#عاقبت_تهمت_و_افترا
#پارت_اول
من سمیرا هستم زاده فصل بهار و ۲۷ ساله از استان زیبای فارس
بعد از ۴ برادر و ۳ خواهر با وجود اینکه ناخواسته بودم پا به این دنیای پر از فراز و نشیب گذاشتم دنیایی که کمتر روی خوشش رو بهم نشون داد ..
کودکی ونوجوانیم طبق روال عادی گذشت و من از دبستان وارد راهنمایی و سپس دبیرستان شدم و با معدل خوب دیپلمم رو گرفتم
با وجودی که علاقه بسیار زیادی به درس و دانشگاه داشتم اما وضع مالی پدرم خوب نبود تا بتواند از عهده هزینه های سنگین دانشگاه بر بیاید چون اون موقع ها خواهرم دانشگاه ازاد رشته حسابداری رو میخوند. من هم دوست نداشتم که بهش فشار بیارم بخاطر همین بیخیال درس و دانشگاه شدم
اعتقادات خاصی به ائمه و اهل بیت داشتم و از بین ائمه علاقه شدیدی به امام حسین (ع) داشتم ، پای ثابت تمام مراسمات مذهبی بودم دختری که فقط عشقش امام حسین و روضه و مداحی بود.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_اول
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
از بابا چیز زیادی یادم نمیاد جز یه تصاویر نامفهوم…..آخه فقط دو سالم بود که فوت شد و برای همیشه از پیشمون رفت……
بعداز بابا من موندم و مادرم و خواهرم مریم که دو سال از من بزرگتر بود……
مامان یه زن خیلی ساده بود….خیلی خیلی ساده….در حدی که حتی اگه یه بچه هم حرفی میزد باورش میشد…..کلا توی فامیل به ساده لوحی معروف بود….همیشه یه لبخند روی لبش بود و هر کی هر چی میگفت تایید میکرد……
خواهرم مریم هم چون دو سال بزرگتر بود همش سعی میکردخودشو عاقلتر از من نشون بده…من دختری بودم با قد متوسط و صورتی گرد و پرمو و ابروهای مشکی و پر پشت…..اینقدر پر و مشکی بود که حالت دخترونه رو ازم گرفته بود ولی اون زمان حق برداشتن ابرو و اصلاح صورت نداشتیم و کافی بود یه تار مو از سبیل و یا ابرو کم بشه تا کل محل پر بشه که دختر فلانی به فنا رفت…..
دوران بلوغ و ۱۴سالگی صورتم پراز جوش بود…..اندامم هم توپر بود و شاید از نظر بعضیها چاق…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_راحیل
داستان#سلامتی_بدون_هیچ_قیمتی
#پارت_اول
سلام
اسم من راحیل بیست ساله از کرمانشاه هستم.میخوام سرگذشتم رو از زمان بچگی براتون تعریف کنم.
خانواده ی ما هفت نفره بودیم،مامان و بابام و داداش و خواهرام...
ماچهار تا خواهر و یک برادر داشتم، اسم برادرم حسین و اسم خواهرام، راحله، رکسانا و ساحل......
ما تو یک روستایی زندگی میکردیم که نه میشد بگی دور افتاده و نه نزدیک به شهری..
کسی تو روستای ما به دخترا علاقه نداشت ولی اینجوری هم نبود ک از دختراشون متنفر باشن، در حال از دختر خیلی خوششون نمیومد،پسر رو بیشتر ترجیح میدادن.
و خانواده ما هم ک فقط یک برادر یا پسر داشتیم.
از 4 سالگی یادم میاد. ما خانواده ای نبودیم که بخوایم هر چی رو بخوایم داشته باشیم ینی اینجور نبود که از گشنگی نتونیم بخوابیم و جوری هم نبود که هر چی دلمون میخواد داشته باشیم.
از چهار سالگی میاد که
مادر بزرگم هشت تا دختر داشت و یک پسر داشت، و اون یک پسرش هم پدر من بود و پدر من کشاورز بود همیشه کار زیاد میکرد تا بتونه شکم ما رو سیر کنه
ولی متاسفانه زیاد موفق نمیشدن و آدم باهوشی نبودن،
یک روز..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_اول
#عشقم_دخترام
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
...از همون زمانی که تونستم خوب و بد رو از هم تشخیص بدم از زندگیم متنفر بودم با وجود یک بابای معتاد و یک مادر رنجور که تمام زحمت و هزینه زندگی برگردن خودش بود مادرم کارمند یک اداره بود و همین باعث سو استفاده پدرم شده بود و تو خونه فقط میخورد میخوابید و میکشید ،همیشه حسرت زندگی هم کلاسی هام را داشتم در صورتی که خودم چهره زیبایی داشتم(پوستم سفید ووچشم هام درشت و عسلی بود)و از نظر هوشی در سطح بالایی بودم و درسم عالی بود همیشه معلم ها ازم راضی بودن این سطح توقع مادرم رو از من خیلی بالا برده بود انگاری از شوهر خیر ندیده بود دوست داشت حداقل من زحماتش رو جبران کنم زمان می گذشت ومن به کنکور نزدیک میشدم این در حالی بود که طی این همه سال من و مادرم از تمامی مهمانی ها عروسی ها ،عید دیدنی ها محروم بودیم چون پدرم دستش کج بود و خونه رو که خالی میدید بلافاصله وسایل رومی دزدید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهران
#به_نام_مادرم
#پارت_اول
من مهران هستم از شهر زیبا وسر سبز رامسر…متولد ۸۲ و دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم……در حقیقت من تنها پسر و ته تغاری خانواده هستم…..
