eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یه روزکه بچه هاپیش من بودن به نجمه زنگ زدم گفتم شام درست میکنم باامید بیایداینجا..اون شب امیدگفت یه مسافرت چندروزه میخوان برن مشهدوخیلی اصرارداشت منم باهاشون برم..دوست داشتم برم ولی وقتی فهمیدم مادروخواهرامیدهم همراهشون میرن قبول نکردم چون ازمادرامیدخوشم نمیومدیه زن خیلی مغرور وافاده ای بودکه خودش روخیلی قبول داشت خداروشکرپریسازنداداشم اصلابه مادرش نبرده بود..خلاصه نجمه به همراه خانواده امیدبادوتاماشین راهی مشهدشدن..روز رفتنشون نجمه روبغل کردم گفتم خیلی برام دعاکن وبچه هاروبوسیدم..دوست نداشتم ازخودم جداشون کنم دلم اروم قرارنداشت تمام طول سفربانجمه درتماس بودم وحالشون رومیپرسیدم..روزی هم که راه افتادن نزدیک غروب بودکه بهش زنگ زدم گفت تاسه ساعت دیگه میرسیم..قرار بود از راه که میرسن بیان خونه ی داداشم..کمک پریسا همه ی کارها رو کردم ولی دلم خیلی شور میزد و هر چند دقیقه نگاه ساعت میکردم نزدیک ساعت۹شب بودکه گوشی داداشم زنگ خورد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... زن دایی یکم دیگه نشست و رفت، هرچی الهه و مامان اصرار کردن برم شام بخورم قبول نکردم..روزها میگذشت و من روز به روز افسرده تر میشدم،دقیقا یک ماه از اومدنم به خونه بابام میگذشت اما خبری از آرمین نبود و بابامم اجازه نمیداد برم اون خونه کذایی و وسایلامو بیارم..از زن دایی شنیده بودم که آرمین عوضی داره با زنش زندگی میکنه و با خانوادش قطع رابطه کرده، باباش گفته حق نداره اسمشو به زبون بیاره و گفته بود پسری به اسم آرمین نداره..من واقعا به وسایلام نیاز داشتم واسه همین دور از چشم بابا به زن داییم گفتم بره خونه آرمین و وسایلای ضروریمو بیاره...نزدیک غروب زن دایی با یه چمدون بزرگ از وسایلام اومد و گفت هر چه سریع تر برای طلاقت اقدام کن، آرمین با زنش زندگی خوبی داره و اصلا تو براش مهم نیستی که تا الان خبری ازت نگرفته..با حرفای زن دایی بغض بدی تو گلوم نشست که راه نفسمو گرفت..همونجا از ته دل از خدا خواستم که زندگیشون مثل زندگی من ویرون شه... با پدرم صحبت کردم که میخوام زودتر دادخواست طلاق بدم..بابامم زود موافقت کرد، هرچند میدونستم از درون نابوده و جلوی من حفظ ظاهر میکنه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... ازدانشگاه میومد سمت خونه متوجه ماشین مهساشدم پشت چراغ قرمز..توی ماشین روکه نگاه کردم یه اقای جوانی نشسته بود..اول فکرکردم برادرشه،ولی وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشد پسرخاله ام محسن بود..وقتی رفتم جلوتروبادقت نگاه کردم باورم نمیشدپسرخاله ام محسن بودبه این موضوع همش فکرمیکردم مهسابامحسن چه کاری میتونه داشته باشه..رایان خونه مامانم بودرفتم سمت خونه مامانم وسط راه پشیمون شدم چرادنبالشون نرفتم..رایان بغل داداشم‌بودباهاش بازی میکردی ازبغلش گرفتم بوسیدمش گفتم مامان کوگفت نمازمیخونه فکرم هنوزدرگیرچیزی بودکه دیده بودم دودل بودم توی گفتنش به مامانم اون شب حرفی نزدم شام روکه بارامین خوردیم برگشتیم خونه،،توی پارکینگ ماشین مهسانبودساعت یازده شب بودگفتم لابدرفته خونه مادرش فرداش کلاس نداشتم نزدیکهای ظهربودکه رفتم پیش مادررامین غذازیاددرست کرده بود..گفتم مامان مهمون داری خندیدگفت مهساودوتاازدوستاش قرارناهاربیان خونه،بعدازیکربع مهساباشریکش یکی ازدوستاش امدن من رفتم کمک مادرشوهرم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... محضردار گفت پس من هم عقدتون نمی کنم..