فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✖️بلای بدتر از کرونا ...!
هر بلای دیگری هم محصول این بلاست!
تا این بلا تموم نشه اوضاع همینه که هست!!
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_پنجم
"به نام خدای ابراهیم"
هنوز که هنوز است راز آن اتاق سر به مهر را کشف نکرده ام. بی بی روزی یکبار آن هم موقع بین الطلوعین واردش می شود و صدای صوت قرآنش از آنجا پخش می شود. باید جرات و جسارت به خرج دهم و چرایی کارش را جویا شوم، بی بی مهربان تر از این حرف هاست که از کنجکاوی ام ناراحت شود. باید دل به دریا بزنم. این سوال مانند خوره به جانم افتاده تا جواب را نگیرم تشنگی ام سیراب نمی شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «قرآن را شمرده شمرده بخوان.» ۴ مزمل•
{یادت باشه قرآن رو بادقت و با تدبّر تلاوت کنی! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
روزها از پی هم می گذرند، تابستان امسال را زیر کولر آبی خانه قدیمی می گذرانم. گاهی دلم برای کولر گازی اتاقم که دوبرابر این اتاق فعلیست تنگ می شود، این اتاق بیشتر شبیه قفس است و من هم پرنده ای که تا وقت آزادی باید در آن حبس باشم. هر چند که حبس شیرینیست... بیشترین زمان را به خواندن و تست زدن اختصاص داده ام باید حاج حیدر را رو سفید کنم. بخاطر هیچ و پوچ شرکت در کنکور را از دست داده ام اما امسال با سال های قبل فرق دارد. اوقات استراحت را هم دوست دارم کنار بی بی بگذارم، آدم از بودن با بی بی سیر نمی شود، همیشه حرف هایی دارد که تو را یک جا بند کند و گوشت بدهکار حرف هایش باشد. اگر من قبلی بودم، با میلاد و بقیه رفقا یا در حال چپق کردن قلیان بودم یا در حال دور دور کردن با ماشین های شاسی بلند در خیابان های کثیف تهران!
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و آنان كه از بيهوده روى گردانند.»۳ مومنون
{یادت باشه وقتت رو بیهوده تلف نکنی! / یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
امروز دیگر طاقت به طاق آمد. روبروی اتاق مرموز زانو در بغل گرفتم، بی بی طبق معمول قرآن می خواند و من هم زیر لب تکرار می کردم. صدای دلنشین بی بی در گوشم طنین انداز می شد و حال دلم را خوب می کرد. صدای "صدق الله والعلی والعظیم" او که به گوش رسید، خود را جمع و جور کردم. بی بی با چادر گل گلی اش جلوی در ظاهر شد مرا که دید کمی جا خورد اما آنی لبخند همیشگی اش روی لب های ترک خورده اش حک شد و چال لپش در گونه های چروکیده اش محو شد «چیزی می خوای عزیز مادر؟» چنان واژه مادر را با جان و دل ادا می کرد که انگار واقعا پسر تنی اش هستم و پاره جگرش... چشمانم را به در دوختم، رد نگاهم را که دید گفت: «خیلی وقته منتظرم سر حرف رو باز کنی، می دونستم که بیشتر از این طاقت نمیاری...» گفتم: «عجب حس ششمی داری ها بی بی... میشه حالا راز این اتاق مرموز و اسرارآمیز رو برام بگی؟ از این راز سر به مهر...!» آهی کشید و گفت: «راز سر به مهر... آره دلبندم، منتها ناشتایی رو بخوریم بعد...» آنقدر مشتاق شنیدن حرف هایش بودم که دلم می خواست ناشتا نخورده راز مگو را فاش کند اما روی کلامش حرفی نزدم.
