eitaa logo
بانوان شایسته
330 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
848 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ❤️و اگر خدا نخواهد... 🌸و من یتوکل علی الله فهو حسبه🌸 🌸🍃 @shayestegan98
🌺به مولا جلوه مولا مبارک 🌸 جمال ربی‌الاعلی مبارک🌺 🌸امام چارم آوردی بـه دنیا 🌺 عروس حضرت زهرا مبارک🌸 🌺عبادت‌های حیدر یـاد آمد 🌸که عید حضرت سجاد آمـد . . .🌺  🌸🍃 @shayestegan98
🌸در دلهاى منافقان، بيمارى است پس خداوند بيمارى آنان را بيافزايد. و براى ايشان عذابى دردناك است، به سزاى آنكه (در اظهار ايمان) دروغ مى‌گويند.🌸 🌺سوره بقره آیه ۱۰🌺 🌸 👇🏻
02.Baqara.010.mp3
1.03M
🔸 در دل منافقین بیماریست و خداوند اونو افزایش میدهد 🔹 اگه روح مریض شد... هی گسترش پیدا میکند مثل یه جرقه که جنگل ها رو آتیش میزنه 🔸 نقاق هم همینجوره .. رشد پیدا میکنه ... مثل سرطان بدخیم!!! واگه توبه نکنیم سیاهیش بیشتر میشه 🔹تو خانواده ها اگه یه عیبی بوده... کتمان کنیم و تمومش کنیم ...خلاف رو باید زود کتمان کنیم 🌸🍃 @shayestegan98
یابن‌الحسن به روز سیزده امسال باید گره زد سبزه چشم انتظاری را فقط و فقط بر جامه سبز تو آقا ... تا بیایی و سبز شود روزگار زردمان و شکوفه باران شود بهارمان ... 🌺تعجیل در ظهور صلوات 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🌸🍃 @shayestegan98
🌅 🎇 ✅دردومقطع کودکان وبزرگسالان 📚 مسابقه کتاب خوانی (فضائل و آداب زیارت امام حسین علیه السلام» ◀️ از کتاب: باغهای بهشت«مولف:سیدعلی بنی لوحی» ✅ ✅ مسابقه نقاشی ویژه کودکان ونوجوانان تا سن ۱۵سال بهترین نقاشی با موضوع آثار زیارت وحضور درمسجد و عبادت را برای ما بکشید به شبکه اجتماعی ایتا شماره۰۹۹۰۲۸۳۴۰۵۸ارسال فرمایید جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به سایت زیر مراجعه نمایید👇👇👇👇 www.amrebemaroof.ir 🌅 ✅ مسابقه کتابخوانی ویژه بزرگسالان و پاسخ به سوالات چهار گزینه ای بصورت کاملا الکترونیک و غیرحضوری جهت اطلاع از نحوه شرکت در مسابقه به سایت زیر مراجعه نمایید👇👇👇👇 www.amrebemaroof.ir
🌺هرگاه به آنان (منافقان) گفته شود در زمين فساد نكنيد، مى‌گويند: همانا ما اصلاحگريم.🌺 🌸آیه ۱۱ سوره بقره 🌺 👇🏻
02.Baqara.011.mp3
903.3K
📌 گرچه منافقین پند ونصیحت قبول نمیکنن ولی حتما با منافقینم یه گفتگویی انجام بدید ونهی از منکر کنید و اتمام حجت بشه 📌نفاق فساد میاره 📌منافق فقط خودشو طالب اصلاح میدونه.. و مردمو احمق فرض میکنه 🌸🍃 @shayestegan98
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اگه با وجود این اتفاقاتی که می افته و گفته میشه علائم ظهوره، ظهور اتفاق نیفته چی میشه؟! ➕پاسخ به یک شبهه در مورد امیدواری به نزدیک بودن ظهور 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄   روی تخت دراز کشیدم، به پهلوی چپ برگشتم، ستاره های چشمک زن از پنجره اتاقم دیده می شدند. چشمک و نور امشبشان خبر از شادی می داد. هنوز هم باورم نمی شود، امشب فرزام میهمان خانه ما بود، فرزام به اضافه ی پلاک سوخته و تسبیح خاکی! همان علامت سوال هایی که تشنه دانستنشان بودم و لحظه شماری می کردم برای کشف آنها... امشب شخصی مهمان خانه ما بود که صاحبخانه دلم بود و به هر جان کندنی نشد که بیرونش کنم. نه! دلم نیامد بیرونش کنم. حالا تا ابد سند دلم را به نامش امضاء می زنم و هیچکس جز او حق تصرف ندارد! گوشی ام مدام خود را مانند