حشمت شروع کرد به توهین کردن  گفت تو غلط می کنی تو بی جا می کنی..محضردار گفت این قانونه دست من نیست آقام که دید داره دعوا بالا میگیره برگشت به من گفت پروین این آدم، آدم زندگی نیست بیا از همینجا برگردیم..گفتم آقا جون من برنمیگردم تاآخرش میرم مادر حشمت از  جیبش پولی در آورد و به محضر دار گفت درسته ما درمقابل بعضیا ندار هستیم ولی تو همچین مواقعی پول خرج می کنیم فکر کنم منظورش به آقاجونم بود که پول نداد...محضردار پولو گرفت و راضی شد که بدون شناسنامه ما رو عقد بکنه.. خلاصه آقاجونم زود امضا کرد و از مغازه خارج شد ...موقع خارج شدن با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت نمی دونم شاید دیدار من و تو بمونه برای آخرت یا شاید هم به این زودی‌ها ببینمت. با قطره اشکی که از گوشه چشمش روی گونه هاش افتاد از مغازه خارج شد. ناخودآگاه رفتم و از پشت  تماشاش کردم احساس میکردم قدوقامتش  خمیده شده،تا جایی که دید داشت نگاش کردم و گریه کردم مادر حشمت صدام کرد و گفت چیه چرا داری گریه می کنی اگه قراره گریه زاری راه بندازی همین الان پاشو برو خونتون... خلاصه عقد ما خونده شد فکر کنید از اونهمه خانواده پرجمعیتی که داشتم هیچ کس تو عقدم حضور نداشت و من تنها و تنها  عقد می کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم خانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند، شوهرشم که نیست، خدا ذلیلشون کنه، بالاخره به مُراد دلشون رسیدند.همش با خودم میگفتم، خوب شد، حالا وحیده بره پیش خانواده‌ی شوهرش، بلکه اینا بفهمند که خودشون چه بلاهایی سر من دارند میارن..انگاری مکافات عمل خودشون بود که وحیده ناچار شد که با مادرشوهرش زندگی کنه..اواخر شهریورماه بود و ۵ روز به تولد خاطره مونده بود..منتظر بودم که حسین طبق قولی که داده بود بیاد ولی در کمال ناباوری با شنیدن شروع جنگ بین ایران و عراق شوک عجیبی بهم وارد شد..دیگه هیچ خبری از حسین نداشتیم و هر روز خبر تازه‌ای از جنگ و شلوغی می‌اومد و منو دل آشوب میکرد،انقدر حال روحیم آشفته بود که دیگه دل و دماغی برای جشن تولد یکسالگی خاطره نداشتم..فقط روز تولد، آقا یه جعبه شیرینی گرفت و آورد خونه و تنها کادویی که خاطره گرفت یک جفت گوشواره‌ی طلا بود که آنا براش با پول جوراب‌هایی که بدستش اومده بود، خریده بود و این هدیه‌ی آنا خیلی برام با ارزش بود..مدام دلشوره داشتم و با خودم میگفتم؛ نکنه خدایی نکرده بلایی سر حسین بیاد و من آواره بشم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. غلام گفت فکرکردی کارپیداکردن برای یه دخترفراری به این راحتیه یه کم صبرکن تاهمه چی رودرست کنم،غلام رفت پیش باباحسن پیکنیکم باخودش بردمعلوم بودمیخوان چکارکنن..پری هم رفت دوش گرفت حسابی بزک دوزک کرد..گفتم این چه کاریه که اینقدربه خودت رسیدی ارایش کردی،خندیدگفت بعداخودت میفهمی..حس خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستم کاری کنم،پری باغلام رفت فرداش برگشت...اصلا حالش خوب نبودبه سمیه گفت جام بندازتواتاق فقط میخوام بخوابم مردشوراین زندگی سگی ماروببره...خیلی دلم برای پری سوخت به سمیه گفتم این دیروزکه میرفت حالش خوب بودچرااینجوری برگشته گفت بهتره تازمانی که اینجاهستی کرکورلال باشی نه چیزی بپرسی نه دنبال جواب باشی..