چایی شیرین را بی وفقه هم می زدم که بی بی گل نسا لب به سخن گشود: «اون اتاقی که اسمشو گذاشتی اتاق مرموز، اتاق پسرمه... محمدم! نور چشمم... سیزده ساله بود که رفت، وقتی اوضاع رو دید و صحبت های آقا رو گوش کرد دیگه نتونست طاقت بیاره، پسرم غیرت رو از پدر خدا بیامرزش به ارث برده بود. نمی تونست بی تفاوت بشینه و فقط اخبارو گوش کنه و دستاشو رو به آسمون بلند کنه. روز تولد سیزده سالگیش بار سفر رو بست و رفت. قرار بود زود برگرده اما یکم دیر کرده... سوی چشم هام داره میره مادر، نمی دونم وقتی برگرده چشمی هست که صورت ماهشو ببینه؟ چشمی هست که قد و قامتش رو برانداز کنه؟ چشمی هست که براش لوبیا پاک کنه و قرمه سبزی بار بذاره؟ پاهام دیگه جونی ندارن، نمی دونم وقتی بیاد، پایی هست که به استقبالش بره؟ می ترسم قبل اینکه بیاد، من برم! روزی که تو اومدی انگار محمدم جلوی روم ظاهر شد، تو خیلی شبیه محمدمی... چشم و ابروت مثل محمدمه، حالت موهات، قد و بالات، طرز نگاهت همه و همه عین محمدمه!»
باورم نمی شد آن اتاق مرموز اتاق یک شیرمردی باشد که در سیزدهمین سال زندگی اش بزرگترین تصمیم را گرفته باشد. حالا نگاه نافذ بی بی گل نساء در بدو ورودم را می فهمم. بی بی یک ریز می گفت و می گفت قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شد و با گوشه چارقدش آن ها را پاک می کرد...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پس کسانی باید در راه خدا جهاد کنند که (دست از جان شسته اند و) زندگی این جهان را به آن جهان می فروشند. و هر کس در راه خدا جهاد کند و کشته شود یا فاتح گردد، زود باشد که او را اجری عظیم دهیم.» ۷۴ نساء•
{یادت باشه مومن پای روی نفس می گذارد و آخرت را به دنیا ترجیح می دهد! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
✨بر صورت نورانی مهدی بگوئید صلوات
✨چون می بینی اورا نمی شناسی بگوئید صلوات
✨جهت خشنودی و سلامتی آن یوسف زهرا صلوات
✨بر ثانیه ثانیه تا ظهورش صلوات
🌸🍃 @shayestegan98
✍خدایا! واقعا من بخشیده شدم؟!
ما حالات درونی خودمان را باید مراقبت بکنیم. وقتی حالمان نسبت به آینده بد باشد، یؤوس میشویم! خیلی وقتها گناه در اثر همین مأیوس بودن و روحیه بد رخ میدهد. بارها شده وقتی خودمان با رفقا دعای کمیل میخوانیم، بعد از رسیدن به این عبارت که صفحه دوم دعاست "خدایا همۀ گناهان ما را ببخش. «اللهم اغفر لی کل ذنب اذنبته و کل خطیئة اخطأتها»" به رفقا میگویم که رفقا هر کی میخواست خدا گناهش را ببخشد، بخشید! بلند شود برود. همان اول دعا بعد از اینکه چند جور استغفار میشود، در یک جمعبندی در صفحۀ دوم دعا این عبارت است. بقیۀ دعا مال این نیست که اصرار کنی خدایا ببخش! بخشیدی یا نه؟
بگذار یکبار دیگر بگویم. شاید نبخشیده باشی!
من از کجا بدانم تو بخشیدی؟ آخر ساده نیست که تو من را ببخشی! بقیۀ دعا مال این نیست که تو سوءظن داری به پروردگار! خود امیرالمؤمنین علی(ع) هم در آغاز دعای کمیل دارد این مطلب را: صدا میزند که خدایا، حالا تا اینجا درخواست من طلب مغفرت بود. در ادامه تلقّی دعا کننده این است که خدایا حالا که من را بخشیدی، میخواهم به تو نزدیک بشوم! بیشتر با تو حرف بزنم. اجازه میدهی؟ حالا که من را بخشیدی، (من دیگر در آن باره بحثی ندارم) میخواهم با تو مناجات کنم، میخواهم باهات درد دل کنم. خدا بخشید که آدم بلند نمیشود برود که! خدا بخشیده، تازه دلت نرم شده، ارتباطت قشنگ شده، میخواهد حرف بزند.
