eitaa logo
بانوان شایسته
343 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
828 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 سوره بقره ،آیه اول🌸 🌺 👇🏻👇🏻
✍امام على عليه السلام: بدانيد آنكه قرآن را دارد چيزى كم ندارد، آنكه قرآن را ندارد چيزى ندارد. پس دواى درد خويش را از قرآن بجوييد و براى غلبه بر مشكلات خود از آن يارى بخواهيد. 📚 نهج البلاغه خطبه ۱۷۶ 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" از وقتی که بی بی از محمد برایم گفته، بیشتر تشنه دانستن از محمد شده ام. شب ها بعد از شام با بی بی توی حیاط می رویم و روی تخت چوبی کنار حوض می نشینیم. اینبار من برایش چای در استکان می ریزم و او از محمدش می گوید که چه شد رفت و حالا بی بی سالهاست که چشم به در دوخته تا خبری از گل پسرش شود. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات[نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند]آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.» ۱۵۵ بقره• {یادت باشه این دنیا محل آزمایشه!/یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" امروز بی بی رای را صادر کرد و اجازه دیدن اتاق محمد را به من داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم، اتاقی ساده پر از کتاب و قاب عکس حضرت امام، یک طرف چفیه و قمقه... یک طرف یک پلاک سوخته..! دستم روی پلاک نیمه سوخته ثابت ماند، آن پلاک به طرز عجیبی مرا تسخیر کرد. بوی عجیبی از اتاق محمد به مشام می رسید، عطری که با همه عطرهای دنیا فرق داشت. بی بی دیگر در اتاق را قفل نمی کند، به من هم گفت که می توانم از کتاب های محمد استفاده کنم و هر وقت خواستم وارد اتاقش شوم. از امروز نمازهای پنجگانه ام را در اتاق محمد می خوانم، نمازم رنگ و بوی دیگری گرفته، انگار محمد اینجاست و به او اقتدا می کنم؛ شهید مفقودالاثر بی بی که از او فقط یک پلاک نیمه سوخته به یادگار مانده... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.» ۱۶۹ آل عمران• {یادت باشه شهدا زنده اند../یادم هست،یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" اینروزها خواندن کلی کتاب و زدن تست و... وقتی برای نوشتن نمی گذارد. مدت هاست دست به قلم نبرده ام اما خبری خاص من را به سمت نوشتن سوق می دهد. خبر قبولی ام در کنکور بعد دو سال یللی تللی مثل بمب در خانواده سرو صدا بپا کرد، پدر گوسفند به زمین زد و سور داد. فامیل های درجه یک و دو را به مهمانی فراخواند و پز ته تغاری اش را به همه آنها که هنوز هم پشتش حرف می زنند، داد. پیامی از جانب خالق به مخلوق: {و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزای}۱۱۴طه• یادت باشه علم گنج بزرگیه...!/یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" حالا که غول کنکور را شکست داده ام، مادر اصرار به برگشتن دارد اما من یک تکه از دلم را پیش بی بی و اتاق سربه مهر جا گذاشته ام. از طرفی اینجا خبری از دوستان قدیمی که نیششان مانند زهر بود، نیست. دوستی که وسوسه به جانم بیاندازد وجود ندارد. اینجا کسی من را نمی شناسد، کسی من قبلی ام را ندیده! اینجا گمنام گمنامم! در کوچه هایش راحت تر قدم بر می دارم و منتظر خنجر دوستی از پشت سر نیستم! هر جور که بود حاج حیدر و مادر را راضی کردم، طبق روال گذشته پیش بی بی بمانم و هفته ای چند بار به آنها سر بزنم. برای مادر خیلی سخت بود اما پدر که متوجه حال خوب من و تغییر اساسی تری در من شده بود، راحت تر قبول کرد. "به نام خدای ابراهیم" شده ام مضحکه دست این و آن..! ظاهرم با باطنم همخوانی ندارد از قضا همین هم اوضاع را تشدید می کند، مرا به هر چه که نکرده ام متهم می کنند. گاهی خسته می شوم، کم می آورم و دلم می خواهد قید همه چیز را بزنم و بشوم همان فرزام سابق!اما صدایی در درونم فریاد می زند، مانعم می شود. خدایا پناه می آورم به تو از اینکه سقوط کنم، خدایا پناه می آورم به خودت... پیشنهاد دوستی دختران برایم عذاب آور شده، شب ها کابوس همان فرزام قبلی را می بینم، خدایا چرا فرزام دست از سرم برنمی دارد؟! هنوز کسی فرزام تغییر کرده را قبول ندارد، چقدر درد دارد وجودت از کثافت پاک شده باشد و سوژه خنده دیگران باشی..! هنوز بچه های دانشگاه از دوران نوجوانی ام خبر ندارند وگرنه بخاطر قلیان و سیگار و... حکم اعدامم را صادر می کردند و پاکی ام را به رسمیت نمی شناختند! همه حرف ها و حدیث ها به جان خریدم اما انگار مشکلات تمامی ندارد. دردسر پشت دردسر... اینبار دختری نه برای دوستی بلکه برای ازدواج پا پیش گذاشته و ول کن ماجرا نیست. آنهم دختری که هیچ سنخیتی با من فعلی ندارد. خدایا این دیگر چه امتحانیست... تو که تمامی جیک و پوک زندگی ام را می دانی؟! شاید اگر فرزام قبلی بودم پیش تر از این به قول بچه ها مخ این دختر را می زدم و می رفتم پی عشق و حال! خدایا می ترسم از اینکه بلغزم، می ترسم... