eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی ساعت۹شب بودکه گوشی داداشم زنگ خوردبعدازچنددقیقه که جواب دادگفت الان میام حس خوبی ازاون تلفن نداشتم گفتم کی بودداداشم عصبی بودگفت چیزی نیست گفتم چی شده نمیخواست پریسامتوجه بشه چون اوایل بارداریش بوداروم گفت ازبیمارستان زنگزدن امیدتصادف کرده جلوی دهنم روگرفتم که جیغ نزنم گفتم حالشون خوبه داداشم گفت میرم خبرت یکنم من اصلاطاقت موندن وصبرکردن نداشتم گفتم باهات میام هرکاری کردنتونست مانع ام بشه وبه بهانه ی خریدباداداشم ازخونه امدیم بیرون..تو ماشین متوجه شدم نزدیک خونه ی خودمون تصادف کردن خیلی زودرسیدیم بیمارستان ..خواهر پریسا و پدرش و نوید تو اورژانس بودن صدمه جدی ندیده بودن ولی نجمه و امید حالشون خوب نبود و مادرپریسا دستش شکسته بودنگین هم سرش شکسته بودداشتن بخیه میکردن همشون ترسیده بودن..نویدونگین گریه میکردن بچه هارواروم کردم ازخواهرپریساپرسیدم چی شد..گفت امیدونجمه ونگین مادرم توماشین امیدبودن که موقع دورزدن بایه کامیون که سرعت غیرمجازداشته تصادف کردن ماپشت سرشون بودیم صدمه ی کمتری دیدیم..یکساعتی طول کشیدکه تونستیم دکترروببینیم..گفت نجمه امید هردوتاشون توکماهستن ولی وضعیت جسمانی نجمه وخیمترازامیدبود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه..خوب میدونستم بابا روی آبروش خیلی حساسه و حالا داماد عوضیش کاری کرده بود که جلوی فامیل خورد و خفیف شیم و همه با ترحم نگاهم میکردن و به قول مامان یه عالمه دشمن شاد کردم.. من دیگه از زندگی بریده بودم، هیچی واسم مهم نبود..سعید و الهه اصرار داشتن که منو ببرن پیش روان پزشک اما من برام فرقی نداشت از این حال و هوا دربیام یا نه..خیلی زود کارای دادخواست طلاق رو انجام دادیم و احضاریه فرستادن برای آرمین.هفته دیگه اولین جلسه دادگاهمون بود، از روبه رو شدن باهاش واهمه داشتم..هنوز باورم نمیشد چه بلایی سرم آورده... کاری باهام کرده بود که یه شبه شکسته شده بودم، کمر بابام از غصه من خم شده بود و کار هر روز و شب مادرم گریه و نفرین بود..میدونستم خدا جای حق نشسته و به زودی تقاص کارشو پس میده، اما فکر انتقام از سرم بیرون نمیرفت..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبح تا شب فکرم درگیر این بود که دوباره برگردم تو خونه ام و جور دیگه انتقام بگیرم..هرچقدر کلنجار میرفتم که شاید راهی برای بخشش باشه پوزخندی زدم و تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم مهساارین روگذاشت زمین گفت وای چقدرخسته شدم امروزهمش سرپابودم..دوستش گفت عزیزم توساعت یازده امدی الکی اه ناله نکن مهساکه ضایع شده بودیه اخم به دوستاش کردگفت ازیازده ام که امدم سرپاهستم به بهانه خستگی بااینکه بادوستاشم امده بودازجاش بلندنشدمن تمام کارهاروکمک مادرشوهرم انجام دادم وسفره روپهن کردم ناهارروکه خوردن بازهم همینطورهروقتم نگاهش میکردم سرش توی گوشیش بودوانگارباکسی داشت چت میکرد..چون اون روزم بامحسن دیده بودمش خیلی دوستداشتم بفهمم بامحسن درتماس یانه..ولی مهساحواسش جمع بودهروقت که من بهش نزدیک میشدم گوشیش روبرعکس میکردارین دستشویی کرده بودوبومیدادبه مهساگفتم بیاارین روتمیزکن امدسمت ارین گوشی روگذاشت‌ روی اپن تامشغول ارین بودسریع دکمه وسط گوشیش روفشاردادم رمزنداشت دقیقا روی صفحه چت یه شماره بود..ازاونجای که حافظه قوی یرای حفظ کردن داشتم خیلی سریع شماره روحفظ کردم وتوی گوشیم سیویش کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... بغض سنگینی راه گلومو بسته بود ولی میترسیدم گریه کنم و مادر حشمت بگه اگه دوست نداری برگرد خونتون عقد خونده شد ومن بابغض سنگینی بله رو گفتم و از محضر اومدیم بیرون..