eitaa logo
کافه شعروسمـــــــــــاع
135 دنبال‌کننده
551 عکس
244 ویدیو
5 فایل
شعر پرنده‌ای معصوم است که در قلبِ شاعران متولد میشود🕊️ ارتباط بامدیر کانال @elahehfarahi
مشاهده در ایتا
دانلود
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل ميريخت بر سر ما ز در و بام و هوا گل ميريخت سر بدامان منت بود وَ ز شاخ گل سرخ بر رخ چون گلت ، آهسته صبا گل ميريخت خاطرت هست كه آنشب همه شب تادم صبح گل جدا ،شاخه جدا، باد جدا، گل ميريخت نسترن خم شده لعل تو نوازش میداد خضر ، گوئي به لب آب بقا گل ميريخت زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من ميزدم دست بدان زلف دو تا گل ميريخت تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا چون عروس چمنت بر سر و پا گل ميريخت گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود راستي تا سحر از شاخه چرا گل ميريخت؟ شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود كه بپاي من و تو از همه جا گل ميريخت @shearhayeziba 🖋محمدابراهیم باستانی پاریزی (۳ دی ۱۳۰۴ پاریز کرمان – ۵ فروردین ۱۳۹۳ تهران) تاریخ‌دان، نویسنده، پژوهشگر، شاعر، موسیقی‌پژوه، استاد دانشگاه تهران بود.
با خبر کرد نسيمي همه ي دنيا را مطلاطم شده ديدند دل دريا را گل سرخي که مي از قطره ي شبنم مي زد مست مي کرد ز بوي نفسش صحرا را چه صفايي چه هوايي چه دلي داشت زمين شور مي داد ز حال خوش خود بالا را چشمهايي به روي چشم دگر وا شد و بعد دل مجنون کسي برد دل ليلا را بين آغوش برادر چقدر آرام است چقدر ناز ربودست دل بابا را گوييا بار دگر حضرت پيغمبر ديد عکسي از ماه رخ کودکي زهرا را زينت خانه ي مهتاب به دنيا آمد زينب حضرت ارباب به دنيا آمد @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد تو چون در جلوه آیی از که می آید عنانداری؟ که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟ که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد @shearhayeziba
هزار نکته ز اسرارِ عشق می‌گفتیم نبسته بود اگر غم زبانِ لال مرا! خیالِ طرّه‌ی آشفته‌ی تو تا دلِ شب هزار بار پریشان کُنَد خیالِ مرا! به صد امید نشاندم نهالِ آزادی خدا کُنَد، نَکَنَد باغبان، نهالِ مرا! @shearhayeziba
دریا از ماهی‌ها توقعی ندارد آسمان نیز از پرنده‌‌ی معصوم ... با الهام از دریا و آسمان محبت میکُنم وَ از توقع دل می‌بُرَم @shearhayeziba
تو روشنی را جاری کن تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش تو رودها را جرأت ده که دل به گرمی خورشید ، بسپرند تو کوچه ها را همت ده که از سیاهی بن بست بگذرند تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش که تا چراغ حقیقت را دوباره در شب ناباوری برافروزند تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش به ما بوَز که گنهکاریم به ما بوَز که گرفتاریم @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اي عشق بزن اسم مرا خط زِ كتابت من بار گران بودم و او بار سفر بست @shearhayeziba
استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند.دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار, عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود.عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش میسراید: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا. @shearhayeziba
مرا در آینه بنشان و بگذار بر زمین ریزد و بشکند، آنچه در من نامیمون است تیشه ای در دستم نِه! تا زنم بر چشم تا روزنی شود، از آن سوی حصار، بر سرزمین قلب و نوری فرو ریزد بر این ویرانه ی تن وای بر احوال مسکین من وای بر احوال مسکین من هر نبض بر من سنگینی کرد و هر هیمه ی راه، نابیناترم ساخت و سدی گشت تا تو را باز نجویم و خویشتن خویش را نیابم من منی که خویش حجابم بر اخگر خویش @shearhayeziba منبع: کانال تلگرامی باغ آینه و نور
اَلمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده باز است زان رو که مرا بر در او روی نیاز است خُم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی وان می که در آن جاست حقیقت، نه مجاز است از وی همه مستی و غرور است و تکبر وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است رازی که بَرِ غیر نگفتیم و نگوییم با دوست بگوییم که او محرم راز است شرحِ شِکَنِ زلفِ خَم اندر خَم جانان کوته نتوان کرد که این قصه دراز است بارِ دلِ مجنون و خَمِ طُرِّهٔ لیلی رخسارهٔ محمود و کفِ پایِ ایاز است بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدهٔ من بر رُخِ زیبایِ تو باز است در کعبهٔ کوی تو هر آن کس که بیاید از قبلهٔ ابروی تو در عینِ نماز است ای مجلسیان، سوزِ دلِ حافظِ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است @shearhayeziba