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «مسلما شیطان دشمن شماست، پس او را دشمن گیرید، او فقط پیروانش دعوت می کند تا از اهل آتش سوزان(جهنم)باشند.» ۹فاطر• {یادت باشه دست دوستی با شیطان نفشاری..!/یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ادامه دارد... 🌸🍃@shayestegan98
❤️ شَهید محمدعلی صمدی: خواهران گرامی! شما برتر از شهیدان است و دشمن پیش از آن‌که از خون شهید به آید، از حِجابِ تو وحشت دارد. 💚 🌸🍃 @shayestegan98
تور نوروزی ۹۹ سه روز اتاق خواب دوروز هال سه روز پذیرایی گشت رایگان حموم و دستشویی 😁 🌺پیشاپیش سال نو مبارک🌺 🌸🍃 @shayestegan98
🏴 شهادت هفتمین آفتاب ولایت، مولای غریب شیعیان، علیه السلام را به خورشید تابان ایران، شمس‌الشموس، امام رضا (ع) و خواهر گرامیشان حضرت معصومه (س) و حضرت ولیعصر ارواحناله‌الفداه و همه شیعیان جهان، تسلیت می‌گوییم. @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سوره بقره آیه ۲ 🌸 👇🏻
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء• {یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...} خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار... . . . برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم. بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش! نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟! نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟! جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر... از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا... . . روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
ماه فرو ماند از جمالِ مُحَـمَّـد سرو نباشد بہ اعتدالِ مُحَـمَّـد قدرِفلڪ‌راڪمال‌و‌منزلتی‌نیست در نظــر قـدر با ڪمالِ مُحَـمَّـد 🎊 💚 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلایی که قرنطینه سر چینیا آورده 😂 فقط نگاه کنید یاد نگیریدا😊 🌸🍃 @shayestegan98
سلام آیا در منزل قرنطینه هستید ؟چند روز ؟ حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده ؟ خیلی خسته شدید؟ 🤔 لطفا این متنو با دقت بخونید:👇🏼 ⭕️ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود... 🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود... 🌹 حسین می گفت: از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!! بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم.... این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم... 🌷 کتاب خاطرات دردناک 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 سوره بقره آیه ۳🌸 🌺 👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا می‌کنیم، در حالی که به دعای ما احتیاجی ندارند؟ حجت الاسلام پناهیان 🌸🍃 @ shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
┄━•●❥ ❥●•━┄ امشب دیدمش..! زیر شرشر باران... یک لحظه نگاهم لغزید..! صدای تپش قلبم هر آن ممکن بود پایان زندگی ام را اعلام کند! نمی دانم در آن سیاهی شب زیر قطرات تند باران چه بر سر دلم آمد! همان دختر نجیب..! همان که در کنفراس استاد شاپوری نجابت و سکناتش ضربان قلبم را یک آن دچار اختلال کرد. همان که در کلاس با گفتن برادر لاکچری مرا به خود آورد. تکرار مجدد این تپش ها چه مفهومی را می خواست به من برساند! خدایا مبادا چشمانم گرفتار شده باشند!؟ مبادا این تپش ها هوسی بیش نباشد! اعوذبالله من الشیطان الرجیم... پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده... از شر نفسم... از شر چشمانم... از شر زبانم... . . فکر و خیال همکلاسی از ذهنم بیرون نمی رود، حتی دست و دلم به خواندن کتاب های ردیف شده روی میز هم نمی رود، مغزم error داده و راه چاره ای نمی یابم! موهای پریشان شده و حال زارم صدای بی بی را درآورد. با غذایم بازی بازی می کردم که پرو پاپیچم شد و گفت: «یه چیزیت شده ها، محمدم هر موقع پریشون حال بود کم حرف می شد و تو لاک خودش فرو می رفت.» محمد! باز هم محمد! کم کم احساس می کنم برادر تنی محمدم! مگر ممکن است اینهمه شباهت ظاهری و اخلاقی! در فکر غوطه ور بودم که بی بی گل نساء گفت: «عاشق اولدین بالام جان؟» تقریبا متوجه مفهوم جمله اش شدم اما خودم را به آن راه زدم: «چی گفتی بی بی جونم؟» گفت: «عاشق شدی پسر جون؟» سر به زیر انداختم و کلامی به زبان نیاوردم. بی بی خنده کنان ادامه داد: «لپ های گل انداخته ات خبر می دهد از سر درون!» کمی مکث کردم و سر به زیر افکندم. یک آن بی بی به هول و ولا افتاد، شام را خورده و نخورده راه اتاق محمد را در پیش گرفت. امشب بارها اسمش را آورده بود، دلتنگ و بی تابش شده و راهی جز رفتن به اتاقش نمی یابد. نیروی خاصی من را هم به اتاق محمد می کشاند، پاهایم روی فرش اتاقش ترمز می کنند. محمد زمین تا آسمان با من فرق داشت، دلم می خواست مثل او باشم! اما شبیه محمد و ابراهیم شدن ها در حرف آسان بود و در عمل اراده ای می خواست قوی! نشستم کنار بی بی و بوسه ای به چادر گلدارش که بوی عطر محمدی می داد زدم. دستش را روی سرم کشید و گفت: فرزام جان. _جونم بی بی! +جونت بی بلا... دوسش داری؟ با تته پته جواب دادم: «کی رو بی بی؟!» گفت: «مش رمضون بقالی محل رو!» هر دو زدیم زیر خنده! بی بی از ته دل می خندید و دندان های مصنوعی اش دیده می شد. با تسبیح روی دستم زد: «خب حالا مثل یه پسر خوب جواب بده، می خوای به مادرت زنگ بزنم؟» _مامانم واسه چی؟ اینبار محکم تر از قبل روی دستم زد، گفتم: «بی بی منم مثل پسر توام ها!» گفت: «فرقی نداره... به قول بچه ها امروزی منو نپیچون! مثل بچه آدم راحت حرف بزن.» آهی کشیدم و گفتم: «نمی دونم آخه! چی بگم...» کمی سکوت کردم و در آخر درد و دل را شروع کردم «راستش فک کنم از یکی از همکلاسی هام خوشم اومده اما نمیدونم تا چه حد این حس درسته، بی بی می ترسم اسمش عشق نباشه. هوس باشه و گذرا... می ترسم مثل قبلا ها..» نقطه سرخط گذاشت و نگذاشت جمله ام کامل شود، گفت: «آدما جایز الخطا نیستن اما ممکن الخطان! پیر و جوونم نداره، اگه خبطی کردی واسه گذشته بوده نه الان... تو الان زلال تر از آبی برای من... تو عین محمدی...» اسم محمد که آمد دلم آرام گرفت، بی بی دم گوشم گفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه، بسپر به خودش... فقط یادت باشه باید عزمت رو جزم کنی، اگه مردی بسم الله...» . . بی بی مادری را در حقم تمام کرد، خودش با حاج حیدر و مادر صحبت ها را کرد و حال مانده بود پیشقدم شدن من برای اجازه خواستن! امروز بالاخره با کلی خجالت دل به دریا زدم تا شماره تلفنی برای امر خیر بگیرم، اما... اما چشمانم چیزی را دیدند که دنیا را روی سرم خراب کرد و خانه رویاهایم را ویران! پسری خوش قد و بالا با هیکلی چهارشانه، ته ریش و کت اسپرت، با یک شاخه گل رز صورتی و یک جعبه کادوی شیک روبرویش فاطمه خانم ایستاده و او هم ذوق کرده بود، برق چشمانش از ده فرسخی مشخص بود! دست دادن و گل گرفتنش را که دیدم، چشم به زمین دوختم و سلانه سلانه رو به مقصدی نامشخص راه افتادم. ساعت ها خیابان های بی در و پیکر تهران را بی هدف قدم زدم، هر کسی که تماس می گرفت رد تماس می دادم. حالم گرفته بود، حس و حال هیچ چیزی را نداشتم. فکر نمی کردم انقدر دوستش داشته باشم! مغزم منفجر شد از اینهمه فکر و فکر و فکر... ┄━•●❥ ادامه دارد... . 🌸🍃@shayestegan98
💙🍃 💠عشــــــــــق یعنی جوان باشــے خوش سیما باشـے و با نگاهت نامحرم جذب شود ولــــــــــے✖️ فقط بخاطر رضایت خـــــدا و امام زمانت سرت و پاییـــــن بندازی 🌸🍃 @shayestegan98
💚حضرت محمد(ص): 🔸سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1_کسی که خوش اخلاق باشد. 2_ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3_کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد. 📚 اصول کافی'ج۲'ص ۳۰۰ 🌸🍃 @shayestrgan98
🌸آیه ۴ سوره بقره🌸 🌺 👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | سلاحِ انتظار 🌷 سربازی امام زمان (عج) چه آمادگی‌هایی لازم دارد؟ 📲 🌸🍃@shayestegan98
Nasr TV - اهمیت کار رسانه ای - Podcast - Religious - Audio(2).mp3
3.03M
☢ یه حرفیه که میخوام با شما در میون بذارم.... بچه ها تو چه رشته ای دارید درس میخونید.... استاد پناهیان 🌸🍃 @shayestegan98