حشمت گفت بیاین بریم سه نفری با هم ساندویچ بخوریم مادرش وسط بازار و با صدای بلند گفت ساندویچ چیه مگه  از اینجا تا روستا چقدر راهه لازم نیست‌ عادت بکنی به غذای بیرون میریم خونه امون دخترا غذا درست کردن میخوریم...تو که پولی نداری پس لازم نیست اضافه پول خرج کنی..وسط بازار دادمیزد وهمه نگامون میکردن،زود به پولهایی که آقام بهم داده بود وزیر شلوارم قایم کرده بودم دست زدم نباید می‌فهمیدند که من پول دارم نمیدونم چرا با اینکه این همه بی عقل بودم ولی عقلم رسید و پولا رو به حشمت ندادم.داشتم از گرسنگی میمردم،ولی نمی خواستم که بگم من گرسنه ام و چیزی بخوریم چون صددرصد مادرش اجازه نمی‌داد..قرار بود بعد از رفتن من دو سه روز بعدش آقاجونم وسایلمو بفرسته وسایلی که  نه دیده بودمشون و نه میدونستم که چی برام خریدن برخلاف حرف مادر حشمت تا روستا خیلی راه بود حدود سه ساعت تو راه بودیم حتی بین راه یک آب خوردن هم نبود تا گلومونو تازه کنیم از تشنگی و گرسنگی کم کم داشتم بی حال می شدم.ولی چون کنار حشمت نشسته بودم و حشمت تو اتوبوس دستمو تو دستش گرفته بود احساس می کردم که نه گرسنه هستم و نه تشنه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم شبها با فکر جنگ همش کابوس میدیدم و با گریه از خواب می پریدم..حسین دیگه دیر به دیر می اومد خونه و خسته از جنگ، طوریکه حوصله من رو هم نداشت،ولی خاطره براش عزیز بود..حسین نقاشی رنگ روغن خوب بلد بود هر وقت می اومد خونه، توی زیر زمین و روی بوم نقاشی میکشید و بعضی وقتها ساعتها به خاطره نگاه میکرد تا عکسش رو بکشه.۸ ماه از شروع جنگ میگذشت و اوضاع روز به روز وخیم‌تر میشد..خستگی از کار زیاد تو خونه امانم رو بریده بودیه روز که تو حیاط داشتم رخت و لباس میشستم از شدت خستگی، سرگیجه گرفتم و بی‌حال نشستم رو زمین،خانوم که از ایوون منو نگاه میکرد سرفه‌ای کرد و گفت؛ چت شده دختر؟ نصف لباسها مونده‌ها..با صدای آرومی گفتم؛ خیلی خسته‌ام خانوم،سرگیجه دارم.خانوم با اینکه حال بد منو دید و میدونست که هیچ وقت از زیر کار در نمیرم ولی بازم دلش به رحم نیومد و با صدای بلندتری گفت؛ وحیده قراره بیاد اینجا، اونم سرگیجه داره،میخواد بیاد چند روزی اینجا استراحت کنه، آخه اژدر برام پیغام فرستاده که اگه کار نداری بیا به وحیده سر بزن، منم بهش گفتم، بیارش اینجا ترلان هم هست مواظبش میشیم..کارد میزدی خونم در نمیومد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. زیریه درخت نشسته بودم که غلام صدام کرد..با بی میلی رفتم سمتش گفتم بله،گفت برولباست بپوش بایدبریم،یه لحظه ترسیدم گفتم کجا؟گفت مگه عجله نداشتی برای سرکار رفتن مستقل شدن بجنب دیگه..البته بگم من فی سبیل الله برای کسی کاری انجام نمیدم پورسانت خودم برمیدارم..گفتم مشکلی نداره فقط بگوچه کاریه،گفت برواماده شوتوراه بهت میگم..وقتی حرگت کردیم غلام گفت چون تازه کاری امشب خیلی اذیتت نمیکنم امابگم همیشه اینجوری نیست ها چون من ادم زبرزرنگ میخوام ازدخترای ترسو لوس بدم میاد..گفتم من که فعلا نمیدونم باید چکار کنم،گفت اون پارکی که اون شب دیدمت یادته؟باسرگفتم اره گفت چندتاصندلی روباماژیک علامت زدم تو میری رواونامیشینی تا ادم موردنظرت بیاداون یه رمزبهت میگه توام بسته های که بهت میدم روتحویلشون میدی به همین دارحتی درضمن امشبم پول کارت رومیگیری..