یک دعایی در حرم اباعبدالله الحسین(ع) هست که دعای جالبی است. زائر صدا میزند خدایا! من اگر توی حرم امام حسین زیاد میمونم، مال این نیست که به تو سوءظن دارم و اگر میروم مال این نیست که از حرم خسته شدم. من دلم هنوز اینجاست. اگر میروم از سر تکلیف است، اگر ماندم هم از سر علاقه است. توی حرم امام حسین هم بخواهی بمانی از سر یأس بد است. فکر نکن حالا ده تای دیگر دعا و زیارت کردی خیلی کار خوبی کردی. برای چی این کار را داری میکنی؟ چرا ده مرتبۀ دیگر داری میگویی؟ میگوید آخر نمیدانم. مشکوکم، مأیوسم، نمیدانم که دعایم را جواب دادند یا نه. این حالت بدی است.
📚حاج آقا پناهیان
🌸🍃 @shayestegan98
✨🌸✨
✍خدايا!
بيامرز برايم گناهاني كه
بلا را نازل مي كند...
🍃اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ
الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَ🍃
#دعای_کمیل
🌸🍃 @shayestegan98
✍امام على عليه السلام:
بدانيد آنكه قرآن را دارد چيزى كم ندارد، آنكه قرآن را ندارد چيزى ندارد. پس دواى درد خويش را از قرآن بجوييد و براى غلبه بر مشكلات خود از آن يارى بخواهيد.
📚 نهج البلاغه خطبه ۱۷۶
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_ششم
"به نام خدای ابراهیم"
از وقتی که بی بی از محمد برایم گفته، بیشتر تشنه دانستن از محمد شده ام. شب ها بعد از شام با بی بی توی حیاط می رویم و روی تخت چوبی کنار حوض می نشینیم. اینبار من برایش چای در استکان می ریزم و او از محمدش می گوید که چه شد رفت و حالا بی بی سالهاست که چشم به در دوخته تا خبری از گل پسرش شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات[نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند]آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.» ۱۵۵ بقره•
{یادت باشه این دنیا محل آزمایشه!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
امروز بی بی رای را صادر کرد و اجازه دیدن اتاق محمد را به من داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، اتاقی ساده پر از کتاب و قاب عکس حضرت امام، یک طرف چفیه و قمقه... یک طرف یک پلاک سوخته..! دستم روی پلاک نیمه سوخته ثابت ماند، آن پلاک به طرز عجیبی مرا تسخیر کرد. بوی عجیبی از اتاق محمد به مشام می رسید، عطری که با همه عطرهای دنیا فرق داشت. بی بی دیگر در اتاق را قفل نمی کند، به من هم گفت که می توانم از کتاب های محمد استفاده کنم و هر وقت خواستم وارد اتاقش شوم. از امروز نمازهای پنجگانه ام را در اتاق محمد می خوانم، نمازم رنگ و بوی دیگری گرفته، انگار محمد اینجاست و به او اقتدا می کنم؛ شهید مفقودالاثر بی بی که از او فقط یک پلاک نیمه سوخته به یادگار مانده...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.» ۱۶۹ آل عمران•
{یادت باشه شهدا زنده اند../یادم هست،یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
اینروزها خواندن کلی کتاب و زدن تست و... وقتی برای نوشتن نمی گذارد. مدت هاست دست به قلم نبرده ام اما خبری خاص من را به سمت نوشتن سوق می دهد. خبر قبولی ام در کنکور بعد دو سال یللی تللی مثل بمب در خانواده سرو صدا بپا کرد، پدر گوسفند به زمین زد و سور داد. فامیل های درجه یک و دو را به مهمانی فراخواند و پز ته تغاری اش را به همه آنها که هنوز هم پشتش حرف می زنند، داد.
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
{و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزای}۱۱۴طه•
یادت باشه علم گنج بزرگیه...!/یادم هست... یادم هست...}
"به نام خدای ابراهیم"
حالا که غول کنکور را شکست داده ام، مادر اصرار به برگشتن دارد اما من یک تکه از دلم را پیش بی بی و اتاق سربه مهر جا گذاشته ام. از طرفی اینجا خبری از دوستان قدیمی که نیششان مانند زهر بود، نیست. دوستی که وسوسه به جانم بیاندازد وجود ندارد. اینجا کسی من را نمی شناسد، کسی من قبلی ام را ندیده! اینجا گمنام گمنامم! در کوچه هایش راحت تر قدم بر می دارم و منتظر خنجر دوستی از پشت سر نیستم! هر جور که بود حاج حیدر و مادر را راضی کردم، طبق روال گذشته پیش بی بی بمانم و هفته ای چند بار به آنها سر بزنم. برای مادر خیلی سخت بود اما پدر که متوجه حال خوب من و تغییر اساسی تری در من شده بود، راحت تر قبول کرد.
