به آن بیگانه امشب یک دو حرف آشنا گفتم
غرض را بیغرض کردم، سخن بیمدعا گفتم
نگاهش را نظر بر همزبانی آشنا دیدم
گهی منع جفا کردم گهی حرف وفا گفتم
رخش نازک دلش نازک حیا از هر دو نازکتر
سخن پیچیده در صد پرده از رنگ حیا گفتم
ز نام بوسه بیم رنجه گشتن بود آن پا را
ولی پیغام اشک آهسته با رنگ حنا گفتم
نگاهش کرد اقراری که صد جان پیشکش بایست
خجل گشتم که نادانسته حرف خونبها گفتم
نمیدانم چها گفتم ولیکن اینقدَر دانم
که با من هر چه آن ابروی جادو گفت وا گفتم
لبت را غنچه فردوس گفتن حرف بیجا بود
تبسم را بهشت جاودان گفتم بجا گفتم
به من از گوشه ابرو چها کردی چها گفتی
من از نظاره حسرت چها کردم چها گفتم
به او فیاض گفتم هر چه دل میخواست در مستی
تو اکنون عذرخواهی کن که اینک من دعا گفتم
#فیاض_لاهیجی
@shearvdastan
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش میگردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش میگردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش میگردد
#فیاض_لاهیجی
@shearvdastan