ژله تکان می داد تا ببینمش، نیم خیز شدم و گوشی را چک کردم، سمیرا و مرجان از ماجرای خوستگاری خبر داشتند و از ماجرای فرزام نیز هم و حالا با کلی پیام خواستار جیک و پوک مراسم امشب بودند. به سرم زد که کمی سربه سرشان بگذارم. شروع کردم به تایپ کردن: «خواستگار همونیه که مورد تایید خانواده اس، بچه ها مجبورم جواب بله رو بدم. آخ که چقدر بدبختم من! دارم دیوونه می شم.» سمیرا is tayping: «یعنی چی فاطمه! چی می گی تو. با اون شناختی که من از خانواده ات دارم محاله بخوان بزور جواب بله بدی! یعنی جدی جدی فرزام پر؟!» مرجان is tayping: «فاطمه جونم می خوای من با مامانت حرف بزنم. بگم دلت با یکی دیگه اس؟» پشت هم استیکر گریه ارسال کردم. هر چه سمیرا و مرجان پی ام فرستادند بی جواب گذاشتم. آخر حرص هر دو درآمد و کاسه صبرشان لبریز شد. سمیرا تایپ کرد: «به جان خودم کاسه ای زیر نیم کاسه اس! فاطمه اهل کولی بازی نبود.» پی ام بعدی از جانب مرجان بود: «آره آره... منم دیگه حس می کنم قضیه مشکوکه!» دستانم شروع به تایپ کردن: «خبرداغ! به همه دنیا خبر رسانید که جان جانان همان که صاحبخانه دلم شده، امشب میهمان بود و من میزبان نیمه جان!» سمیرا تندی تایپ کرد: «چرا چرت میگی دختر. پاک خل شدی رفت» مرجان هم حرف های سمیرا را تایید کرد. نوشتم: «قسم به قلم و آنچه که می نویسد جز حق چیزی نمی گویم. همه چیز عین حقیقته خب، رویای من ناباورانه تعبیر شد. تبریک بگید دیگه.» کارد می زدی خونشان در نمی آمد. نمی دانستند فحشم بدهند یا تبریک بگویند! یک در میان بد و بیراه نثارم می کردند و یک در میان استیکر ماچ و بوسه ارسال می کردند و بادا بادا مبارک بادایشان تمامی نداشت. . . بحث با مادر همچنان ادامه داشت، مرغش یک پا داشت و از خیر مهریه کمرشکن نمی گذشت. مدام می گفت: «پدر فرزام "حاج حیدر" پولدارترین فرد راسته بازار هست و می تونه مهریه رو تقبل کنه، من نمی فهمم آخه شماها چرا جلز و ولز می زنید! مهدخت چند سال پیش کلی مهریه اش بود. همین نامزد مهبد به سال تولدش مهرش کردن! دختر من چی کمتر از اون داره آخه.» پدر رو به مادر با صدای رسا گفت: «کسی نمی گه مهریه یه سکه باشه یا اصلا نباشه، اما حرفت حسابی نیست خانومم. پسر حاج حیدر می خواد رو پاهای خودش وایسته. پس فردا دختر گلت دلش خواست مهریه شو بگیره فرزام از کجا بیا بده؟» مادر پریشان شد: «اوا... چه حرفا! زبونتو گاز بگیر تروخدا. دخترم دو روز نرفته مهریه بگیره چیکار. اصلا مهریه رو کی داده کی گرفته.» علی از ته سالن بلند بلند گفت: «مادر من اتفاقا خیلیا مهریه رو دادن، خیلیام گرفتن! از حال و احوال دنیا بی خبریا...» پدر مجدد رو به مادر با آرامش جواب داد: «مهریه عندالمطالبه ست یعنی هر موقع فاطمه خانوم اراده کرد، آقا فرزام باید دو دستی تقدیمش کنه! منظور من این بود نه اون چیز تلخی که تو ذهن شما جا خوش کرد.» خان جان سر سجاده نشسته بود و ذکرهای بعد نمازش را زیر لب تکرار می کرد. بوسه ای بر مهر و تربت کربلا زد و به مادر گفت: «با زندگی دخترت بازی نکن دخترم. نمی خواد شبیه خواهرت باشی و حرف غلطی که سر چشم و هم چشمی افتاده تو دهنت رو به کرسی بنشونی! خودت باش.» پدر و خان جان و علی آنقدر با مادر صحبت کردند که به قول خان جان مادر از خر شیطان پیاده شد. شکرخدا خیالم از جانب مادر تخت شد. 🌸🍃 @shayestegan98
