💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت اول
این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
این را دختر جوانی که کنارم ایستاده و همچون من در شلوغی و ازدحام جمعیت قطار درون شهری از دستگیره آویزان شده بود تا با تکان های ناگهانی قطار به این سو آن سو پرتاب نشود، گفت.
در جواب دختر جوان لبخندی زدم و کیفم را محکم تر به خودم چسباندم. همین ده روز قبل بود که در شلوغی مترو یک نفر از خدا بی خبر کیفم را زد و تمام صد و شانزده هزار تومان دار و ندارم را برد! هر چند این بار پول زیادی همراهم نبود اما از ترس اینکه مبادا دوباره آن اتفاق نیفتد، کیفم را با تمام قدرت به خودم چسباندم.
قطار تا خرخره پر از مسافر بود و صدای هر کسی به نوعی درآمده بود. یکی دکمه گفتگو با راننده قطار را می زد و با عصبانیت می گفت: «این فن لعنتی رو روشن کن دیگه، خفه شدیم!»
دیگری می گفت: «یعنی هنوز وقتش نرسیده که یکی، دو تا واگن بیشتر به خانما اختصاص بدن؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
و خلاصه هر کسی به شکلی اعتراض می کرد. اگر در رفت و آمدهایتان مجبور به استفاده از مترو باشید خودتان خوب می دانید که اوج شلوغی قطارها بین ساعت چهار تا هفت و هشت عصر است؛ یعنی درست زمانی که من داشتم از دفتر مجله باز می گشتم.
قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد به تعداد مسافرینش افزوده می شد و هر کس به بغل دستی اش فشار وارد می آورد تا جایی برای ایستادن نصیبش شود. شدت فشار وارده از طرف مسافران آنقدر زیاد بود که احساس می کردم عنقریب است که خفه شوم!
حال فکرش را بکنید که با آن وضعیت و در حالیکه فن های واگن به درستی کار نمی کردند، قطار چند لحظه ایی در تاریکی تونل بین دو ایستگاه متوقف شود! باور کنید دیگر گریه ام درآمده بود. درآن وضعیت برایم جالب بود که فروشنده های خانم داخل واگن از تک و تا نیفتاده بودند و همچنان با زور تلاش می کردند که راهی از بین جمعیت بیابند و اجناس شان را تبلیغ کنند و بفروشند!
و جالبتر اینکه، در فضایی که نفس کم می آوردی، بعضی از خانم ها خیلی ریلکس خرید هم می کردند!
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره 🈯️🗯 🔶 قسمت اول این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت دوم
بالاخره بعد از دقایقی توقف قطار هن و هن کنان شروع به حرکت کرد. فروشنده ای جوان که چهره زیبایی هم داشت همین که نزدیک من رسید، بی آنکه متوجه شود، پایش را روی پای یکی از مسافرین که او هم دختر جوانی بود و روی صندلی نشسته بود، گذاشت.
زن فروشنده بلافاصله عذر خواهی کرد اما دختر جوان که ظاهرا از جای دیگری عصبانی بود شروع کرد به فریاد زدن که: «آخه چرا شما رو جمع نمیکنن؟ دیگه از دستتون سرسام گرفتیم. آخه مگه مترو هم جای کاسبیه؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فروشنده که از برخورد دختر جا خورده بود، دلخورانه گفت: «خانم، من که عذرخواهی کردم!» دختر اما ول کن نبود. فریاد زنان می گفت: «شماها رو باید جمع کنن و ببرن زندان! تو ظاهر لباس و وسایل آرایش و اینجور چیزا میفروشین اما همه تون مواد فروشین، جنس میفروشین، چیزای بد میفروشین، شما رو باید جمع کنن و ببرن...»
زن فروشنده با شنیدن این حرفها از کوره در رفت و خطاب به دختر جوان گفت: «چرا چرت و پرت می گی؟ مواد چیه؟ جنس کدومه؟ من و امثال من از زور بدبختی و نداری میاییم تو این شلوغی و از آدمایی مثل تو صد تا حرف مزخرف می شنویم.
