💎آدمی و گمان
مرد گمان میکرد که زن میداند.
زن گمان میکرد که مرد نمیداند.
بر پایهی این گمان، زن میپنداشت که مرد خواهد فهمید و مرد نیز.
قرار در کافهای در مرکز شهر.
مرد گمان میکرد که زن میداند کِی بیاید،
و زن میپنداشت که مرد میداند کجا بیاید.
چند ساعت بعد، راهشان از هم جدا بود و هر دو گمان میکردند که همه چیز خود به خود حل خواهد شد.
✍ #آلن_رابرتز
مترجم: میرحسین_میزائیان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎نفس بادکنک
پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس شد.
✍ #حمید_سلیمانی_رازان
مجموعه داستان: حسرتهای کوچک
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎کاترین: از حرفهای من ناراحت نشو ما هردو یکی هستیم نباید عمدا بین خودمون سوتفاهم بوجود بیاریم.
فردریک: چه جوری؟
کاترین: آدمهایی که همدیگر رو دوست دارند مخصوصا بین خودشون سوتفاهم بوجود میارند و دعوا میکنند بعد یهو میبینند که دیگه همدیگر رو دوست ندارند.
فردریک: ما دعوا نمیکنیم.
کاترین: نباید بکنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین ما بیفته همدیگرو از دست میدیم، اونوقت دست دیگران میفتیم...!
#ارنست_همینگوی
وداع با اسلحه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
📔 #شازدهکوچولو
✍🏻 #آنتواندوسنتاگزوپری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎ساعت سه ونیم شب، زنی به من تلفن زد که قصد خودکشی داشت.
او کنجکاو بود بداند که نظر من در این باره چیست. با تمام قدرت نظر مخالفم را با این راه حل بیان کردم و سی دقیقه کامل برای او حرف زدم. در نهایت گفت به جای اینکه به زندگی اش خاتمه بدهد، برای دیدن من به بیمارستان خواهد آمد.
اما وقتی مرا دید متوجه شدم که حتی یک کلمه از حرف های من، در او اثر نکرده است.
تنها دلیلش برای خودکشی نکردن این بود که تلفن او در نیمه شب، نه تنها من را عصبانی نکرده، بلکه در نهایت شکیبایی، سی دقیقه هم برایش حرف زده بودم.
به این ترتیب او پی برده بود که دنیایی که در آن چنین ازخودگذشتگی اتفاق میافتد، به یقین ارزش زیستن دارد.
ما و برخورد های ما،
هنوز هم میتوانند از زیبایی های این دنیا باشند.
#ویکتور_فرانکل
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید 🙏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎مردی میگوید:
_تو خفه شو! زنها تو جنگ هیچی ندیدهاند.
زن میگوید:
_هیچی ندیدهاند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچه ها غذا بدهیم، از زخمیها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام میشود، همهتان یکهو قهرمان میشوید.
مُرده، قهرمان.
زنده مانده، قهرمان.
معلول، قهرمان.
واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کردهاید.
خب، انجامش بدهید، قهرمانهای خرفت!
#آگوتا_کریستوف
📚دفتر بزرگ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی استخدام کرد. کارگر ها موقع اذان نمازشونو می خوندند. یه روز مهندس روسی بهشون اخطار داد که اگه موقع کار نماز بخونید آخر ماه از حقوقتون کم می کنم.
بعضیا از ترس این که حقوقشون کم نشه نماز رو بعد از کار میخوندن و بعضی هم همچنان اول وقت... آخر ماه شد. مهندس به اونایی که نماز اول وقت رو ترک نکردن بیشتر از حقوق عادی(ماهیانه)داد.
بقیه بهش اعتراض کردند که چرا به اینا حقوق بیشتری دادی، گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشم پوشی از کسر حقوق نشون میده ایمانشون بیشتر از شماست.
این تیپ آدما هیچوقت در کار خیانت نمی کنند، همون طور که به نمازشون خیانت نکردند...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
💎زندگی در تنه درخت
غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم، آنوقت هم کم کم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوتهای عجیب وکیلم هستم و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد و اندام ماری را در آغوش بکشم ... درست که فکر کردم، من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد، وانگهی، این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که «انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند».
#آلبر_کامو
📚بیگانه
لطفا کانال داستان کوتاه را به دوستان خوب خود معرفی کنید 🙏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
🍃پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
🍂جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
🍃حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
🍂پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
گوزنی بر لب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد. اما شاخ های قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین، چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست بگریزد.
صیادان سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن با خود گفت:
دریغ، پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!
گاهی در زندگي به چيزهای مغرور می شويم كه باعث سقوط ما می شود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
وقتی پدر گاندی در بستر بیماری بود گاندی جوان برای همخوابگی با همسرش، بستر پدر را ترک کرد و وقتی برگشت پدرش مرده بود و عذاب وجدان این اتفاق همیشه با او ماند و گفته شده گاندی در 38 سالگی برای همیشه رابطه جنسی را کنار گذاشت و معتقد بود رابطه جنسی فقط باید برای تولید مثل باشد!
بعد از مرگ همسرش، "پاکدامنی" گاندی به مرحله جدیدی رفت! او در هفتاد و چند سالگی هر شب با یک زن جوان و برهنه در تختخواب میخوابید که یکی(گاهی دو تا!) از این سه زن بودند: دکتر شخصی سی و چند سالهاش، سوشیلا نایار و دو دختر نوجوان که فامیل گاندی بودند؛ آبا و مانو که همیشه و حتی در لحظه ترور گاندی همراه او بودند! او معتقد بود خوابیدن در کنار زنان زیبای برهنه اما کاری نکردن و مقابله با شهوت، باعث رشد روحش میشود 😐
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰
حکایت مردی که خرش را گم کرده بود !
واعظی در شهر غزنین بر منبر، سخن عشق می گفت.
در پایان، واعظ اعلام کرد هرکس هرچیزی گم کرده است در میان این انبوه جمعیت آن را بجوید.
مردی خرش را گم کرده بود، بانگ برآورد که ای مسلمانان خرِ من را که دیده است؟
هیچ کس از خر نشان نداد.
مرد بیچاره ناآرام و غمگین به انتظار نشسته بود. امام از عشق سخن می گفت و وصف عاشقان می کرد.
پرسید در میان شما کسی هست که تا به حال عاشق نشده باشد؟
سلیم غافلی که می پنداشت عاشق نبودن مهم و نیک است برخاست و گفت: عمر درازی کرده ام و هرگز مرا عشقی نبوده.
امام، مرد خر گم کرده را گفت: افساری بیاور و این مرد را ببر که آنچه در جستجویش بودی، اینجا یافتی.
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود
هرکه عاشق نیست او را خر شمر
خر بسی باشد ز خر کمتر شمر
مصیبت نامه
عطار
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
۱۴ مهر ۱۴۰۰