eitaa logo
شیعه ی حیدر🌹🍃🌾
248 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
747 ویدیو
31 فایل
حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمود :  پس به خدا قسم من بر حقّم و دوستدار شهادت هستم. شرح نهج البلاغه، ج6، ص99 و 100 ✨🌟✨ ✌ارتباط با ادمین @shia_heydari ادمین تبادلات👈 @Sead_gomnam_313 ✨🌟✨ شرایط کپی👇 کپی باذکر صلواتــ اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 زهرا : یعنی ... بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا... -خونه ی سید ؟؟ همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی آقا سید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! : صبر ڪن خودت میفهمی، بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم.. زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانه... ریحانه... و شروع ڪرد به گریه ڪردن -چی شده زهرا؟؟ : محمد مهدی یه هفتس برگشته -چے؟ راست میگے؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شڪر خب الان ڪجاست؟ : تو خونہ هست -خب بریم پیششون دیگه : صبر ڪن ، باید حرف بزنم باهات، در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! .: الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن + سلام دخترم.خوش اومدی -سلام : الان میایم خالہ ، ریحانه. سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده این یک هفته ای ڪه اومده با هیچڪس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه ریحانه! گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینڪه بریم داخل برو دنبال زندگیت -چے میگے زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم. زهرا آروم در اطاق رو بازڪرد. سید روی تخت دراز ڪشیدی بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واڪنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش ڪردم ڪه این چند دقیقه جاری نشن - اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاه ڪرد و یه نفس عمیقی ڪشید و برگشت سمت پنجره . زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید . - جالبه...آخرین باری ڪه تویه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم . مثل این که الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم. باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما بازم چیزے نگفت من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی نوشته بودید ڪه... میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید باز چیزے نگفت از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم: -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرڪت ڪردم که گفت : : ریحانه خانم؟ آروم برگشتم و نگاهش ڪردم، چیزے نگفتم : چرا؟ 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: : چرا؟! -چی چرا؟؟ : شما دعا کردید که شهید نشم؟! - سرم رو پایین انداختم : وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت يه باغی حرکت میکردم ...اما در باغ بسته بود ...از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد ...صدای خنده سید ابراهیم ...صدای خنده سید محمد ...صدای خنده محمدرضا ...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. : نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت: امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش . یهو از اون حالت بیرون اومدم . دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم: - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ : الانم که برگشتم هم فرقی نداره خواهر اون نامه .اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقا سید نیستم... -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! : نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! - این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست نظر شما هم برای خودتون : لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین شین قاف... : لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید - اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟ زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که... 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟! زهرا: خاله جان این خانم . این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: خاله جون حتی با من + حتی با تو زهرا جان !؟ دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم : خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود... شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید. ولی من.. بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید -نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. : نه اینجور نیست . لا اله الا الله -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید : خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم. خداحافظ و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو . : ریحانه؟؟ بیداری؟؟ - آره مامان :ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ : اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه -چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 : فک ڪنم گفت: علوی -چییی ، علوے؟!؟! : میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟ -چے؟! ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده -سلام زهرایی..خوبی؟! : ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری -زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟ : دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . - ای بابا . روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه . بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد. از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم . اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم ندارید اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن. . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت : پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم -هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... انگار آوار روی سرم خراب شده بود. نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد .. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون. پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟ ...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا رو ریشش اومد. سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست جانبازه -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 آرو آاروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم دیدم با بغض داره درد دل میکنه -شهدا چی شد؟! مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟! ... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن دلم خیلی براش میسوخت ...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش... نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن - آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم ؟! : خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست. نه ثبتی نه دینی و نه... لااله الا الله -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟ من رو تا وسط میدون آاوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! : من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ - دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ : چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم. .حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! - اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست... ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: ریحانه خانم )دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد( این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه... خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد. سریع خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه . -چی شده مامان؟! 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 -چی شده مامان؟! : ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ -کدوم پسره؟! چی میگید؟! : عههه...همین که اومده بود خواستگاریت . - آها...اسمشون سید محمد مهدی هست با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! ? : خواب خانم جون رو دیدم )مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود(. با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا{س}بردی : گفتم چرا؟! ? گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت: به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه.. این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی که مامان با گریه میگفت: من هیچوقت خوابهام غلط نیست مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم و از من دلگیر بود ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. - ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه + تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ - از اونجا که تو جامعه به اون آقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن. نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! + تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی خوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ. - این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه یک هفته همین بحث تو خونه ما بود و من، هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد : سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا. چه عجب یادی از ما کردی؟! : همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه عـــــه به سلامتے چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ : میشناسیش 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 -ااااا...