خدا را شكر، آهی هست، گاهی همدمی دارم
در اين هنگامهی بی همدمی، شادم غمی دارم...
مخواه از من كه با اشكی بريزم هيبت خود را
كه روی شانههای خستهام ارگِ بَمی دارم
هوای بی کسی بعد از تو آنسان آدمم كرده
كه در هر خانهای پا میگذارم مَحرمی دارم!
برای سيب دادن دستِ مردم، شاخه خم كردم
شما دست كجی دارید و من دست خَمی دارم
كويری با تفاخر گفت: دريا بوده ام روزی...
تو اما قطرهای! گفتم: اقلاً من نَمیدارم!
چيَم جز «اشک و آه و خشم و غربت؟» پس رهايم كن
كه با اين «آب و باد و خاک و آتش»، عالمی دارم!
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
مات چشمان توأم؛ اما دلم درگیر نیست
از تو اییوسف دلم سیر است و چشمم سیر نیست
این شکاف پشت پیراهن شهادت میدهد
هیچکس در ماجرای عشق بیتقصیر نیست
از تو پرسیدم برایت کیستم؟ گفتی: رفیق!
آنچه در «تعریف» ما گفتی کم از تحقیر نیست
هر زمانی روبروی آینه رفتی بدان
در پریشان بودنت این «آه» بیتاثیر نیست
قلب من! با یک تپش برگشت گاهی ممکن است
آنقَدَر ها هم که میگویند گاهی دیر نیست
#حسین_زحمتکش
#ارسالی
@shearvdastan
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
#حسین_زحمتکش
نگاهی نامسلمان ناگهان انداختی رفتی
ندیدی سوختم... آتش به جان انداختی رفتی
به شك افتاده بین پنج و شش ركعت شمار ما
تو باز اهل یقین را در گمان انداختی رفتی
نماندی تا ببینی شهر را در خون و خاكستر
عصایت را میان ساحران انداختی رفتی!
شبیه چای خود را پیشكش كردم، تو با سردی
مرا در انتظارت از دهان انداختی رفتی
اگر خیری رساندی بی گمان نشناختی، گویا
گلی بر سنگ قبری بی نشان انداختی رفتی
برایت ارزش كشتن ندارم، دیده ام هرجا
كه رویارو شدم با تو، كمان انداختی رفتی
#حسین_زحمتکش
#ارسالی
@shearvdastan
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
شبیه کشتىِ بی لنگرى بازیچه ى موجم
چنان بدخوابم و هر شب به پهلویی گرفتارم ...
#حسین_زحمتکش
#شب_نوشت
@shearvdastan
من تَلخم و خَراب... چه داری برای مَن؟
ساقی، به جز شَراب چه داری برای مَن؟
کافیست وعدههای دروغین عشق، آه!
سیرابَم از سَراب، چه داری برای مَن؟
یا رَب، به غیرِ رَنج چه دیدم زِ روزگار؟!
جز وعدهی عذاب چه داری برای مَن؟
باید شبیه مَردمِ همعصر خود شَوَم
صورتگر...! نِقاب چه داری برای مَن؟
روزی اگر بِپُرسَمت این بود رسمِ عشق؟
ای بیوفا! جواب چه داری برای مَن؟
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهـــــل دریـــــــــــــا شوق بارانی نمیماند
#حسین_زحمتکش
#ارسالی
کسی که دل ز تو برده ست با زبان بازی
خودش ز گوشه نشینان پای منبر ماست
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
من نمیدانم که بُردم جنگ را یا باختم
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...
از جهنم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی اینچنین هم سوختم هم ساختم
دوست از دشمن، مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم
آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست میپرداختم، پرداختم
سالها سازی به دستم بود و از بیهمّتی
هیچ آهنگی برای دلخوشی ننواختم
زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر میکردم که خواهم بُرد، اما باختم!
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
آنسان که یادم داد چشمت دل سپردن را
یک روز یادم میدهد از یاد بردن را!
آنقدر دارم یادگار از تو که فرزندم
با زخمهای من بیاموزد شمردن را...
جان رقیبم را قسم خوردی که خوش عهدی
از اعتبار انداختی سوگند خوردن را!
تحقیر ما افتادگان تا کی؟ که یادت داد
اینگونه روی زخم مردم پا فشردن را
چشمی که بر من بسته ای بر غیر وا کردی
ممنونم از چشمت که آسان کرد مردن را...
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan
می گویم اما درددل سر بسته تر بهتر
بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر
وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشد
مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر
در مکتب چشمت گرفتم "کاردانی" را
ابروی تو هرقدر ناپیوسته تر بهتر
سخت است فتح کشوری که متحد باشد
موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر
از دور می آیی و شعرم بند می آید
موی تو وا باشد دهانم بسته تر بهتر..
#حسین_زحمتکش
@shearvdastan