تو که سر و وضعت به کل زندگی من می ارزه، از دولتی سر باباجونت گوشی «اپل» دستته و لابد مجبور شدی سوار مترو بشی، خود تو که این تهمت ها رو به ما می زنی تا حالا چقدر گرسنگی کشیدی؟ چقدر التماس کردی؟ چقدر خجالت کشیدی؟ تا حالا شده اجاره خونه تون از کل درآمدت بیشتر باشه؟
فکر می کنی من و امثال من خوشحالیم از این کار، نه جونم! هر کدوم از ما یه جوری مجبوریم. این رو هم مطمئن باش که اگه مثل جنابعالی وضع مون خوب بود هیچ وقت نمی اومدیم این جور جاها تا از تازه به دوران رسیده هایی مثل تو حرف و حدیث بشنویم!»
زن فروشنده «تازه به دوران رسیده» را که گفت . . .
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره 🈯️🗯 🔶 قسمت دوم بالاخره بعد از دقایقی توقف قطار هن و هن
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت سوم
زن فروشنده «تازه به دوران رسیده» را که گفت دختر جوان به سمتش هجوم برد و کتک کاری بین شان در گرفت. قبلا شنیده بودم که گاهی دو سه نفر در جاهای شلوغ مخصوصا مترو و اتوبوس دعوایی ساختگی به راه می اندازند و سپس در فرصتی مناسب جیب کسانی که سعی در جدا کردنشان دارند را می زنند با این وجود اما باز هم دلم طاقت نیاورد و به همراه یکی دو زن دیکر به هر مکافاتی بود آن دو را جدا کردیم.
برخورد دخترجوان هیچ خوب نبود و بدترین فحش ها را به زن فروشنده می داد. راستش، دلم برای زن فروشنده می سوخت. نمی توانست جواب الفاظ رکیکی که دخترک به کار می برد را بدهد و در حالیکه هیکل ریزه میزه اش زیر مشت و لگد دختر جوان مچاله شده بود، تلاش می کرد از وسایلی که برای فروش همراهش بود، محافظت کند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یکی، دو زن دخترک را که به یک خرس وحشی می ماند، نگه داشتند و به ایستگاه که رسیدیم من دست زن فروشنده را که روی زمین افتاده بود گرفتم و در آن شلوغی مصیبت بار، به سمت ایستگاه هلش دادم.
زن جوان حسابی بهم ریخته بود و رنگ به چهره نداشت. بازویش را گرفتم و گفتم: «بشین رو صندلی. بذار حالت بیاد سرجاش!»
جای ناخن های بلند دخترک روی صورت فروشنده خودنمایی می کرد. دلم ریش شده بود. دستمال کاغذی که از جیبم درآورده بودم را به سمتش گرفتم و گفتم: «بذارش روی صورتت. زخم شده و داره یه کم خون میاد!»
زن فروشنده دستمال را گرفت و در حالیکه آن را روی صورتش می گذاشت گفت:« به خدا منم دوست داشتم مثل همه همسن و سالای خودم راحت و آسوده زندگی کنم. دلم می خواست خوشبخت بشم و مجبور نباشم برای تامین مخارج زندگی م اینطوری کار کنم، آخه چرا همه جور دیگه ایی به من نگاه می کنن؟ مگه من مقصر بودم که وقتی دوازده سالم بود همه خانواده م رو تو زلزله بم از دست دادم و بی کس و تنها شدم...»
زن این را گفت و سپس دستانش را روی صورتش گذاشت و هق هق گریه سر داد. چند نفری که کنارمان نشسته و منتظر بودند قطار بعدی برسد، با تعجب نگاهمان می کردند.