گفتم این بسته هاچیه انوقت!؟گفت توفکرکن چای کوهی چه فرقی میکنه..گفتم مواد درسته..خندید گفت افرین خوشم میاد باهوشی،گفتم نه من انجام نمیدم..گفت ببین مگه نمبخوای یکی دوماه بارت ببندی برای خودت خونه بگیری... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. گفتم برو کنار باید برم،جلوم گرفت گفت کجا کارت دارم با کیف زدم توسینش که عصبانی شد با دو تا دستاش محکم گرفتم بردم سمت اتاق ،هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..مرتضی اصلا تو حال خودش نبود وقتی انداختم روتخت گفت خودت مجبورم کردی آمدم بلند بشم که محکم زد تو سرم ضربه ای که به سرم خورده بود باعث گیجیم شده بود و متاسفانه مرتضی حیوان کار خودش کرد..دقیقا نمیدونم چقدر تواون حالت بودم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم چی به سرم آمده با اینکه لباس تنم بودولی تمام بدنم میلرزید و درد بد بی ابروی بیشتر از همه اذیتم میکرد..مرتضی وقتی دید رو تخت نشستم زار میزنم گفت دیگه مجبوری به حرفم گوش بدی و گرنه به همه میگم به میل خودت تن به اینکار دادی مدرکم که تا دلت بخواد زیاد دارم یکیش فیلم دوربینهاست که نشون میده تو باپای خودت آمدی !! مرتضی کثافت عکس و نامههای زمان دوستیمونم داشت تازه اون موقع بود فهمیدم به یه آدم گرگ صفت اعتماد کردم حالم خیلی بد بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم به امیرحسین گفتم اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره..یه وقت بهش نگی راضی هستیم.؟فقط بگو زنگ بزنه تا مامان رضایتشو اعلام کنه و بعدش قرار بله و برون بزارند..فهمیدی چی شد..امیرحسین گفت اررره..پس قطع کن تا من زنگ بزنم خونه و به مامان بگم..مامانت جایی نره که ده دقیقه دیگه مادرم زنگ میزنه.،با خوشحال گوشی رو قطع کردم و منتظر نشستم.به ده دقیقه نرسیده بود که تلفن زنگ خورد.مامان جواب داد و فهمیدم مادر امیر حسینه نمیخواهم با جزئیات حوصله اتون سر ببرم.خلاصه اینکه اومدند و منو امیرحسین به مرحله ی عقد رسیدیم که پدر یا جد پدری یا فوت نامه میخواستند که همسر شفیقه خانم مراحل قانونیش رفت و بالاخره با هزار متلک و تحقیر از سمت خانواده یامیرحسین باهم عقد کردیم...... از یه طرف مامان با کمی پس انداز و کمک کمیته و دوستان شفیقه خانم جهیزیه ی خیلی خوبی برام تدارک دید و از طرف دیگه امیرحسین با پس اندازش یه خونه اجاره کرد و یه جشن مختصری خونه ی یکی از دایی هاش گرفت و رفتیم زیر یک سقف... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم از استرس هیچی نگفتم….ابجی رفت تا انگشتر رو بیاره اما چند دقیقه ایی طول کشید،بعدش نگران و رنگ پرید اومد و گفت:نیست….نمیدونم چی شده،گفتم:خوب میگشتی،آبجی یه کم فکر کرد و گفت:شاید برده تا عوضش کنه آخه برای انگشتم خیلی گشاده،گفتم:اهااااا…آبجی گفت:حالا چی شده یادی از من کردی؟گفتم:میخواستم یه بار دیگه با مامان حرف بزنی..آبجی عصبانی شد و گفت:تو هنوز بیخیال اون دختره نشدی؟من‌ خودم راضی نیستم اونوقت انتظار داری مامان رو راضی کنم؟نه خیر لازم نکرده…اگه قرار باشه هر دفعه که میایی اینجا، بخاطر اون دختره باشه الکی نیا چون من نظرم عوض نمیشه…عصبی گفتم:مگه باید تو راضی باشی؟؟؟یعنی پسرات خواستند ازدواج کنند خودت براشون دختر پیدا میکنی؟گفت:معلومه که خودم پیدا میکنه،من مثل مامان نیستم پسرامو به حال خودشون ول کنم تا طعمه ی دخترای خیابونی بشند…گفتم:درسته بزرگتر از منی اما مراقب حرف زدنت باش..آبجی یه فحش ابدار ناموسی به سارا داد و گفت:هنوز هیچی نشده مارو به اون فروختی،عصبی گفتم:ولم کن.