دیدم بحث باهاش بی فایده است ممکنه حساس بشه،شونم روبالا انداختم گفتم اصلابه من چه و رفتم توحیاط ولی یک لحظه ام نمیتونستم ازفکرپری دربیام،زیریه درخت نشسته بودم که غلام صدام کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. به مرتضی گفتم خیلی نمیتونم بمونم حرفت بزن میشنوم..گفت چقدر بد اخلاقی تو؟ انگار نه انگارمایه زمانی هم دیگه رو دوست داشتیم،گفتم خودت میگی یه زمانی توالان متاهلی و من دوستمدارم به مرد متاهل دوست داشته باشم در ضمن این حرفهای تکراری بذار کنار اصل حرفت بزن..گفت باشه بهت میگم باید چکار کنی که از شر من خلاص بشی بعد تو چشمام زول زد گفت نمیدونم خبرداری یانه ولی افسانه به جای ارث تمام طلاهای مادرش برداشته من اون طلاها رو میخوام...وتنها کسی هم که بدون دردسر میتونه اینکار انجام بده توای دهنم از تعجب باز مونده بود گفتم حالت خوبه!! از من میخوای برم دزدی؟گفت دزدی نیست اون طلاها دیر یا زود به مهسا میرسه ولی من الان بهش احتیاج دارم نه چند سال دیگه با اینکارت هم مشکل منوحل میکنی هم خودت از شر من خلاص میشی..از جام بلند شدم گفتم شرمنده من نمیتونم همچین کاری انجام بدم وزیر لب بهش گفتم عوضی که شنید امد سمتم گفت نشنیدم چی گفتی؟ گفتم برو کنار باید برم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم شفیقه خانم گفت اصلا از کجا معلوم بعدا خواستگار دیگه ایی باشه یا نه؟من میگم تا تنورداغه خمیر رو بچسبون...مامان گفت والا موندم چیکار کنم؟؟جهیزیه اشو از کجا بیارم؟شفیقه خانم گفت: مگه نگفتی تحت حمایت کمیته است؟؟من شنیدم به سرویس کامل جهیزیه بهش میدند.گه از وسایل کمیته خوشت نیومد میتونی بفروشی و وسیله ی بهتری بخری..منم توی جلسات اعلام میکنم و با کمک همدیگه این دختر رو راهی خونه ی بخت میکنیم..تا منو داری اصلا غصه نخور خواهر،مامان بعد از اینکه بابت امیرحسین مطمئن و خیالش راحت شد به من گفت: انگار خانواده اش راضی به این وصلت نیستند..اگه پسره واقعا تورو میخواهد بهش بگو مادرش زنگ بزنه وجواب بگیره..خوشحال دویدم سمت تلفن که مامان گفت به کی میزنی؟؟یه وقت شماره ی خونشونو نگیری؟گفتم نه.،محل کارشه..مامان اخم کرد اما حرفی نزد و رفت....سمت حیاط تا من راحت تر صحبت کنم..شماره گرفتم و امیرحسین جواب داد و گفت: سلام مهین،خیلی وقته منتظرتم..چی شد؟؟راضی شد..گفتم: اررره ، اما انگار باید مامانت زنگ بزنه و جواب بگیره.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم بقدری لای منگنه بودم که یهو شیطون وسوسه ام کرد.همه ی این اتفاقات شاید در عرض پنج الی هفت ثانیه افتاد.اول به سمت اشپزخونه نگاه کردم و دیدم آبجی سر ظرفشویی و پشت به منه ،بسرعت داخل اتاق شدم و انگشتر رو برداشتم و دوباره برگشتم و داخل سرویس شدم…قلبم بشدت میزد..چند بار به صورتم اب پاشیدم تا شاید تفسهام منظم بشه.با همون سر و صورت خیس خواستم بیام بیرون تا آبجی مطمئن بشه که توی سرویس بهداشتی بودم…برای اطمینان بیشتر سرمو از لای در سرویس اوردم بیرون و گفتم:ابجی.حوله برای دست و صورته؟آبجی خندید و گفت:نه برای دوش گرفتنه،.این چه سوالیه…در حالیکه با حوله صورتمو خشک میکردم رفتم سمت آشپزخونه و بعدش حوله رو پرت کردم روی اپن،آبجی با صدای بلند گفت:این چه کاریه؟؟؟همونجا صورتتو خشک میکردی و حوله رو سر جاش میزاشتی…گفتم:اه آبجی،گیر نده دیگه،گفت:بریم بستنی رو بخوریم و حرف بزنیم..در حال بستنی خوردن گفتم:همسر عزیزت برای روز زن چی خرید،؟گفت:یه انگشتر،.وایستا الان میارم نشون میدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. بعدازاین ماجراخیلی بهم ریخته بودن با کوچکترین حرفی عصبی میشدم..