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره 🈯️🗯 🔶 قسمت سوم زن فروشنده «تازه به دوران رسیده» را که گف
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت چهارم
دستم را دور شانه زن حلقه کردم و گفتم: «خودت رو ناراحت نکن. از این جور آدمای بی شعور و بی شخصیت زیادن. تو که نباید به خاطرشون اینطوری خودت رو ناراحت کنی. بابت از دست دادن خانواده ت هم واقعا متاسفم. بالاخره زندگی پستی و بلندی زیادی داره. همین که داری با آبرو کار می کنی واقعا جای تحسین داره اما فقط چطور شد که سر ازتهران دراوردی؟ بم کجا، اینجا کجا؟»
زن جوان با چشمان بارانی اش نگاهم کرد و گفت: «قصه ش سردراز داره. زندگی هیچ وقت روی خوبش رو به من نشون نداد. همیشه آرزو می کنم که ای کاش من هم تو اون زلزله می مردم...»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فاجعه سنگینی بود. در یک آن زمین لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد می زدم، جیغ می کشیدم ولی هیچ کس نمی توانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر و مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند.
بعد از آن فاجعه تا چند هفته نزد بستگانم که در کرمان زندگی می کردند ماندم اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانه های فامیل شروع شد.
خاله ام می گفت: « دخترم، تو می دونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!»
عمه ام بهانه می آورد که: «من خودم راضی ام اینجا با ما زندگی کنی اما شوهرم مخالفه!»
دایی ام می گفت: «پسرای من بزرگ شدن و به تو نامحرم هستن. زنم می گه دوست نداره یه دختر جوون و زیبا تو خونه ش زندگی کنه!»
همه بهانه آورند، همه مرا از خود راندند و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه . . .
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت اول
این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
این را دختر جوانی که کنارم ایستاده و همچون من در شلوغی و ازدحام جمعیت قطار درون شهری از دستگیره آویزان شده بود تا با تکان های ناگهانی قطار به این سو آن سو پرتاب نشود، گفت.
در جواب دختر جوان لبخندی زدم و کیفم را محکم تر به خودم چسباندم. همین ده روز قبل بود که در شلوغی مترو یک نفر از خدا بی خبر کیفم را زد و تمام صد و شانزده هزار تومان دار و ندارم را برد! هر چند این بار پول زیادی همراهم نبود اما از ترس اینکه مبادا دوباره آن اتفاق نیفتد، کیفم را با تمام قدرت به خودم چسباندم.
قطار تا خرخره پر از مسافر بود و صدای هر کسی به نوعی درآمده بود. یکی دکمه گفتگو با راننده قطار را می زد و با عصبانیت می گفت: «این فن لعنتی رو روشن کن دیگه، خفه شدیم!»
دیگری می گفت: «یعنی هنوز وقتش نرسیده که یکی، دو تا واگن بیشتر به خانما اختصاص بدن؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
و خلاصه هر کسی به شکلی اعتراض می کرد. اگر در رفت و آمدهایتان مجبور به استفاده از مترو باشید خودتان خوب می دانید که اوج شلوغی قطارها بین ساعت چهار تا هفت و هشت عصر است؛ یعنی درست زمانی که من داشتم از دفتر مجله باز می گشتم.
قطار در هر ایستگاهی که می ایستاد به تعداد مسافرینش افزوده می شد و هر کس به بغل دستی اش فشار وارد می آورد تا جایی برای ایستادن نصیبش شود. شدت فشار وارده از طرف مسافران آنقدر زیاد بود که احساس می کردم عنقریب است که خفه شوم!
حال فکرش را بکنید که با آن وضعیت و در حالیکه فن های واگن به درستی کار نمی کردند، قطار چند لحظه ایی در تاریکی تونل بین دو ایستگاه متوقف شود! باور کنید دیگر گریه ام درآمده بود. درآن وضعیت برایم جالب بود که فروشنده های خانم داخل واگن از تک و تا نیفتاده بودند و همچنان با زور تلاش می کردند که راهی از بین جمعیت بیابند و اجناس شان را تبلیغ کنند و بفروشند!