سلامتی...چطور بی خبر؟! حالا اقا داماد کیه؟؟ : میشناسیش -میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ : اره -کدومشون؟! ? : آقا احسان -احسان؟! : اره... چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط : نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم. میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی - اینا رو احسان بهت گفته؟! : اولا آقا احسان و دوما اره - به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون . : ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن - چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی.. فقط برات آرزوی خوشبختی میکنم. : ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما آخر هفته - مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام : حتما باید بیای...احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم . دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...آخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه. ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون آرامشیه که باید حس بشه.. وقتی ماجرای خواب مامان رو برای زهرا تعریف کردم، کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت: از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیاومد. تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. -سلام علیکم : سلام...بازم شما؟! ? - اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم . : من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید . -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم. چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست. : ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 -ال اله اال اهلل...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم حساب بشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... : گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... - آقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم. صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید . امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم. قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.?? وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه؟ استرس عجیبی داشتم?? پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برات در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی..؟ اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! آب دهنمو قورت دادم و در رو آروم باز کردم. آقا سید وسط حرفاش بود. یهو بابام گفت: تو چرا اومدی دختر?? -بابا منم یه حرف هایی دارم?? : برو توی خونه شب میام حرف میزنیم?? -نه...میخوام ایشونم بشنون :گفت: دخترم برو توی خونه?? که آقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن : نظر ایشون نظر پدرشه -بابا...نه?? چی گفتی؟!?? - بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید?? کسی ساختید که که دنبال پول شماست یا هرچیز دیگه?? نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه...؟ حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من هستو... و یکی هست مثل بقیه خواستگارام. اما باید بهتون بگم که منم...?? تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود?? علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این آقا بود..?? . اصال اول من به ایشون ...?? سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد. -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست?? 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا بغضم گرفته بود ?? تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شد. بعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت. صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت : خوشم باشه?تحویل بگیر خانم. دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت. نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه ?? . توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم مامانم گفت: حاال که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی...ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا??... پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ عالقه ای به ازدواج نداره : چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه..اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه؟ آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه . - نا شکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره. : آخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده؟ چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این آبرو ریزی تموم بشه... پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا آبرومون رفت میخواد اونجا هم آبرومونو ببره... . بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای آخرین بار اونجا شرط هامو میگم . از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت: اگه باز مایلن برای آخر هفته بیان خواستگاری، توی هفته خیلی استرس داشتم همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه ؟؟ هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا آخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه... یاد حرف سید افتادم گفته بود هر وقت دلت گرفته قرآن رو باز کن و با خدا حرف بزن. - خدایا خودت میدونی حال دلم رو ...خودت کمکم کن اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن...?? یا فاطمه زهرا(س)! خودت گفتی که آقاسید نوهی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قران رو برداشتم و اروم باز کردم.. 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قرآن رو اروم باز کردم سوره نور اومد شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 22 سوره. فک کنم جواب من همین آیه بود الخبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبر ئُونَ مِمَّا یَقُولُونَ { لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ} 22 . زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و {بالعکس} زنان پاکیزه نیکو لایق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنا بهتان هايي که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست. ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک خودت که میدونی ته دلم چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستم بوده آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود. دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم ...بدنم داغ شده بود... خلاصه شب شد و زنگ در خورد -خدایا خودت کمکم کن از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون....بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت. چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم سید هم سرش رو پایین انداخته بود و آروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت شاید اونم استرس داشت همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: - خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم : بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت: ریحانه جان...بیا دخترم پاهام سست شده بودانگار... چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشه ای نشستم... مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین...برای پذیرایی وقت هست... : خب...آقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت. من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم. ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم. من با ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط... حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن. چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت : دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم. جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین . بغضم گرفته بود آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝
جوان‌خوش‌سیمایـےبود😍 براےهمین‌پیشنهادهاےزیادےواسه‌بازیگرےداشت ازاونجایـےڪہ‌خودش‌بہ‌بازیگرےعلاقہ‌داشت🎥 مےتونست‌واردڪاربشہ‌و بہ‌یڪ‌سوپر‌استارسینمایـےتبدیل‌بشہ🤩 وزندگیشوعوض‌ڪنہ♨️ امااین‌میون‌بہ‌یاد‌یڪ‌نفربود💭 بلہ‼️ یادحضرت‌زینب‌(س)همیشہ‌همراهش‌بود♥️ یهوهمہ‌چیزروڪنارگذاشت‌ باغیرتےڪہ‌درخونش‌مےجوشید💪🏻 حاضرنشدتاوقتےڪہ‌زنده‌هست‌ ڪسےبہ‌ناموس‌اهل‌بیت‌جسارت‌ڪنہ😒 ورفت‌سوریہ‌تاازحرم‌عقیلةالعرب‌دفاع‌ڪنہ👊🏻 میخواےبیشتردرباره‌ےاین‌شهیدخوش‌سیمابدونے⁉️ پس‌منتظرچےهستے⁉️ بڪوب‌روپیوستن‌رفیق‌جانمونے😍👇 🕊🥀¦ʝѺiη↷ @alahassanenajmeh2 @alahassanenajmeh2 @alahassanenajmeh2 نیاےازدستت‌رفته☹️ ازمن‌گفتن‌بود😊