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ جلسه ای دیگر از خواستگاری فرا رسید. از استرس زیاد کمتر کنار میهمانان حضور یافتم و کنج آشپرخانه را محل استقرار خود قرار دادم. از آنجا که خانواده ها از قبل همدیگر را می شناختند و من و فرزام نیز هم، بزرگترها زودتر به حرف های مهم می رسیدند و وقت کمتری برای شناخت بیشتر دو خانواده صرف می شد. بعد کمی خوش و بش حرف به مسائل کلیشه ای رسید، مهریه و شیربها الی آخر... خان بابا با صدای دلنشینش با گفتن بسم الله مهریه را اعلام کرد: «یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات، یک جام آئینه و شمعدان، ۱۱۴سکه بهار آزادی، زیارت کربلا و یک شاخه گل رز» صحبت هایشان که به سرانجام رسید رخصت دادند تا من و فرزام مجدد صحبت کنیم، منتها اینبار اولتیماتوم دادند که در سکوت نگذرد، حداقل حرف های اصلی زده شود و باقیمانده اش بماند برای روزهای آتی... اینبار محل امن من شد محل قرار سه نفره، من و خدا و فرزام. در اتاق هم باز بماند که نشود من و شیطان و فرزام! هر چند یک لحظه سایه علی بازیگوش را دیدم که به اتاق پدر و مادر که روبروی اتاق من بود پناه برد و همانجا اتراق کرد. فرزام روی صندلی روبروی میز دراور نشست، من هم روی تخت روبروی او... یکدفعه سکوت را شکست و گفت: «عه این همون کتابه!» با تعجب گفتم: «کدوم کتاب؟» با اجازه ای گفت و دستانش شروع کردند به نوازش کردن کتاب "کشتی پهلو گرفته!" لبخند ملیحی رو لبانش نقش بست: «برادر لاکچری که یادتون نرفته، همون روز این کتاب خاکی شد! همون روز رسیدم دوباره به ابراهیم... همون روز یاد دور برگردون خدا افتادم. یاد خاکی شدن...» بی مقدمه گفتم: «ابراهیم! ابراهیم کیه؟» گفت: «اتفاقا همون روز برفی می خواستم ابراهیم رو بهتون معرفی کنم یعنی بخاطر اون تلنگر جانانه، از این طریق قدردانی کنم، نمی دونم چی شد منصرف شدم اما... اما یه دلیلش این بود که فکر کردم شاید شما بهتر از من بشناسینش...» با قیافه ای حق به جانب پرسیدم: «من چرا باید دوستش شما رو بشناسم؟ اونروز کسی همراهتون نبود. میشه انقدر گنگ صحبت نکنید!» لبخند روی چهره مردانه اش حک شد: «بله بله حتما. عذر می خوام. خب ابراهیم رفیق منه... همون که چند سال پیش باعث دگرگونی من شد، ابراهیم... منظورم همون شهید ابراهیم هادی... اونروز می خواستم از طریق کتاب "سلام بر ابراهیم" با این رفیق خاص و خاکی آشنا بشید که قسمت نشد!» هاج و واج مانده بودم! او چنان از رفیق شفیقش صحبت می کرد که گویی زنده است و همین دیروز نان و نمک اش را خورده! بعد کمی مکث جملات داخل پرانتز ذهنم را به زبان آوردم و فرزام بی درنگ جواب داد: «معلومه که زنده اس... همه شهدا زنده ان. نون و نمک هم که بله! همین تحول از نشستن سر سفره ابراهیمه... همین خاکی شدن از صدقه سری ابراهیمه...» زبانم بند آمده بود، دور و برم کسی را ندیده بودم با شهدا انقدر رفاقت داشته باشد و با حالت خاصی از آن سخن بگوید. اما فرزام با همه فرق داشت! در تمامی صحبت ها حرف از خاک بود، بوی نم باران با بوی خاک داخل اتاق در هم پیچید. محل امن من امشب خاص بود و خاکی! عقربه های ساعت به سرعت باد در حال گذر بود. هنوز وارد مسائل اصلی نشده بودیم، شاید مسائل فرعی ها مهمتر بودند و اصلا همین فرعی ها ورودی بحث های اصلی بودند. از خاک و ابراهیم و تحول که عبور کردیم تازه رسیدم سر اصل مطالبی که شاید فرعی بود همان فرعی ها ما را به مقصد می رساندند. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98