تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و تا صبح دم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبات را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افقها، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادیام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعهی قسمت به غم زدم
#حسین_منزوی
@shearvdastan
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشكند
كوزهی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
#فاضل_نظری
@shearvdastan
گرچه رفتی ز دلم حسرت روى تو نرفت
درِ اين خانه به اميد تو باز است هنوز
#عماد_خراسانی
@shearvdastan
شیطنت کن لحظه ای از پشت چشمم را بگیر
بشنوی تا اولین اسمی که خواهم گفت چیست
"سید سعید صاحب علم"
@shearvdastan
شنیده بودم قلبش
با باطری کار می کند
برای همین کنجکاو نزدیکش شدم
بعد از سلام و احوال پرسی
شوخ که دیدمش گفتم
پدر جان شما با این وضع هنوز هم
به حاج خانم عشق می ورزی؟
خندید و گفت بیشتر اوقات
به زنم می گویم
سمیه من شارژ ندارم
تو دوستم داشته باش...
رسول ادهمی
@shesrvdastan
می رود قافله ی عمر، چه ها می ماند؟
هر که غفلت کند از قافله جا می ماند
شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است
که به رویش اثر ِلکه و "ها" می ماند
باید از شیشه ی خود لکه زدایی بکنی
خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند
هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد
دست ِاو یکسره در دست ِخدا می ماند
هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد
آخر ِقصه گرفتار ِبلا می ماند
زندگی مثل درختی ست که در طول ِزمان
گه تنومند و گهی رو به فنا می ماند
هر که محکم بزند ریشه ی خود را به زمین
در بلایای طبیعی سر ِپا می ماند
شاخه از ریشه جدا نیست ولی گهگاهی
با حضور تبر از ریشه جدا می ماند
باغبان غصه نخور، ریشه رگش در خاک است
شاخه را هم بزنی، کامروا می ماند
سعی کن ریشه ی خود را بدوانی در خاک
چون در این باغ فقط ریشه به جا می ماند
وحید آدیگوزل
@shearvdastan
امان از این همه بیداد، امان از اینهمه درد
از این بلا که دوایی بر آن افاقه نکرد
شب از شکوهِ شبستان خویش می غرد
از آفتاب ندارد نشانه ای گل زرد
ببین که داس زراندود حاکمان زمین
چگونه ارتش گلهای لاله را له کرد!
نگو هنوز هم این سرزمین بیابانی ست
چقدر گریه کند ابرهای باد آورد!
هنوز بر سر زنهای قصه می کوبند
به عرض ریش شد اینجا محاسن نامرد
به اسم عشق چه آورده اند بر سرمان
پی مجسمه ی عقل در خرابه نگرد
دریچه های هوا را گرفته اند اینجا
نفس کشیدنت آلوده است با سردرد
خدا کند که خدای بهار زنده شود
شبی تمام شود این هوای سمّیِ سرد
رامین حق شناس
❄قاصدک❄
@shearvdastan
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کردهام در ساز خویش
چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای
زخمهای، تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسههای دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسکه رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم، چه میدانم که بود
مستیم از سر پرید، ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده، خون دل آن خود پرست
تا بپایان آرم این افسانه را
فروغ فرخ زاد
@shearvdastan
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
@shearvdastan
باز آی دلبرا که دلم بیقرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خفته پادشه ست و هنوزش خمار توست
سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امّیدوار توست
هوشنگ ابتهاج
@shearvdastan