپیرکه تویه روستای مرزی زندگی میکنه کسی روندارم گفتم خانوادت پدرمادرت کجان
گفت خوب نشستی زیرزبون منوداری میکشی اپدرمادرم وقتی خیلی کوچیک بودم ازهم جداشدن رفتن دنبال زندگیشون هبچ کدومشون من رونمیخواستن مادربزرگم منوبزرگ کرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_نه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی نمیذاشت برم اما تهدیدش کردم خودم میکشم به ناچار برام ماشین گرفت و موقع رفتن بهم گفت به حرفم گوش کن من دوستدارم سر حرفم هستم مهسا رو طلاق میدم پای کارم وایمیستم نمیذارم اتفاق بدی برات بیفته به شرط اینکه توام دختر عاقلی باشی طلاهای افسانه روبردار به زودی با هم از این شهر میریم،یه تف انداختم تو صورتش گفتم خیلی پستی تقاص این کارت پس میدی فکر نکن من ازت میگذرم و بخاطر بلای که سرم آوردی هرکاری بگی انجام میدم نه کورخوندی من اگر شده تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو نمیشم..مرتضی گفت نمیخواستم کار به اینجا برسه ولی خودت باعث شدی باگریه سوار ماشین شدم برگشتم خوابگاه،میدونم حق دارید سرزنشم کنید رفتن من به خونه ی مرتضی اشتباه محض بود انگار عقلم از دست داد بودم ولی من سادگی کردم گول قسمهاش رو خوردم فکر نمیکردم تا این حد نامرد باشه..بعد از این ماجرا افسردگی گرفتم با هیچ کس حرف نمیزدم حتی جواب تلفن نیمارو هم نمیدادم از دست خودم خیلی عصبانی بودم،نمیدونستم باید چکار کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_نه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
زندگی رو به خوبی و خوشی شروع کردیم..... امیرحسین واقعا پسر خوبی بود و حرفمو گوش میکرد و حتی توی کارها خونه هم کمکم بود.تقریبا در هفته یکبار برای تفریح بیرون میرفتیم و دو بار هم خونه ی مادرامون..مثلا پنجشنبه خونه ی مادر شوهرم و جمعه ی خونه ی مادرم..طبق برنامه ایی که با هم تصمیم گرفته بودیم در ماه که امیرحسین حقوقشو میگرفت یک بار خرید کلی برای خونه انجام میدادیم و یه مقدار پس انداز میکردیم تا در اینده خونه بخریم و باقی ماندهی پول رو برحسب نیاز لباس و تنقلات و پول تو جیبی میکردیم..در حدی تفاهم داشتیم که حتی برایآرایشگاه من و خودش هم مبلغی رو در نظر میگرفتیم..همیشه امیرحسین در مورد مدل ابرو و رنگ مو و غیره نظر میداد و بعدش منو تا آرایشگاه میرسوند..میخواهم بگم توی سن ۱۷ سالگی به زندگی نرمال و خوشبختی که همیشه ارزوشو داشتم رسیدم..همسری که از هر نظر با هم تفاهم داشتیم هم قد و قیافه و هم اخلاق و رفتار..دومین سال ازدواجم بود که متوجه شدم باردارم..این خبر خوشبختی مارو دو برابر کرد.خوشبختی که هیچ وقت توی خونه ی مامان حس نکرده بودم و جز بدبختی و در حسرت بودن چیزی عائدم نشده بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_نه
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
بقدری اعصابم خرد بود که انگشتر رو به کل فراموش کرده بودم.تا خواستم کلید قفل موتور رو در بیارم دستم به انگشتر خورد و با ترس و استرسی که توام به امید بود سوار موتور شدم و رفتم سمت بازار…به چند تا طلافروش سرزدم و فقط قیمت کردم….یادمه بیشترین قیمتی که براش گذاشتند ۸۰۰هزار تومان بود…بعد از اینکه قیمتش دستم اومد به یکی از طلافروشها که یه پسر جوون بود گفتم:این انگشتر مامانمه….الان داد به من تا بفروش و ببرم خرج بیمارستانشو بدم…طلافروش گفت:کاغذ خرید؟صدامو عصبی و کلفت تر کردم و گفتم:مرد حسابی..بیمارستان بودم.کاغذ خرید خونه است.قیمت این انگشتر ۷۰۰هزار تومانه.شما ۶۰۰بهم بدید تا کارم راه بیفته،،فردا کاغذ خرید میارم و ده تومان باقیمانده رو میگیرم..طلافروش یه کم فیلم بازی کرد و در نهایت با ده تومان ضرر فروختم و سریع خودمو رسوندم خونه..استرس شدیدی داشتم و همش فکر میکردم دو تا چشم دنبالمه و همین الان لو میرم….اون شب اصلا راحت نخوابیدم.خلاصه صبح شد و با خانم دکتر قرار گذاشتم و سارا رو همون روز و همون ساعتی که تعیین شده بود رسوندم اکباتان…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهل_نه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
