eitaa logo
کافه شعروسمـــــــــــاع
134 دنبال‌کننده
525 عکس
231 ویدیو
5 فایل
شعر پرنده‌ای معصوم است که در قلبِ شاعران متولد میشود🕊️ ارتباط باادمینای کانال @samtebaran @bambo28
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بر روی برگ‌های پاییزی قدم می‌زنم می‌شکنم برگ‌ها را زیر پایم و آن‌ها مرا می‌شکنند رنگ‌های درختان به رنگ آتش و طلا می‌ماند برگ‌های زرد، قرمز و مسی به سطرهای کتاب سوخته می‌ماند @shearhayeziba 🖋نزار توفیق قبانی ( متوفای ۱۹۹۸ ) دیپلمات، شاعر، نویسنده و ناشر سوری بود.او در جهان عرب با شعرهای عاشقانه‌اش شهرتی بی همتا دارد.
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد! ..... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب ..... که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد بخوان دعای فرج را و ناامید مباش ..... بهشت پاک اجابت هزار در دارد بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است ..... خدای را، شب یلدای غم سحر دارد بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال ..... مسافر دل ما، نیت سفر دارد بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ..... ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا ..... حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد. @shearhayeziba
اما برای سپاس از تو آمده‌ام به خاطر غمی که در درونم کاشتی از تو یاد گرفتم گل‌های سیاه را دوست بدارم و آن‌ها را بخرم و در گوشه و کنار اتاقم پخش کنم @shearhayeziba
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل ميريخت بر سر ما ز در و بام و هوا گل ميريخت سر بدامان منت بود وَ ز شاخ گل سرخ بر رخ چون گلت ، آهسته صبا گل ميريخت خاطرت هست كه آنشب همه شب تادم صبح گل جدا ،شاخه جدا، باد جدا، گل ميريخت نسترن خم شده لعل تو نوازش میداد خضر ، گوئي به لب آب بقا گل ميريخت زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من ميزدم دست بدان زلف دو تا گل ميريخت تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا چون عروس چمنت بر سر و پا گل ميريخت گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود راستي تا سحر از شاخه چرا گل ميريخت؟ شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود كه بپاي من و تو از همه جا گل ميريخت @shearhayeziba 🖋محمدابراهیم باستانی پاریزی (۳ دی ۱۳۰۴ پاریز کرمان – ۵ فروردین ۱۳۹۳ تهران) تاریخ‌دان، نویسنده، پژوهشگر، شاعر، موسیقی‌پژوه، استاد دانشگاه تهران بود.
با خبر کرد نسيمي همه ي دنيا را مطلاطم شده ديدند دل دريا را گل سرخي که مي از قطره ي شبنم مي زد مست مي کرد ز بوي نفسش صحرا را چه صفايي چه هوايي چه دلي داشت زمين شور مي داد ز حال خوش خود بالا را چشمهايي به روي چشم دگر وا شد و بعد دل مجنون کسي برد دل ليلا را بين آغوش برادر چقدر آرام است چقدر ناز ربودست دل بابا را گوييا بار دگر حضرت پيغمبر ديد عکسي از ماه رخ کودکي زهرا را زينت خانه ي مهتاب به دنيا آمد زينب حضرت ارباب به دنيا آمد @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد تو چون در جلوه آیی از که می آید عنانداری؟ که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟ که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد @shearhayeziba
هزار نکته ز اسرارِ عشق می‌گفتیم نبسته بود اگر غم زبانِ لال مرا! خیالِ طرّه‌ی آشفته‌ی تو تا دلِ شب هزار بار پریشان کُنَد خیالِ مرا! به صد امید نشاندم نهالِ آزادی خدا کُنَد، نَکَنَد باغبان، نهالِ مرا! @shearhayeziba
دریا از ماهی‌ها توقعی ندارد آسمان نیز از پرنده‌‌ی معصوم ... با الهام از دریا و آسمان محبت میکُنم وَ از توقع دل می‌بُرَم @shearhayeziba
تو روشنی را جاری کن تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش تو رودها را جرأت ده که دل به گرمی خورشید ، بسپرند تو کوچه ها را همت ده که از سیاهی بن بست بگذرند تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش که تا چراغ حقیقت را دوباره در شب ناباوری برافروزند تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش به ما بوَز که گنهکاریم به ما بوَز که گرفتاریم @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اي عشق بزن اسم مرا خط زِ كتابت من بار گران بودم و او بار سفر بست @shearhayeziba
استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند.دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار, عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود.عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش میسراید: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا. @shearhayeziba
مرا در آینه بنشان و بگذار بر زمین ریزد و بشکند، آنچه در من نامیمون است تیشه ای در دستم نِه! تا زنم بر چشم تا روزنی شود، از آن سوی حصار، بر سرزمین قلب و نوری فرو ریزد بر این ویرانه ی تن وای بر احوال مسکین من وای بر احوال مسکین من هر نبض بر من سنگینی کرد و هر هیمه ی راه، نابیناترم ساخت و سدی گشت تا تو را باز نجویم و خویشتن خویش را نیابم من منی که خویش حجابم بر اخگر خویش @shearhayeziba منبع: کانال تلگرامی باغ آینه و نور
اَلمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده باز است زان رو که مرا بر در او روی نیاز است خُم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی وان می که در آن جاست حقیقت، نه مجاز است از وی همه مستی و غرور است و تکبر وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است رازی که بَرِ غیر نگفتیم و نگوییم با دوست بگوییم که او محرم راز است شرحِ شِکَنِ زلفِ خَم اندر خَم جانان کوته نتوان کرد که این قصه دراز است بارِ دلِ مجنون و خَمِ طُرِّهٔ لیلی رخسارهٔ محمود و کفِ پایِ ایاز است بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم تا دیدهٔ من بر رُخِ زیبایِ تو باز است در کعبهٔ کوی تو هر آن کس که بیاید از قبلهٔ ابروی تو در عینِ نماز است ای مجلسیان، سوزِ دلِ حافظِ مسکین از شمع بپرسید که در سوز و گداز است @shearhayeziba
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جوی کی باشد گریز آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود وصف او فانی شد و ذاتش بقا زین سپس نه کم شود نه بدلقا @shearhayeziba
فرهنگ لغت قافیه 🔘 یکی از ویژگی های شاعر توانمند انتخاب قافیه های مناسب است سایت ( فرهنگ لغت قافیه ) فرآیند انتخاب قافیه های مورد نیاز برای شعر را با ۴۲ زبان زنده جهان آسان کرده است. به مثال قافیه (اب) توجه فرمایید 👇🏼 https://fa.azrhymes.com/?%D9%82%D8%A7%D9%81%DB%8C%D9%87%20%D9%87%D8%A7=%D8%A2%D8%A8 @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من همان عاشق دلباخته ی دیرینم واله و شیفته و بیدل و مهر آیینم می رسد باز شمیم نفست از ره دور صبحگاهان که گل از باغ دعا می چینم شب من بی تو دراز است ولی منتظرم به تماشای طلوع رخ تو بنشینم نیستی در برم اما به خداوند قسم هر کجا می نگرم باز تو را می بینم منم و حسرت دیدار تو و شام سیاه منم و درد فراق و غم و یک عمر تباه کاسه ی چشم اگر چه ز فراقت خشکید باز با دیده ی باران زده و چشم به راه می سپارم دل دیوانه به هنگام سحر به نسیمی که ز کوی تو وزد گاه به گاه آفتاب رخت از بام برآید ای کاش تا که در پرتو رخسار تو گیریم پناه به نگاهی دل بیمار مرا درمان کن رحم آخر به من بی سر و بی سامان کن من اسیر شب ظلمانی هجران توام طاقتم رفت ،  رهایم ز غم هجران کن دم صبح است بیا موعد دیدار رسید جرعه ای شادی و لبخند مرا مهمان کن ز کنار من دلباخته یکدم بگذر روی بنما و بنای غم دل ویران کن @shearhayeziba
ز بیقراری بلبل کجا خبر دارد گلی که شب همه شب در کنارخود باشد مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا که هم خزان خود وهم بهار خود باشد فریب یاری هم خورده اند ساده دلان نیافتیم کسی را که یار خود باشد بپوش چشم خود از عیب تاشوی بی عیب که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد @shearhayeziba
نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص کشتی تابوت می‌خواهم که آب از سرگذشت تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص بست وحشی با دل خرم ازین غمخانه رخت چون گرفتاری که خود را یابد از زندان خلاص @shearhayeziba
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟ چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟ زمان به دست تو پایان من نوشت آری مسیر واقعه این بار ، از این سیاق افتاد دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد خلاف منطق معمول عشق بود انگار میان ما دو موازی که انطباق افتاد جهان برای همیشه ، سیاه بر تن کرد شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من! غریبواره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد به باور دل نا باورم نمی گنجد هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد @shearhayeziba
میخواهم برای تو الفبایی نو بیافرینم جدا از تمامی الفباها تا در آن ردی باشد از طنین باران از غبار ماه از غم ابرهای خاکستری و نشانی از درد برگ‌های بید زیر ارابه پاییز عشق را دفتری نیست و بزرگترین عاشقان تاریخ خواندن نمی‌دانستند @shearhayeziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست. @shearhayeziba
من جهانی می سازم  به وسعت بغض های فرو ریخته ودر آن چشمها را همه  آذین خواهم بست آن جا  خبر از سنگ و خون و خنجر نیست و درختان رو به آسمان  شعر می خوانند واژه ها همه یکسانند  و درها  در حصار قفل نمرده اند صدایی  خالی از عشق  نیست و پنجره ها  همه گشوده اند به نگاهی  عاری از مرگ کودکان بی هراس قهقهه سر می دهند و بین شهر من و ما فاصله ، فقط رقص  پروانه هاست امید قطعی ترین کلام  است و  آن روز تو برایم   می خوانی که زمستان نیز رفتنی ست. @shearhayeziba منبع: کانال تلگرامی باغ آینه و نور
اگر به خامشی از گفتگو پناه بری تو نیز مخزن اسرار می توانی شد اگر ز سیلی باد خزان نتابی روی ز برگ وبار سبکبار می توانی شد چه لازم است کنی تلخ عیش بر مردم کنون که شربت بیمار می توانی شد @shearhayeziba
یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور هان مَشو نومید چون واقِف نِه‌ای از سِرِّ غیب باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَر کَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور حال ما در فِرقت جانان و اِبرامِ رقیب جمله می‌داند خدایِ حالْ گردان غم مخور حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار تا بُوَد وِردَت دعا و درسِ قرآن غم مخور @shearhayeziba
قدم بزن همه‌ی شهر را به پای خودت وَ گریه کن وسط کافه‌ها برای خودت تو خود علاجِ غم و درد بی‌شمار خودی برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت شبیه نوح، اگر هیچکس به دین تو نیست تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست بزن اگر که زدی تکیه بر عصای خودت بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن تویی که گم شده‌ای بین عکس‌های خودت... @takbitnab @shearhayeziba