"به نام خدای ابراهیم"
شده ام مضحکه دست این و آن..! ظاهرم با باطنم همخوانی ندارد از قضا همین هم اوضاع را تشدید می کند، مرا به هر چه که نکرده ام متهم می کنند. گاهی خسته می شوم، کم می آورم و دلم می خواهد قید همه چیز را بزنم و بشوم همان فرزام سابق!اما صدایی در درونم فریاد می زند، مانعم می شود. خدایا پناه می آورم به تو از اینکه سقوط کنم، خدایا پناه می آورم به خودت...
پیشنهاد دوستی دختران برایم عذاب آور شده، شب ها کابوس همان فرزام قبلی را می بینم، خدایا چرا فرزام دست از سرم برنمی دارد؟! هنوز کسی فرزام تغییر کرده را قبول ندارد، چقدر درد دارد وجودت از کثافت پاک شده باشد و سوژه خنده دیگران باشی..! هنوز بچه های دانشگاه از دوران نوجوانی ام خبر ندارند وگرنه بخاطر قلیان و سیگار و... حکم اعدامم را صادر می کردند و پاکی ام را به رسمیت نمی شناختند!
همه حرف ها و حدیث ها به جان خریدم اما انگار مشکلات تمامی ندارد. دردسر پشت دردسر... اینبار دختری نه برای دوستی بلکه برای ازدواج پا پیش گذاشته و ول کن ماجرا نیست. آنهم دختری که هیچ سنخیتی با من فعلی ندارد. خدایا این دیگر چه امتحانیست... تو که تمامی جیک و پوک زندگی ام را می دانی؟! شاید اگر فرزام قبلی بودم پیش تر از این به قول بچه ها مخ این دختر را می زدم و می رفتم پی عشق و حال! خدایا می ترسم از اینکه بلغزم، می ترسم...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «مسلما شیطان دشمن شماست، پس او را دشمن گیرید، او فقط پیروانش دعوت می کند تا از اهل آتش سوزان(جهنم)باشند.» ۹فاطر•
{یادت باشه دست دوستی با شیطان نفشاری..!/یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
🌸🍃@shayestegan98
#وصـیـت❤️
شَهید محمدعلی صمدی:
خواهران گرامی! #حِجاب شما برتر از #خون شهیدان است و دشمن پیش از آنکه از خون شهید به #هراس آید، از حِجابِ #کوبنده تو وحشت دارد.
#حجاب_و_حیا_فاطمـی💚
🌸🍃 @shayestegan98
تور نوروزی ۹۹
سه روز اتاق خواب
دوروز هال
سه روز پذیرایی
گشت رایگان حموم و دستشویی 😁
🌺پیشاپیش سال نو مبارک🌺
🌸🍃 @shayestegan98
🏴 شهادت هفتمین آفتاب ولایت، مولای غریب شیعیان، #امام_موسی_کاظم علیه السلام را به خورشید تابان ایران، شمسالشموس، امام رضا (ع) و خواهر گرامیشان حضرت معصومه (س) و حضرت ولیعصر ارواحنالهالفداه و همه شیعیان جهان، تسلیت میگوییم.
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هفتم
"به نام خدای ابراهیم"
دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء•
{یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...}
خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار...
.
.
.
برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم.
بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش!
نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟!
نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟!
جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر...
از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا...
.
.
روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
ماه فرو ماند از جمالِ مُحَـمَّـد
سرو نباشد بہ اعتدالِ مُحَـمَّـد
قدرِفلڪراڪمالومنزلتینیست
در نظــر قـدر با ڪمالِ مُحَـمَّـد
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلایی که قرنطینه سر چینیا آورده 😂
فقط نگاه کنید یاد نگیریدا😊
🌸🍃 @shayestegan98
سلام
آیا در منزل قرنطینه هستید ؟چند روز ؟ حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده ؟
خیلی خسته شدید؟ 🤔
لطفا این متنو با دقت بخونید:👇🏼
⭕️ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت....
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...
🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...
🌹 حسین می گفت: از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!!
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم....
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
🌷 کتاب خاطرات دردناک
🌸🍃 @shayestegan98