از بچگی توی ناز و نعمت بزرگ شد و هیچ کم و کسری نداشتم چون بابا توی کار ساخت و ساز بود و حسابی پول در میاورد……زمین میخریدو ویلا میساخت و در جا میفروخت…..مامان هم یه خانم خانه دار و فعال بود……من باتوجه به سرگذشت (کیسه خونین عمرم )تصمیم گرفتم سرگذشت خودم بازگو کنم…..از همون بچگی خیلی به مامان وابسته بودم و دوستش داشتم…..همیشه غرق محبت مامان بودم و از اینکه کنارش بودم لذت دنیا رو میبردم……….بابا هم از نظر مالی تمام و کامل تامینم میکردم……به مرور که بزرگتر شدم گاهی حس میکردم مامان اونطوری که باید شاد نیست و چون توی خودش بود توجهش نسبت به من کم میشدوقتی به سن شش سالگی رسیدم پام به کوچه باز شد و با بچه های محله دوست شدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_اول
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اصالتا اهل یکی از شهرهای شمال هستم اما متولد و ساکن تهران……من بچه ی اول هستم و دو تا برادر هم دارم که از من کوچیکترند……وضع مالی خیلی خوب و جزء خانواده های ثروتمند بودیم آخه بابا داخل بازار ،،حجله ی فرش فروشی داشت….طبق گفته های مادربزرگم(مادر مامان)بابا خیلی پسر دوست بود،…..به گفته ی مادربزرگ وقتی مامان سربارداری من رفت سونوگرافی و بابا متوجه شد که بچه رو ( من)دختر تشخیض دادند با مشت محکم کوبید به دیوار و گفت:اه….چرا دختر؟؟؟من از دخترا متنفرم…..دخترا ضعیف هستند و همش باید مواظبش باشیم….این همه ثروت رو میخواهم چیکار وقتی بچه دختره؟؟؟عمرا اجازه بدم یه پسری بعنوان داماد از راه برسه و همه رو بالا بکشه……دعا کنید سونوگرافی اشتباه تشخیض داده باشه………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#تلنگرانه
تلاش کردن و نرسیدنها و سختیهای
توی زندگیت رو بذار به حساب اینکه
اگر میشد، خیلی بد میشد..!
میدونم خیلی سخته
خواستن ، تلاش کردن و نرسیدن!:(
تو فقط به خدا اعتماد کن چون
خودش راه درست رو بهت نشون میده.
مولانا میگه:
"اگر خواستهات براورده میشود به دنبال یک خیر باش و اگر هنوز برآورده نشده است دنبال هزار خیر در آن باش..
"چونکه تو نمیدونی،خدا میدونه "
فقط بهش اعتماد کن رفیق...
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_اول
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_اول
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران…
دوران کودکی خیلی شاد و خوبی داشتم …..خدا منو بعداز سه تا پسر به پدر و مادرم داد و شدم عزیز کرده ی مامان و بابا و نور چشم خانجون و خان بابا…..من تنها نو ه ی دختری بودم….۴تا عمو و سه تا عمه داشتم که همه از دم پسر اورده بودند …..وقتی مامان منو بعداز سه تا پسر بدنیا اورد خونه شده بود پراز شور و شوق…..همه هوامو داشتند و بهم محبت میکردند…..عمو اخری (عمو فرشاد)مجرد و همسن و سال داداش بزرگم حامد بود ……..حامد حدود هشت سال از من بزرگتره….سرگذشت من از وقتی شروع میشه که ۶-۷ساله بودم….در حقیقت از اون سن به بعد خوب یادمه…ما توی یه روستای تقریبا پیشرفته زندگی میکردیم…خان بابا یه عمارتی برای خودش بنا کرده بود و دور تا دورش رو هم خانه هایی گیپ و بهم چسبید ساخته بود برای بچه هاش…..هر کدوم از اون خونه ها برای یکی از عموها و عمه ها بود که با خانواده اشون اونجا زندگی میکردند………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_اول
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