من رفتم…در حالیکه آبجی غر میزد و بلند بلند منو تهدید و سارا رو فحش میدادم از خونه زدم بیرون….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. وقتی دیدم بحث کردن باهاش فایده نداره قهرکردم رفتم خونه پدرم،فکرمیکردم اگربه خانوادم بگم ازم دفاع میکنن ولی پدرمادرم گفتن اون مردبره چندماهم نیاداشکالی نداره کارش یه جوریه که همش توسفر..فرداش ابوالفضل امددنبالم گفت این سری ازسفربرگردم کارساخت زمین شروع میکنم که زودتربریم خونه ی خودمون،وتوام ازاون زیرزمین راحت بشی..خلاصه باکلی وعده وعیدمنو بردخونه..بهش گفتم ازبیکاری خسته شدم اجازه بده برم کلاس خیاطی اولش مخالفت کردولی بعدش برای اینکه ازشرغرهای من راحت بشه گفت برو مادرشوهرم وقتی فهمید گفت ، با خواهر شوهر کوچیکم بریم..ودوروزبعدش بامریم رفتیم اموزشگاه نزدیک خونمون ثبت نام کردیم..وباپس اندازخودم چرخ خیاطی خریدم سرگرم شده بودم ازاین بابت خوشحال بودم..ودوماه بعدش ابوالفضل ساخت زمین شروع کرد،ظاهراهمه چی خوب بود بعدازیک سال نیم خونم اماده شده،خدامیدونه باچه ذوقی اسباب کشی کردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ مامان گفت:عزیزم ،،من اصلا این دو هفته رو هم راضی نبودم دور از شوهر و خونه ات باشی،.دیروقت هم باشه ،بری بهتره.برو عزیزم و فکر منو بابات هم نباش…خدا کریمه..گفتم:برمیگردم احتمالا فردا خانواده ی بهنام میاند دنبالم تا ببرند خونه(رسم بود)…ساعت ۱۱شب بود و میدونستم بهنام خوابه،،،بهش زنگ نزدم تا بدخواب نشه،اون ساعت هنوز شوهر خواهرم نرفته بود خونشون و وقتی دید من میخواهم ماشین بگیرم گفت:من میرسونمت…تشکر کردم و رفتیم.جلوی در خونمون من پیاده شدم و شوهرخواهرم توی ماشین منتظر موند…وقتی کلید انداختم دیدم در قفله..تعجب کردم و با خودم فکر کردم شاید چون تنهاست ترسیده و قفل کرده…اروم کلید رو چرخوندم و در بازشد.بدون سر ‌وصدا بسمت اتاق خواب رفتم ،نمیخواستم از صدای من بیدار بشه..وقتی وارد اتاق شدم بهنام نبود..وای خدا،یعنی کجا رفته؟؟لامپهارو روشن کردم و دیدم‌خونه طی اون دو هفته مرتب و دست نخورده مونده،.برگشتم بیرون و به شوهر خواهرم گفتم:شما برگردید،من امشب رو میمونم و صبح میام…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک آنا چشماشو باز کرد و نگاهی بهم کرد و اشک تو چشاش جمع شد اشاره کرد که برم نزدیکترآروم چیزی گفت که نفهمیدم نگاه کردم به بابا آنا دستمو گرفت بین اون دستای چروکیده اش ومحکم فشار داد یکم تو اون حالت موندیم و بعد بابا دستمو جدا کرد و گفت برو با مژگان برگشتیم تو پذیرایی کنار زن عمو جا بودو رفتیم اونجا نشستیم همه نگران و ناراحت نشسته بودن و هرازگاهی یه مهمون دیگه می اومد و یکم مینشست کنار آقاجون و دلداری میداد و می رفت،اون روز تا شب اونجا بودیم مژگان حسابی کلافه وعصبی بود دستمو گرفت و رفتیم تو حیاط پیش بابا به بابا گفت ما رو ببر خونه برا چی اینجا موندیم بابا آروم گفت زشته همه عروسها اینجان بعد تو میخوای بری مژگان با حرص دندوناش بهم سایید و دستمو کشید و گفت بیا بریم بابا گفت این بچه رو چرا زندانی کردی بزار بازی کنه با بچه ها مژگان گفت اذیتش میکنن از بس بی دست و پاس پیش خودم باشه بهتره انقد دل مرده بودم که خودمم هوسی به بازی با بچه ها نداشتم.اون شب خونه آنا موندیم و فردا صبح مژگان اصرار کرد که بریم خونه اما بابا گفت که مادرم حالش بده نمیتونم شما رو تو خونه تنها بزارم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