eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.1هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
18.9هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️❣️ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 💚 💚
در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده اند: یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
کل اسداله و حمام زنانه زبونُم لال، زبونُم لال توی ایوان خانه قدیمی عهد بوق‌مان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی می‌خواندم و در آن سکوت دل‌انگیز پاییزی فنجانی چای میل می‌کردم و همزمان به بازی‌های روزگار هم فکر می‌کردم! یکی از داستان‌ها مربوط به حمام‌های خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی می‌گیرد و دمای آب خزینه مثل آتش می‌شود! از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کل‌اسداله که صاحب حمام بوده می‌رساند و مشکل را بازگو می‌کند و به کل اسداله می‌گوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها می‌خواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان می‌گویند و سانس مردها شروع می‌شود و می‌ریزند داخل حمام و رسوایی به بار می‌آید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!! کل اسداله اولش بهانه می‌آورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بی‌سابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول می‌کند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند! وارد حمام که می‌شود پاچه‌های شلوارش را بالا می‌کشد و داد می‌زند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام می‌شود!!! آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد می‌زند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!! و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام می‌شود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشته‌اند عبور می‌کند و سوراخ آب سرد خزینه را باز می‌کند! آب ولرم می‌شود و کل‌اسداله می‌رود! پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه می‌رود و دست در آب خزینه می‌زند و با رضایت می‌گوید: بارک‌الله کل‌اسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می‌دهد: ولی درستش این بود که کل اسداله می‌بایست چشمهایش را می‌بست نه ما!!! اما جملگی زنها با هم می‌گویند: خب اگر کل‌اسداله چشمهایش را می‌بست چطور سوراخ آب را باز می‌کرد؟! ٫اتصال به پروکسی٫ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🈹🗯🗯🗯🗯 ⚡️ در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد. پ.ن : از صحت یا کذب بودن این داستان اطلاعی ندارم .. و الله اعلم ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃🌸 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ، ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ! ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ می گیرﺩ ! ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ نمی رﻭﺩ، ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ می کنی ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ ! ﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ، ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ می خوری ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ... . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃🍃🍃
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام 🈯️🗯 🔶 قسمت اول این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش! این را دختر جوانی که کنارم ایستاده و همچون من در شلوغی و ازدحام جمعیت قطار درون شهری از دستگیره آویزان شده بود تا با تکان های ناگهانی قطار به این سو آن سو پرتاب نشود، گفت. در جواب دختر جوان لبخندی زدم و کیفم را محکم تر به خودم چسباندم. همین ده روز قبل بود که در شلوغی مترو یک نفر از خدا بی خبر کیفم را زد و تمام صد و شانزده هزار تومان دار و ندارم را برد! هر چند این بار پول زیادی همراهم نبود اما از ترس اینکه مبادا دوباره آن اتفاق نیفتد، کیفم را با تمام قدرت به خودم چسباندم. قطار تا خرخره پر از مسافر بود و صدای هر کسی به نوعی درآمده بود. یکی دکمه گفتگو با راننده قطار را می زد و با عصبانیت می گفت: «این فن لعنتی رو روشن کن دیگه، خفه شدیم!» دیگری می گفت: «یعنی هنوز وقتش نرسیده که یکی، دو تا واگن بیشتر به خانما اختصاص بدن؟!» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk و خلاصه هر کسی به شکلی اعتراض می کرد. اگر در رفت و آمدهایتان مجبور به استفاده از مترو باشید خودتان خوب می دانید که اوج شلوغی قطارها بین ساعت چهار تا هفت و هشت عصر است؛ یعنی درست زمانی که من داشتم از دفتر مجله باز می گشتم. قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد به تعداد مسافرینش افزوده می شد و هر کس به بغل دستی اش فشار وارد می آورد تا جایی برای ایستادن نصیبش شود. شدت فشار وارده از طرف مسافران آنقدر زیاد بود که احساس می کردم عنقریب است که خفه شوم! حال فکرش را بکنید که با آن وضعیت و در حالیکه فن های واگن به درستی کار نمی کردند، قطار چند لحظه ایی در تاریکی تونل بین دو ایستگاه متوقف شود! باور کنید دیگر گریه ام درآمده بود. درآن وضعیت برایم جالب بود که فروشنده های خانم داخل واگن از تک و تا نیفتاده بودند و همچنان با زور تلاش می کردند که راهی از بین جمعیت بیابند و اجناس شان را تبلیغ کنند و بفروشند! و جالبتر اینکه، در فضایی که نفس کم می آوردی، بعضی از خانم ها خیلی ریلکس خرید هم می کردند! ⏪ ادامه دارد ... ـــــــــــــــــــــــــ 📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره 🈯️🗯 🔶 قسمت اول این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام 🈯️🗯 🔶 قسمت دوم بالاخره بعد از دقایقی توقف قطار هن و هن کنان شروع به حرکت کرد. فروشنده ای جوان که چهره زیبایی هم داشت همین که نزدیک من رسید، بی آنکه متوجه شود، پایش را روی پای یکی از مسافرین که او هم دختر جوانی بود و روی صندلی نشسته بود، گذاشت. زن فروشنده بلافاصله عذر خواهی کرد اما دختر جوان که ظاهرا از جای دیگری عصبانی بود شروع کرد به فریاد زدن که: «آخه چرا شما رو جمع نمیکنن؟ دیگه از دستتون سرسام گرفتیم. آخه مگه مترو هم جای کاسبیه؟!» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk فروشنده که از برخورد دختر جا خورده بود، دلخورانه گفت: «خانم، من که عذرخواهی کردم!» دختر اما ول کن نبود. فریاد زنان می گفت: «شماها رو باید جمع کنن و ببرن زندان! تو ظاهر لباس و وسایل آرایش و اینجور چیزا میفروشین اما همه تون مواد فروشین، جنس میفروشین، چیزای بد میفروشین، شما رو باید جمع کنن و ببرن...» زن فروشنده با شنیدن این حرفها از کوره در رفت و خطاب به دختر جوان گفت: «چرا چرت و پرت می گی؟ مواد چیه؟ جنس کدومه؟ من و امثال من از زور بدبختی و نداری میاییم تو این شلوغی و از آدمایی مثل تو صد تا حرف مزخرف می شنویم. تو که سر و وضعت به کل زندگی من می ارزه، از دولتی سر باباجونت گوشی «اپل» دستته و لابد مجبور شدی سوار مترو بشی، خود تو که این تهمت ها رو به ما می زنی تا حالا چقدر گرسنگی کشیدی؟ چقدر التماس کردی؟ چقدر خجالت کشیدی؟ تا حالا شده اجاره خونه تون از کل درآمدت بیشتر باشه؟ فکر می کنی من و امثال من خوشحالیم از این کار، نه جونم! هر کدوم از ما یه جوری مجبوریم. این رو هم مطمئن باش که اگه مثل جنابعالی وضع مون خوب بود هیچ وقت نمی اومدیم این جور جاها تا از تازه به دوران رسیده هایی مثل تو حرف و حدیث بشنویم!» زن فروشنده «تازه به دوران رسیده» را که گفت . . . ⏪ ادامه دارد ... ـــــــــــــــــــــــــ 📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
کل اسداله و حمام زنانه زبونُم لال، زبونُم لال توی ایوان خانه قدیمی عهد بوق‌مان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی می‌خواندم و در آن سکوت دل‌انگیز پاییزی فنجانی چای میل می‌کردم و همزمان به بازی‌های روزگار هم فکر می‌کردم! یکی از داستان‌ها مربوط به حمام‌های خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی می‌گیرد و دمای آب خزینه مثل آتش می‌شود! از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کل‌اسداله که صاحب حمام بوده می‌رساند و مشکل را بازگو می‌کند و به کل اسداله می‌گوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها می‌خواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان می‌گویند و سانس مردها شروع می‌شود و می‌ریزند داخل حمام و رسوایی به بار می‌آید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!! کل اسداله اولش بهانه می‌آورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بی‌سابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول می‌کند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند! وارد حمام که می‌شود پاچه‌های شلوارش را بالا می‌کشد و داد می‌زند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام می‌شود!!! آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد می‌زند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!! و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام می‌شود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشته‌اند عبور می‌کند و سوراخ آب سرد خزینه را باز می‌کند! آب ولرم می‌شود و کل‌اسداله می‌رود! پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه می‌رود و دست در آب خزینه می‌زند و با رضایت می‌گوید: بارک‌الله کل‌اسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می‌دهد: ولی درستش این بود که کل اسداله می‌بایست چشمهایش را می‌بست نه ما!!! اما جملگی زنها با هم می‌گویند: خب اگر کل‌اسداله چشمهایش را می‌بست چطور سوراخ آب را باز می‌کرد؟! ٫اتصال به پروکسی٫ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
کل اسداله و حمام زنانه زبونُم لال، زبونُم لال توی ایوان خانه قدیمی عهد بوق‌مان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی می‌خواندم و در آن سکوت دل‌انگیز پاییزی فنجانی چای میل می‌کردم و همزمان به بازی‌های روزگار هم فکر می‌کردم! یکی از داستان‌ها مربوط به حمام‌های خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی می‌گیرد و دمای آب خزینه مثل آتش می‌شود! از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کل‌اسداله که صاحب حمام بوده می‌رساند و مشکل را بازگو می‌کند و به کل اسداله می‌گوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها می‌خواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان می‌گویند و سانس مردها شروع می‌شود و می‌ریزند داخل حمام و رسوایی به بار می‌آید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!! کل اسداله اولش بهانه می‌آورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بی‌سابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول می‌کند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند! وارد حمام که می‌شود پاچه‌های شلوارش را بالا می‌کشد و داد می‌زند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام می‌شود!!! آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد می‌زند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!! و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام می‌شود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشته‌اند عبور می‌کند و سوراخ آب سرد خزینه را باز می‌کند! آب ولرم می‌شود و کل‌اسداله می‌رود! پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه می‌رود و دست در آب خزینه می‌زند و با رضایت می‌گوید: بارک‌الله کل‌اسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه می‌دهد: ولی درستش این بود که کل اسداله می‌بایست چشمهایش را می‌بست نه ما!!! اما جملگی زنها با هم می‌گویند: خب اگر کل‌اسداله چشمهایش را می‌بست چطور سوراخ آب را باز می‌کرد؟! ٫اتصال به پروکسی٫ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🈹🗯🗯🗯🗯 ⚡️ در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد. صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت! دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست! وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد. بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود. دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد! در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد. پ.ن : از صحت یا کذب بودن این داستان اطلاعی ندارم .. و الله اعلم ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃🌸 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💕ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ، ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ! ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ می گیرﺩ ! ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ نمی رﻭﺩ، ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ می کنی ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ ! ﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ، ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ می خوری ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ... . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ، ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃🍃🍃
🔘داستان کوتاه یک روز از خواب بیدار می‌شوی و به تو می‌گویند: این آخرین روز زندگی توست!! از جایت بلند می‌شوی دلت به حال خودت می‌سوزد با خودت فکر می‌کنی امروز چقد می‌توانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!! دوش می‌گیری، از کمدت بهترین لباس‌هایت را انتخاب می‌کنی و می‌پوشی... جلوی آینه می‌ایستی موهایت را شانه می‌کنی، به خودت عطر می‌زنی و غرق فکر می‌شوی که امروز باید هر چه می‌توانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری! از خواب بیدارش می‌کنی به او می‌گویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمی‌دانست! به او می‌گویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر می‌کنی فردا دیگر نمی‌بینی‌اش و چقد آن لحظه‌ها برایت قیمتی می‌شود، لحظه‌هایی که هیچ وقت حسشان نمی‌کردی!! دوتایی از خانه می‌زنید بیرون... می‌روی ته مانده حسابت را می‌تکانی، کادو می‌گیری برای مادرت و پدرت به سراغشان می‌روی و به آنها می‌گویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی... مادرت را بغل می‌کنی، پدرت را می‌بوسی و اشک می‌ریزی چون می‌دانی فردا دیگر نیستی...! آن روز جور دیگری مردم را نگاه می‌کنی، جور دیگری به حیوان خانگی‌ات اهمیت می‌دهی، جوری دیگر می‌خندی، جور دیگری دلت می‌لرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر می‌کنی که چقدر حیف است اگر نباشم... آن روز می‌فهمی هیچ چیز به اندازه‌ی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست! شب که می‌شود؛ می‌گویی: کاش فردا هم بودم! خوب اگر فردا هم باشی قول می‌دهی همین گونه باشی یا نه؟! ممکن است فردا باشی، قدر لحظه‌هایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازه‌ی خودت و ماندنت ارزش ندارد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─