اینکه چرا حاضر شدم سرگذشتمو تعریف کنم برمیگرده به خوندن سرگذشت تاوان……..من توی خانواده ی ۸نفره بزرگ شدم…..ما سه خواهر و سه برادر هستیم که خودم یکی مونده به آخریم……جایی که ما زندگی میکردیم یه خونه ی بزرگ و ویلایی به مساحت۷۰۰متربود…..همه میگفتند وقتی خونه به این بزرگی دارید قطعا پولدار و وضع مالیتون خوبه اما نمیدونم چرا همیشه کم و کسری داشتیم یا مدیریت بابا خوب نبود یا مامان…بابا اهل محلات و مامان یه دختر لر از استان لرستان بود که باهم وصلت کردند……از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد مامان و بابا هر روز بحث و دعوا و حتی کتککاری داشتند…..بابا جوری مامان رو میزد که از ترس نمیتونستم درس بخونم……اوایل دلیلشو نمیدونستم ولی کم کم که بزرگتر شدم متوجه شدم.،،مامان یه خانم خوشگذران و خیلی خوشپوش بود که فقط دلش میخواست به خودش و تیپ و قیافه اش برسه و بره بیرون و برای خودش تفریح کنه…..حتی به ما هم اهمیت نمیداد و فقط فکر خودش بود…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_اول
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
یه بچه ی تخس و گوشه گیری بودم که با هیچ کسی بازی نمیکردم و اگر هم بازی میکردم به یک دقیقه هم نمیکشید که با سر و صورت خونی به بازی خاتمه میدادم....در خونه ایی کاهگلی زندگی میکردیم که موجودات پلیدی داشت،علاوه بر اون پسرا ،یه پسر همسن خودم هم بود که خیلی هوامو داشت و نمیزاشت اتفاقی برام بیفته ......بیشتر با اون بازی میکردم...آبا(مامان)همیشه بهم میگفت:تو مثل مش ننه ایی....مش ننه مادربزرگ پدرم بود،خیلی پیر زن مهربونی بود....از این نظر که شبیه اون بودم خوشحال میشدم چون من مش ننه رو آدم خاصی میدونستم....
من چیزایی از مش ننه دیده بودم که هیچ کسی ندیده بود،یه قدرت خدادادی داشت که به من هم ارث رسیده بود....اون قدرت دیدن ماورا بود....پدرو مادرم همیشه اختلاف داشتند ،انگار اصلا برای هم ساخته نشده بودند....بیشتر اختلافشون سر ننه صنم (مادر،مامانم)بود....آخه ننه صنم همیشه به بابا تیکه مینداخت....همین هم باعث اختلاف بین آبا و آقاجان(پدرم)میشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_اول
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم….
کودکی خوبی داشتم و توی خانواده ی چهار نفره خوشبخت محسوب میشدیم….
بابا مکانیک بود و مامان خانه دار…..فاصله ی سنی منو داداش (محسن)سه سال بود….محسن بچه ی اول و چون پسر بود عزیز کرده ی مامان…مامان خیلی خیلی پسردوست بود…..اوایل متوجه ی این موضوع نمیشدم اما به مرور که بزرگتر شدم تفاوتهارو حس کردم……بگذریم……سرگذشت من درست از زمانی شروع میشه که وارد ۱۷سالگی شدم…..یه روز تا زنگ مدرسه خورد منو دوستم زینب با بیحالی از روی نیمکت بلند شدیم وکیفمو( کوله )انداختم رو دوش و از مدرسه اومدیم بیرون…خونه ی هر دومون توی یه کوچه بود برای همین همیشه باهم میرفتیم و برمیگشتیم…..مسیر مدرسه تا خونه تقریبا طولانی و فاصله ی زیادی داشت…..همینطوری که قدم زنان حرکت میکردم غرق در افکار خودم بود که با صدای زینب به خودم اومدم…زینب گفت:راستی سمانه!!بعدازظهر میای خونه ی ما تا باهم برای امتحان ریاضی تمرین کنیم؟؟؟خودت که میدونی منو بخاطر اینکه برادر بزرگتر داری نمیزارند بیام خونتون………….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_اول
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
من توی یه خانواده ی پرجمعیت بدنیا اومدم که ۴برادر و ۴خواهر بزرگتر از خودم دارم و آخرین بچه منم…مامان و بابای من زود ازدواج کرده بودند ولی وقتی من بدنیا اومدم تقریبا سن بالا و زمان نوجوونی من اونا مسن شده بودند…سرگذشت من از وقتی شروع میشه که وارد دبیرستان شدم……وقتی کوچیکتر بودم متوجه ی اختلافات مامان و بابا میشدم ولی زیاد خودمو درگیرش نمیکردم از حرفها و دعواهاشون فهمیده بودم که ازدواج مامان با بابا اجباری بوده برای همین دعوا داشتند و مامان هم اصلا کوتاه نمیومد…خونه ی ما از اون خونه های دو طبقه و نصفی بود که من بیشتر وقتمو توی طبقه ی سوم که بالکن بزرگی هم داشت سپری میکردم….تمام خواهر و برادرام ازدواج کردند و من موندم و مامان و بابا…..البته من هم خواستگار داشتم ولی چون درسم خوب بود مامان دلش میخواست درسمو ادامه بدم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد