🏴 شهادت هفتمین آفتاب ولایت، مولای غریب شیعیان، #امام_موسی_کاظم علیه السلام را به خورشید تابان ایران، شمسالشموس، امام رضا (ع) و خواهر گرامیشان حضرت معصومه (س) و حضرت ولیعصر ارواحنالهالفداه و همه شیعیان جهان، تسلیت میگوییم.
@shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هفتم
"به نام خدای ابراهیم"
دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء•
{یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...}
خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار...
.
.
.
برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم.
بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش!
نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟!
نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟!
جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر...
از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا...
.
.
روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
ماه فرو ماند از جمالِ مُحَـمَّـد
سرو نباشد بہ اعتدالِ مُحَـمَّـد
قدرِفلڪراڪمالومنزلتینیست
در نظــر قـدر با ڪمالِ مُحَـمَّـد
#عید_مبعث_مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات💚
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلایی که قرنطینه سر چینیا آورده 😂
فقط نگاه کنید یاد نگیریدا😊
🌸🍃 @shayestegan98
سلام
آیا در منزل قرنطینه هستید ؟چند روز ؟ حوصله تان سر رفته ؟ تحملتان تمام شده ؟
خیلی خسته شدید؟ 🤔
لطفا این متنو با دقت بخونید:👇🏼
⭕️ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت....
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...
🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...
🌹 حسین می گفت: از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!!
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم....
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
🌷 کتاب خاطرات دردناک
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) دعا میکنیم، در حالی که به دعای ما احتیاجی ندارند؟
حجت الاسلام پناهیان
🌸🍃 @ shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هشتم
امشب دیدمش..!
زیر شرشر باران...
یک لحظه نگاهم لغزید..!
صدای تپش قلبم هر آن ممکن بود پایان زندگی ام را اعلام کند! نمی دانم در آن سیاهی شب زیر قطرات تند باران چه بر سر دلم آمد! همان دختر نجیب..! همان که در کنفراس استاد شاپوری نجابت و سکناتش ضربان قلبم را یک آن دچار اختلال کرد. همان که در کلاس با گفتن برادر لاکچری مرا به خود آورد. تکرار مجدد این تپش ها چه مفهومی را می خواست به من برساند! خدایا مبادا چشمانم گرفتار شده باشند!؟ مبادا این تپش ها هوسی بیش نباشد! اعوذبالله من الشیطان الرجیم... پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده... از شر نفسم... از شر چشمانم... از شر زبانم...
.
.
فکر و خیال همکلاسی از ذهنم بیرون نمی رود، حتی دست و دلم به خواندن کتاب های ردیف شده روی میز هم نمی رود، مغزم error داده و راه چاره ای نمی یابم! موهای پریشان شده و حال زارم صدای بی بی را درآورد. با غذایم بازی بازی می کردم که پرو پاپیچم شد و گفت: «یه چیزیت شده ها، محمدم هر موقع پریشون حال بود کم حرف می شد و تو لاک خودش فرو می رفت.» محمد! باز هم محمد! کم کم احساس می کنم برادر تنی محمدم! مگر ممکن است اینهمه شباهت ظاهری و اخلاقی! در فکر غوطه ور بودم که بی بی گل نساء گفت: «عاشق اولدین بالام جان؟» تقریبا متوجه مفهوم جمله اش شدم اما خودم را به آن راه زدم: «چی گفتی بی بی جونم؟» گفت: «عاشق شدی پسر جون؟» سر به زیر انداختم و کلامی به زبان نیاوردم. بی بی خنده کنان ادامه داد: «لپ های گل انداخته ات خبر می دهد از سر درون!» کمی مکث کردم و سر به زیر افکندم.
یک آن بی بی به هول و ولا افتاد، شام را خورده و نخورده راه اتاق محمد را در پیش گرفت. امشب بارها اسمش را آورده بود، دلتنگ و بی تابش شده و راهی جز رفتن به اتاقش نمی یابد. نیروی خاصی من را هم به اتاق محمد می کشاند، پاهایم روی فرش اتاقش ترمز می کنند. محمد زمین تا آسمان با من فرق داشت، دلم می خواست مثل او باشم! اما شبیه محمد و ابراهیم شدن ها در حرف آسان بود و در عمل اراده ای می خواست قوی! نشستم کنار بی بی و بوسه ای به چادر گلدارش که بوی عطر محمدی می داد زدم. دستش را روی سرم کشید و گفت: فرزام جان.
_جونم بی بی!
+جونت بی بلا... دوسش داری؟
با تته پته جواب دادم: «کی رو بی بی؟!» گفت: «مش رمضون بقالی محل رو!» هر دو زدیم زیر خنده! بی بی از ته دل می خندید و دندان های مصنوعی اش دیده می شد. با تسبیح روی دستم زد: «خب حالا مثل یه پسر خوب جواب بده، می خوای به مادرت زنگ بزنم؟»
_مامانم واسه چی؟
اینبار محکم تر از قبل روی دستم زد، گفتم: «بی بی منم مثل پسر توام ها!» گفت: «فرقی نداره... به قول بچه ها امروزی منو نپیچون! مثل بچه آدم راحت حرف بزن.» آهی کشیدم و گفتم: «نمی دونم آخه! چی بگم...» کمی سکوت کردم و در آخر درد و دل را شروع کردم «راستش فک کنم از یکی از همکلاسی هام خوشم اومده اما نمیدونم تا چه حد این حس درسته، بی بی می ترسم اسمش عشق نباشه. هوس باشه و گذرا... می ترسم مثل قبلا ها..» نقطه سرخط گذاشت و نگذاشت جمله ام کامل شود، گفت: «آدما جایز الخطا نیستن اما ممکن الخطان! پیر و جوونم نداره، اگه خبطی کردی واسه گذشته بوده نه الان... تو الان زلال تر از آبی برای من... تو عین محمدی...» اسم محمد که آمد دلم آرام گرفت، بی بی دم گوشم گفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه، بسپر به خودش... فقط یادت باشه باید عزمت رو جزم کنی، اگه مردی بسم الله...»
.
.
بی بی مادری را در حقم تمام کرد، خودش با حاج حیدر و مادر صحبت ها را کرد و حال مانده بود پیشقدم شدن من برای اجازه خواستن! امروز بالاخره با کلی خجالت دل به دریا زدم تا شماره تلفنی برای امر خیر بگیرم، اما... اما چشمانم چیزی را دیدند که دنیا را روی سرم خراب کرد و خانه رویاهایم را ویران! پسری خوش قد و بالا با هیکلی چهارشانه، ته ریش و کت اسپرت، با یک شاخه گل رز صورتی و یک جعبه کادوی شیک روبرویش فاطمه خانم ایستاده و او هم ذوق کرده بود، برق چشمانش از ده فرسخی مشخص بود! دست دادن و گل گرفتنش را که دیدم، چشم به زمین دوختم و سلانه سلانه رو به مقصدی نامشخص راه افتادم. ساعت ها خیابان های بی در و پیکر تهران را بی هدف قدم زدم، هر کسی که تماس می گرفت رد تماس می دادم. حالم گرفته بود، حس و حال هیچ چیزی را نداشتم. فکر نمی کردم انقدر دوستش داشته باشم! مغزم منفجر شد از اینهمه فکر و فکر و فکر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است.
🌸🍃@shayestegan98
💙🍃
💠عشــــــــــق یعنی
جوان باشــے
خوش سیما باشـے
و با نگاهت نامحرم جذب شود
ولــــــــــے✖️
فقط بخاطر رضایت خـــــدا و امام زمانت
سرت و پاییـــــن بندازی
🌸🍃 @shayestegan98
#حدیث
💚حضرت محمد(ص):
🔸سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا
از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1_کسی که خوش اخلاق باشد.
2_ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم
از خدا بترسد.
3_کسی که جر و بحث را رها کند،
حتی اگر حق با او باشد.
📚 اصول کافی'ج۲'ص ۳۰۰
🌸🍃 @shayestrgan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | سلاحِ انتظار
🌷 سربازی امام زمان (عج) چه آمادگیهایی لازم دارد؟
📲 #انتظار
🌸🍃@shayestegan98
Nasr TV - اهمیت کار رسانه ای - Podcast - Religious - Audio(2).mp3
3.03M
☢ یه حرفیه که میخوام با شما در میون بذارم....
بچه ها تو چه رشته ای دارید درس میخونید....
استاد پناهیان
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_نهم
ساعت از ۱۰ گذشته بود، بی بی گل نساء چادر چاقچور کرده و جلوی در چشم براه نشسته بود. قدم های آخر را سریع تر برداشتم سلام داده و نداده گفتم: «بی بی جان اینجا چیکار می کنی؟!» نگاهی به صورت پریشانم انداخت « چرا انقدر دیر کردی؟ نمیگی نگرانت می شم؟ یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه مثل محمدم برنگردی!» با بغض جواب دادم: «الهی من تصدقت بهترین مادر دنیا... بهترین بی بی دنیا... من شرمنده ام بخدا...» گوشه چادرش را بوسیدم، تندی گفت: «دلبری کردن بسه پسر جون! الان این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟ چرا رنگ و روت پریده!» تته پته کنان گفتم: «حالا بریم تو بی بی، نمی خوای که تا صبح تو کوچه بمونیم بعدا برات میگم.»
تب و لرز به جانم افتاده بود، مثل بید می لرزیدم! بی بی گل نساء با دم نوش همیشگی اش سراغم آمد. با ترفند های خاص خودش مجبورم کرد تا تهش را بخورم. پتو را تا روی سینه کشید و پایین تخت نشست و به چشمانم زل زد. گفتم: «الان منتظری من حرف بزنم بی بی جان؟» خنده روی لب های ترک خورده اش نقش بست: «جونت بی بلا محمدم! فعلا منتظر خوب شدنتم بعدش بگو..» آهی از سودای دل کشیدم و گفتم: «الان میگم. بی بی اون دختره... اون دختره که بهتون گفتم، نامزد داره!» بی بی هم مثل من وا رفت! «اوا خاک عالم یعنی چی نامزد داره مگه نگفتی حلقه دستش نداره، شنیدی مجرده و...» چشمانم را از نگاه بی بی پنهان کردم: «بله ولی امروز با چشم های خودم دیدم، یه پسر با گل و کادو جلوی در دانشگاه بود، خندهاشونم به راه...» بی بی مکثی کرد و گفت: «فدای یه تار موت پسرم! من که نمردم، خودم می گردم برات یه دختر خوب پیدا می کنم.» سرم را تکان دادم و بزور نیمچه لبخندی بر لب آوردم و رو به بی بی گفتم: «بی بی جون از فردا نیفتی تو در و همسایه واسه پیدا کردن دخترا... » لحنش جدی تر از قبل شد: «دیگه تو با اینکارا کاری نداشته باش.» به پهلوی راست برگشتم «بی بی جدی گفتما من زن نمی خوام!» خنده کنان جواب داد «خوبه خوبه لابد قصد ادامه تحصیلم داری؟!» بی بی خدای کل کل کردن بود، روده بر شدم با جمله آخرش... درد صحنه ای که با آن مواجه شده بودم لابه لای خنده سراغم می آمد. آنقدر شدت درد زیاد بود که یک آن اشک هایم به پهنای صورت جاری شدند.
.
.
خیلی با دلم جنگیدم تا توانستم دلم را آرام کنم و نگذارم به کسی فکر کند که متعلق به دیگریست. پروژه دل بسته شد! خودم را غرق کتاب و درس کردم و طبق عادت همیشگی کوه! بالای کوه نقطه امنی برای من بود، جایی که آرامشش را هیچ کجای تهران نداشت. جایی نزدیک به خدا... ماه محرم از راه رسید، خونه بی بی گل نساء طبق عادت هر ساله تبدیل به حسینیه می شد. دیوارهای طبقه اول را دور تا دور با پارچه مشکی پوشاندم و پرچم ها را در جاهای مختلف نصب کردم. دهه اول هر روز راس ساعت مشخصی مراسم روضه به پا بود و من آن ساعت را یا در دانشگاه بودم یا خانه پدر و مادر، خلاصه حق خانه بی بی رفتن در آن تایم مشخص را نداشتم. بعد از دهه اول عزاداری حسینی بود که بی بی سر وقتم آمد. با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن، برق شادی در چشمانش هویدا بود! نمی توانستم جلوی اینهمه شور و شوق مادرانه اش را بگیرم. «خوب گوش کن ببین چی میگم، یه دختر پیدا کردم خانم، نجیب، مهربون، تو دل برو، من شیفته اخلاقش شدم. همون روز اول که دیدمش ازش خوشم اومد؛ اما گفتم بزار خوب براندازش کنم، تحقیقاتم رو انجام بدم بعدش بهت خبر بدم. جون برات بگه که نوه حاج حسین، از اقوام دور مادری ماست. مادر و مادربزرگش هر سال می اومدن روضه، امسال اولین بار بود دخترشونم چند باری همراهیشون کرد.» بی بی یک ریز حرف می زد و من هم فقط سکوت اختیار کرده بودم، ظاهرا همه حرفهایش را گوش می دادم. نمی توانستم به این راحتی ها دلم را به کس دیگری بدهم، لااقل به این زودی ها نمی توانستم. دلم می خواست وسط حرف هایش بپرم و مانع گفتن کلامش شوم! اما ادب حکم می کرد تا انتهای حرف هایش لام تا کام سخنی نگویم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98