۱۵۰مترزیربنای خونم بودبایه حیاط نقلی
تواین یکسال نیم توکارخیاطی پیشرفت خوبی کرده بودم مشتری داشتم..انباری پایین حیاط بزرگ بود..یه کم بهش رسیدم کردمش اتاق کارم،بعدازیه مدت تومحل جدیدکارم گرفت کلی مشتری برام امدجوری که وقت سرخاروندن نداشتم..تقریبا سه سال ازتمام این اتفاقات گذشته بودکه به ابوالفضل گفتم بهتره به فکربچه باشیم گفت فعلازوده برام عجیب بودکه دوست نداشت بچه داربشیم وخانوادشم میدونستن ابوالفضل نمیخواد..یه بارکه ازسفرشیرازبرگشته بودمیخواستم لباسهاش بشورم توکیفش چند تا رسید فاکتور خرید پیداکردم که نشون میداد از داروخونه شیراز شیرخشک خریده!میدونستم اگربهش بگم یه بهانه ای میاره،رفتم سراغ گوشیش طبق معمول رمزداشت انقدرزیرنظرش گرفتم تارمزگوشیش یادگرفتم شب که خوابیدرفتم توگوشیش ظاهراچیزی نداشت ولی وقتی یکی ازبرنامه های مجازیش بازکردم دیدم بایه زن که پروفایلش عکس خودش یه بچه یکساله هست چت کرده
چتش درحدچندتاجمله بودکه مراقب خودت باش،کجای،کی میای!!دیگه مطمئن شدم یه خبرای هست که من ازش بی خبرم!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهل_نه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وقتی شوهرخواهرم رفت ،برگشتم داخل خونه و اول لباسهامو عوض کردم و بعدش شماره ی بهنام رو گرفتم…سه الی چهار بار زنگ خورد و بالاخره با صدای خوابالو گفت:جانم الهام،.چی شده؟متعجب گفتم:خواب بودی؟گفت:اررره…یه نگاه به ساعت بنداز،.معلومه که خواب بودم…گفتم:کجایی؟گفت:خونه ام دیگه.کجا میتونم باشم.،وقتی دروغی به این بزرگی رو شنیدم حس کردم قلبم وایستاد..نفسهام بلند شد طوری که بهنام گفت:طوری شده الهام..؟استرس و ناراحتیمو پنهون کردم و گفتم:نه،.زنگ زدم ببینم اکه خواب نیستی برام یه دست لباس بیاری..ولی اشکالی نداره ،حالا که خوابی از لباس خواهرم استفاده میکنم…بهنام خیلی سرسری و با عجله گفت:باشه.کاری نداری؟؟مراقب خودت باش…گفتم:شب بخیر…گوشی رو قطع کردم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:یعنی کجا میتونه باشه؟؟؟هرجاست نمیخواهد من بدونم برای همین دروغ گفت،با توجه به رفتارهایی که ازش دیده بودم ،تصمیم گرفتم یه تیر توی تاریکی بندازم و برم خونه ی پریسا..اگه بهنام اونجا بود باید کلاه امو بالاتر بندازم و اگه نبود به پریسا میگم دلم برای بچه وتو تنگ شده بود اومدم ببینمت….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهل_نه
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
فردا صبح مژگان اصرار کرد که بریم خونه اما بابا گفت که مادرم حالش بده نمیتونم شما رو تو خونه تنها بزارم مژگان گفت میریم خونه مادرم که بابا گفت بیا ببرمت دستم و کشید که بیا بریم که بابا گفت نه خودتو میبرم دختر من اینجا میمونه مژگان که دید نه راه پس داره نه راه پیش منو چسبوند به خودش که فقط بخاطر این بچه میمونم عمه بزرگم که داشت ما رو نگاه میکرد اومد جلو و گفت زن داداش یه جوری چسبیدی به بچه که انگار ما ناتنی هستیم تو تنی مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت این بچه از بس بی مهری دیده چسبیده به من من نچسبیدم بهش و با اخم دستمو کشید و رفتیم تو خونه.زن عموهام تو آشپزخونه مشغول بودن
منم مجبور بودم کنار مژگان بشینم و یا کارتون تماشا کنم یا اینکه خیال پردازی کنم هر کی یه متلکی بار مژگان میکرد اما مژگان بی تفاوت به همه بود و هرازگاهی چند تا غر به بابا میزد.آقاجون به عمو حسن و عمو رضا گفته بود که یه گوسفند بگیرن الان که همه جمع هستیم کباب کنن فردای اون روز صبح با صدای گوسفند بیدار شدیم از پنجره نگاهی به حیاط کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد