🦋🦋🦋
🦋🦋
🦋
#عطر_یاس
#قسمت_سی
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم ندارید
اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!
آقای مهندس چرا نیومدن؟!
که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن.
. با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟!
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت :
پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار روی سرم خراب شده بود.
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد .. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون.
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...
بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟
...برو توی اتاقت .
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا رو ریشش اومد.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...
مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت:
تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست
جانبازه
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست
#ڪپےحرامـ🚫
╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ
@sheeay_heydar
ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🌸🍃
🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
😍🌿♥️🍃
#قسمت_سی
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و یک
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و دو
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و سه
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و چهار
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و پنج
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و ششم
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و هفتم
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و هشتم
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان
#قسمت_سی و نهم
#تنها_در_میان_داعش
رشادت های سردار...
کپی ممنوع🚫
🌹🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹🌹
مارا دنبال کنید:
@sheeay_heydar
#داستان