بادمه یه شب سرساختن زمین باابوالفضل بحثم شدگفتم تواصلابه فکرزندگیمون نبستی الان که پول داری خب شروع کن من از این زیرزمین لعنتی خسته شدم اصلا پله های اینجا باعث سقط بچم شد..ابوالفضل گفت اه چقدرغرمیزنی اصلاایندفعه میرم سرویس تایک ماه نمیام!!من فکرکردم شوخی میکنه ااما واقعارفت تا۳۵روز نیومد!!!تومدتی که نبودبارهابه خانوادش شکایتش کردم امااونامیگفتن سرکاره داره برای پیشرفت زندگیتون تلاش میکنه اگرالاف بیکاربودخوب بود!!تحمل کردم تاابوالفضل برگشت البته سروضعش مثل کسی نبودکه تواین ۳۵روزسختی کشیده باشه!!خیلی ازدستش ناراحت بودم شروع کردم به غرزدن گفتم من ازاین زندگی خسته شدم تاکی بایدته این زیرزمین چشم‌به راه بمونم که اقابرگرده یک هفته بمونه دوباره بره،طلبکارانه گفت من هرکاری میکنم برای اسایش راحتی توگفتم اسایش کدوم پیشرفت اصلانمیخوام بری سفرماشین بفروش توهمین شهریه کاربرای خودت دست و پا کن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ تا دو هفته خونه ی مامان بودم و هم مهمونارو پذیرایی میکردیم و هم از غم داداش کنار هم اشک میریختیم…قبل از این اتفاق هر وقت من خونه ی مامان میموندم بهنام هم پیشم میموند ولی اون دو هفته به بهانه ی سردرد و ناراحتی روحی و غیره میرفت خونه تا توی ارامش باشه..بقدری غرق غم و اندوه بودم که از زندگیم غافل شده و نمیدونستم بهنام کجاست و چیکار میکنه؟هر چند خواهرام هم اونجا بودند و همسراشون میرفتند خونه..امیدوارم به من حق بدید که توی عزای تنها برادرام غمگین باشم و عزاداری کنم…غم بزرگی بود و اصلا دوست نداشتیم برگردیم خونه و دلمون میخواست تا چهلم دور هم باشیم و فقط گریه کنیم اما مامان و بابا مخالفت میکردند…یه شب دیدم سرو وضعم به هم ریخته است افتادم و تصمیم گرفتم برم خونه تا بتونم به خودم سر و سامون بدم….قبلش به مامان گفتم برم خونه و لباسهامو عوض کنم دوباره برمیگردم…مامان گفت:نه دخترم،.برو بمون و به زندگیت برس…گفتم:بخدا مجبورم وگرنه اصلا نمیرفتم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک ماهم پشت سرشون رفتیم پایین،نسترن از لای در نگاهی بهم کرد و برام دست تکون داد منم اروم دست تکون دادم.سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آنا بابا خیلی ناراحت بود مژگان رو کرد به بابا و گفت میخوای منو به کشتن بدی چرا اینطور ماشین میرونی بابا همونطور که نگاهش به خیابون بود گفت:حالش بده باید زودتر برسم بالاسرش،مژگان روشو کرد به بیرون و گفت عمرشو کرده الانم وقت مرگشه این دیگه اینطور ادا و اصولا رو نداره که بابا سری تکون داد و سرعتش و بیشتر کرد مژگان محکم دستگیره رو چسبیده بود رسیدیم خونه آنا همه اونجا بودن عموها و زن عموها و بچه هاشونو و عمه ها و شوهر عمه ها و بچه هاشون مژگان محکم دستمو گرفت و گفت میای میشینی کنار خودم نبینم پاشی بری با این توله سگا بازی کنی هاعمه هام بغلم کردن و بوسیدنم اما مژگان یه لحظه هم از کنارمون تکون نخوردمن و نشوند کنار خودش بابا اومد صدام کرد که بیا آنا ببینتت مژگان هم باهام بلند شد و اومد تو اتاق آنا با یه حال بد تو رختخواب خوابیده بود دندونی نداشت و لباش جمع شده بودبابا منو برد نزدیکتر و آروم آنا رو بیدار کرد که آنا مهرناز اومده آنا چشماشو باز کرد و نگاهی بهم کرد و اشک تو چشاش جمع شد اشاره کرد که برم نزدیکتر... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