دلم دریا به دریا از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می گیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو می گیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد
مگو سیاره ها بیهوده بر گرد تو می گردند
که این تکرار معنا از تماشای تو می گیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو می گیرد
#فاضل_نظری
#آنها #ازتماشایتو
@shearvdastan
من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا میرود؛ اما به هدر نه!
دلخون شدهٔ وصلم و لبهای تو سرخ است
سرخ است ولی سرختر از خون جگر، نه
با هر که توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بد خلقم و بد عهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است! مگر نه؟
یک بار به من قرعهٔ عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!
#فاضل_نظری
#آنها
سفر بهانهٔ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان تو گرهیست
گمان مبر که زمان گرهگشایی ماست
خرابتر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانهٔ آغاز بیوفایی ماست
زمانه غیر زبان قفس نمیداند
بمان که «پر نزدن» حیلهٔ رهایی ماست
به روز وصل چه دل بستهای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطهٔ جدایی ماست
#فاضل_نظری
#آنها
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست
هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینهها زود باوریست
مِهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان نابرابریست
دشنام یا دعای تو در حق من یکی است
ای آفتاب، هر چه کنی ذرّه پروریست
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
#فاضل_نظری
#آنها
بیلشگریم، حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم، حوصله شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست
فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنهٔ خود در لباس نو
بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست
آیینهها به دیدن هم خو گرفتهاند
یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست
همچون انار خون دل از خویش میخوریم
غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست
آیا به راز گوشهٔ چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست
#فاضل_نظری
#آنها
هرچه در تصویر خود بهتر نگاه انداختم
بیشتر آیینه را در اشتباه انداختم
زندگی تصویر بود ای عمر، برگردان به من
سنگهایی را که در مرداب و ماه انداختم
عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم
یوسف خود را به دست خود به چاه انداختم
تا دل پرهیزگارم را ببینم توبهکار
با شعف خود را در آغوش گناه انداختم
سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب
چون حباب از شوق آزادی کلاه انداختم
#فاضل_نظری
#آنها
تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان
همه پروردهٔ مهرند و من آزردهٔ قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان
لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگرسوختگان داغ برابر برسان
مردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان
مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژده ی وصل برادر به برادر برسان
#فاضل_نظری
#آنها
از سخنچینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی همصحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخرهام، هر قدر بیمهری کنی میایستم
تا نگویی اشکهای شمع از کمطاقتیست
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر میشود
بیسبب خود را شکستم تا ببینم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
#فاضل_نظری
#آنها