بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
اندرین بحر بلا ساحل امّیدی نیست
تا بدانسوی کشم کشتی طوفانی خویش
زندهام باز، پس از اینهمه ناکامیها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
جان چو پروانه بپای تو فشاندم که چو شمع
بینمت رقصکنان بر سر قربانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
اطهری قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش
#اطهری_کرمانی
@shearvdastan
رفتی ولی کجا که به دل جا گرفتهای
دل جای توست گر چه دل از ما گرفتهای
ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیدۀ من پا گرفتهای؟
ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
این دل که از منش به تمنا گرفتهای
ای روشنی دیده! ببین اشک روشنم
تصمیم اگر به دیدن دریا گرفتهای
بگذار تا ببینمش اکنون که میرود
ای اشک از چه راه تماشا گرفتهای؟
خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینۀ او جا گرفتهای
گفتی صبور باش به هجرانم «اطهری»
آخر تو صبر زین دل شیدا گرفتهای
#اطهری_کرمانی
@shearvdastan