و جالبتر اینکه، در فضایی که نفس کم می آوردی، بعضی از خانم ها خیلی ریلکس خرید هم می کردند!
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت هفتم
عمو حرفهای همسرش را شنید با عصبانیت به سمت من و زن عمو هجوم آورد و زیر مشت و لگد گرفتمان و گفت: «وقتی بابا ننهت مرد هیچکس نگهت نداشت. من از دربدری نجاتت دادم. حالا که از آب و گل دراومدی و برای خودت خانمی شدی واسه من دم دراوردی!»
عمو که از کتک زدمان خسته شد دوباره سمت بساطش رفت. با گریه گفتم: «من نمیخوام ازدواج کنم. میخوام درس بخونم!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
و عمو در حالیکه تکه تریاکی را به سر انبر میچسباند گفت: «باشه، حالا که اینطوره به همه فامیل اعلام میکنم که من دیگه توانائی نگهداریات رو ندارم!»
عمو به همه بستگانم خبر داد اما آنها برای اینکه از دستم خلاص شوند رأی به ازدواجم دادند. تصمیم گرفتم فرار کنم اما میترسیدم چون میدانستم فرار عاقبتی جز بیآبرویی ندارد. زن عمو هم علیرغم تلاشی که کرد اما نتوانست کاری برایم انجام دهد و به این ترتیب بود که در برابر تصمیم عمو تسلیم شدم.
روز خواستگاری، کشندهترین لحظات انتظار را تجربه کردم. مدام به خودم دلداری میدادم که: «شاید خواستگارت آدم خوبی باشه و تو رو از این وضعیت نجات بده. شاید با ازدواج با اون به همه آرزوهات برسی!»
اما همین که صدای زنگ در بلند شد و خواستگارها از راه رسیدند و به دستور عمو برای بردن چای به اتاق رفتم، آرزوهایم بر سرم ویران شد! خواستگارم یک پیرمرد بود؛ پیرمردی که هفتاد سال داشت! با اعتراض از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
عمو بلافاصله پشت سرم آمد و گفت: «بچه بازی در نیار. اگه بدونی «ابراهیم» چه مرد شریف و مهربونیه این حرف رو نمیزنی!» دلم میخواست چشمان عمو را از کاسه دربیاورم.
با گریه گفتم: «مرگ برام بهتره از این ازدواجه. مردک خجالت نمیکشه. شصت سال از من بزرگتره و اونوقت میخواد با من ازدواج کنه! شده باشه خودم رو میکشم اما به این ازدواج رضایت نمیدم!»
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت هشتم
راستش را بخواهید جرأت خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمیشد و من هم جایی را نداشتم که بروم. چکار باید میکردم؟ به خیابان پناه میبردم؟ و اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم.
چه آرزوهایی داشتم، چه نقشههایی برای آیندهام کشیده بودم! چه میخواستم و چه شد؟ با گریه به خانه بخت، نه به خانه بدبختیام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای پنج میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد!
ابراهیم انتظار داشت با او یک زندگی زناشویی داشته باشم و به او امید ببخشم، اما مگر میتوانستم به آن پیرمرد عجوزه به چشم همسرم نگاه کنم؟ از او متنفر بودم و هر بار که نزدیکم میشد حالت تهوع میگرفتم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هر چند در خانه آن پیرمرد لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود اما من از او بدم میآمد و آرزو میکردم که ای کاش هر چه زودتر از شرش خلاص شوم. این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست.
ابراهیم در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور میکردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شدهام، تا جائیکه میتوانستند کتکم زدند و سپس پولی کف دستم گذاشتند تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند.
من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمیخواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند اتاقکی اجاره کردم و بعد هم چون نتوانستم کاری بیابم برای تأمین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم.
روزهای زندگیام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت. با وجود اینکه بیست و دو سال دارم اما خودم را پیرترین آدم جهان میدانم...
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk