eitaa logo
شیعه ی حیدر🌹🍃🌾
248 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
747 ویدیو
31 فایل
حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمود :  پس به خدا قسم من بر حقّم و دوستدار شهادت هستم. شرح نهج البلاغه، ج6، ص99 و 100 ✨🌟✨ ✌ارتباط با ادمین @shia_heydari ادمین تبادلات👈 @Sead_gomnam_313 ✨🌟✨ شرایط کپی👇 کپی باذکر صلواتــ اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم ندارید اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن. . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت : پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم -هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... انگار آوار روی سرم خراب شده بود. نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد .. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون. پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟ ...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا رو ریشش اومد. سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست جانبازه -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و یک رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و دو رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و سه رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و چهار رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و پنج رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و ششم رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و هفتم رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و هشتم رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar
و نهم رشادت های سردار... کپی ممنوع🚫 🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹 مارا دنبال کنید: @sheeay_heydar