عجیب و پر ابهام🥶
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره 🈯️🗯 🔶 قسمت اول این مترو هم «هایپر مارکتی» شده واسه خودش!
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت دوم
بالاخره بعد از دقایقی توقف قطار هن و هن کنان شروع به حرکت کرد. فروشنده ای جوان که چهره زیبایی هم داشت همین که نزدیک من رسید، بی آنکه متوجه شود، پایش را روی پای یکی از مسافرین که او هم دختر جوانی بود و روی صندلی نشسته بود، گذاشت.
زن فروشنده بلافاصله عذر خواهی کرد اما دختر جوان که ظاهرا از جای دیگری عصبانی بود شروع کرد به فریاد زدن که: «آخه چرا شما رو جمع نمیکنن؟ دیگه از دستتون سرسام گرفتیم. آخه مگه مترو هم جای کاسبیه؟!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فروشنده که از برخورد دختر جا خورده بود، دلخورانه گفت: «خانم، من که عذرخواهی کردم!» دختر اما ول کن نبود. فریاد زنان می گفت: «شماها رو باید جمع کنن و ببرن زندان! تو ظاهر لباس و وسایل آرایش و اینجور چیزا میفروشین اما همه تون مواد فروشین، جنس میفروشین، چیزای بد میفروشین، شما رو باید جمع کنن و ببرن...»
زن فروشنده با شنیدن این حرفها از کوره در رفت و خطاب به دختر جوان گفت: «چرا چرت و پرت می گی؟ مواد چیه؟ جنس کدومه؟ من و امثال من از زور بدبختی و نداری میاییم تو این شلوغی و از آدمایی مثل تو صد تا حرف مزخرف می شنویم.
تو که سر و وضعت به کل زندگی من می ارزه، از دولتی سر باباجونت گوشی «اپل» دستته و لابد مجبور شدی سوار مترو بشی، خود تو که این تهمت ها رو به ما می زنی تا حالا چقدر گرسنگی کشیدی؟ چقدر التماس کردی؟ چقدر خجالت کشیدی؟ تا حالا شده اجاره خونه تون از کل درآمدت بیشتر باشه؟
فکر می کنی من و امثال من خوشحالیم از این کار، نه جونم! هر کدوم از ما یه جوری مجبوریم. این رو هم مطمئن باش که اگه مثل جنابعالی وضع مون خوب بود هیچ وقت نمی اومدیم این جور جاها تا از تازه به دوران رسیده هایی مثل تو حرف و حدیث بشنویم!»
زن فروشنده «تازه به دوران رسیده» را که گفت . . .
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کل اسداله و حمام زنانه
زبونُم لال، زبونُم لال
توی ایوان خانه قدیمی عهد بوقمان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی میخواندم و در آن سکوت دلانگیز پاییزی فنجانی چای میل میکردم و همزمان به بازیهای روزگار هم فکر میکردم!
یکی از داستانها مربوط به حمامهای خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی میگیرد و دمای آب خزینه مثل آتش میشود!
از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کلاسداله که صاحب حمام بوده میرساند و مشکل را بازگو میکند و به کل اسداله میگوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها میخواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان میگویند و سانس مردها شروع میشود و میریزند داخل حمام و رسوایی به بار میآید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!!
کل اسداله اولش بهانه میآورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بیسابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول میکند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند!
وارد حمام که میشود پاچههای شلوارش را بالا میکشد و داد میزند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام میشود!!!
آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد میزند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!!
و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام میشود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشتهاند عبور میکند و سوراخ آب سرد خزینه را باز میکند! آب ولرم میشود و کلاسداله میرود!
پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه میرود و دست در آب خزینه میزند و با رضایت میگوید: بارکالله کلاسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه میدهد: ولی درستش این بود که کل اسداله میبایست چشمهایش را میبست نه ما!!!
اما جملگی زنها با هم میگویند: خب اگر کلاسداله چشمهایش را میبست چطور سوراخ آب را باز میکرد؟!
٫اتصال به پروکسی٫
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کل اسداله و حمام زنانه
زبونُم لال، زبونُم لال
توی ایوان خانه قدیمی عهد بوقمان نشسته بودم و داشتم داستانی از مهدی محبی کرمانی میخواندم و در آن سکوت دلانگیز پاییزی فنجانی چای میل میکردم و همزمان به بازیهای روزگار هم فکر میکردم!
یکی از داستانها مربوط به حمامهای خزینه قدیمی بود که گویا سوراخ آب سرد حمام به دلایلی میگیرد و دمای آب خزینه مثل آتش میشود!
از قضا آن روز تا اذان مغرب شیفت حمام برای بانوان بوده و خانمی شتابان خودش را به کلاسداله که صاحب حمام بوده میرساند و مشکل را بازگو میکند و به کل اسداله میگوید: کل اسداله... کل اسداله... دستم به دامنت! سوراخ آب سرد خزینه گرفته! آب داغ شده و زنها میخواهند خودشان را آب بکشند و بیایند بیرون، الان اذان میگویند و سانس مردها شروع میشود و میریزند داخل حمام و رسوایی به بار میآید. تو رو خدا سریع یه کاری کن!!!
کل اسداله اولش بهانه میآورد که این درست نیست و مرد نامحرم نباید داخل جمع زنان داخل حمام بشود! اما گویا چون این اتفاق بیسابقه هم نبوده؛ کل اسداله قبول میکند که همراه آن خانم داخل حمام زنانه شود و مشکل گرفتگی آب سرد حمام را حل کند!
وارد حمام که میشود پاچههای شلوارش را بالا میکشد و داد میزند: آهای خانمها چشمهایتان را ببندید که مرد دارد داخل حمام میشود!!!
آن خانم هم که به دنبال کل اسداله رفته بود پشت بند او داد میزند: آهای خانمها چشمهاتون رو ببندید که مرد دارد می آید داخل!!!
و اینگونه بود که کل اسداله وارد حمام میشود و از میان خانمها که همگی دست بر چشمهایشان داشتهاند عبور میکند و سوراخ آب سرد خزینه را باز میکند! آب ولرم میشود و کلاسداله میرود!
پیرزن زبلی که در حمام شاهد ماجرا بوده به سمت خزینه میرود و دست در آب خزینه میزند و با رضایت میگوید: بارکالله کلاسداله خدا خیرش بدهد! و سپس با لحنی فیلسوفانه ادامه میدهد: ولی درستش این بود که کل اسداله میبایست چشمهایش را میبست نه ما!!!
اما جملگی زنها با هم میگویند: خب اگر کلاسداله چشمهایش را میبست چطور سوراخ آب را باز میکرد؟!
٫اتصال به پروکسی٫
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🈹🗯🗯🗯🗯
⚡️ #قصه_و_عبرت
در دهه ی پنجاه میلادی در یکی از دانشکده های کشور های عربی دانشجویی ساعتش را در دست گرفت، به آن نگاه می کرد و فریاد می کشید: اگر خدایی وجود دارد یک ساعت بعد جان مرا بگیرد.
صحنه عجیبی بود، گروهی از دانشجویان و اساتید شاهد آن بودند. دقیقه ها به سرعت گذشت. وقتی دقیقه ها به پایان رسید با غرور و مبارزه طلبی برخواست و به همشاگردی هایش گفت: ببینید، اگر خدا وجود داشت جان مرا می گرفت!
دانشجویان رفتند. شیطان بعضی از آن ها را وسوسه کرد، بعضی از آنها گفتند خداوند به خاطر حکمتی به او مهلت داده است و بعضی سرشان را تکان دادند و او را مسخره کردند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
این جوان با خوشحالی نزد خانواده اش رفت «با غرور» گویا با دلیل عقلی که پیش از این کسی آن را به کار نبرده ثابت کرده است که خدا وجود ندارد و انسان بیهوده خلق شده است و پروردگاری وجود ندارد و معاد و حسابی هم در میان نیست!
وارد خانه شد. مادرش سفره ی غذا پهن کرد. پدرش در جایش کنار سفره نشسته بود و منتظر بود تا همراه اعضای خانواده خوردن را شروع کند. پسر به سرعت رفت تا دستش را بشوید. صورت و دستانش را شست سپس آن ها را خشک کرد. در همین زمان بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نکرد.
بله افتاد و مرد. پزشک در گزارشش قید کرد که مرگش به خاطر آبی بود که داخل گوشش رفته بود.
دکتر عبدالرزاق نوفل رحمه الله در این باره می گوید: خداوند نپذیرفت مگر اینکه مانند الاغی بمیرد!
در مورد الاغ و اسب به لحاظ علمی معروف است که اگر آب وارد گوش یکی از آنها شود در جا می میرد.
#منقول
پ.ن : از صحت یا کذب بودن این داستان اطلاعی ندارم .. و الله اعلم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌸 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ
ﻋﻀﻮﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻓﻮﺭﺍ
ﺑﻪ ﻓﮑﺮ "ﻗﻠﺐ" ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ ﺍﺳﺖ ،
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ.
ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ " ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ می گیرﺩ !
ﻏﺬﺍ ﺍﺯﮔﻠﻮﯾﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ نمی رﻭﺩ،
ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﯽ
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ می کنی ﺗﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻧﺪﺍﻥ " ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ ﻭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﻭﺭ !
ﺣﺎﻻ
ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ باﺷﯽ، ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ،
ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﯽ،
ﺭﺍﺣﺖ ﻏﺬﺍ می خوری
ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ...
.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ،
ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻪﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍃🍃
🔘داستان کوتاه
یک روز از خواب بیدار میشوی و به تو میگویند: این آخرین روز زندگی توست!!
از جایت بلند میشوی دلت به حال خودت میسوزد با خودت فکر میکنی امروز چقد میتوانی بیشتر زندگی کنی بیشتر از زندگی لذت ببری!!
دوش میگیری، از کمدت بهترین لباسهایت را انتخاب میکنی و میپوشی...
جلوی آینه میایستی موهایت را شانه میکنی، به خودت عطر میزنی و غرق فکر میشوی که امروز باید هر چه میتوانی مهربان باشی، بخشنده باشی، بخندی و لذت ببری!
از خواب بیدارش میکنی به او میگویی در این همه سال که گذشت چقد دوستش داشتی و نگفتی، چقد عاشقش بودی و نمیدانست!
به او میگویی مرا بیشتر دوست بدار، بیشتر نگاهم کن، بگذار بیشتر دستانت را بگیرم و به این فکر میکنی فردا دیگر نمیبینیاش و چقد آن لحظهها برایت قیمتی میشود، لحظههایی که هیچ وقت حسشان نمیکردی!!
دوتایی از خانه میزنید بیرون...
میروی ته مانده حسابت را میتکانی، کادو میگیری برای مادرت و پدرت به سراغشان میروی و به آنها میگویی که چقد برایت مهم هستند که چقد مدیونشان هستی...
مادرت را بغل میکنی، پدرت را میبوسی و اشک میریزی چون میدانی فردا دیگر نیستی...!
آن روز جور دیگری مردم را نگاه میکنی، جور دیگری به حیوان خانگیات اهمیت میدهی، جوری دیگر میخندی، جور دیگری دلت میلرزد، جور دیگری زنده هستی و دائم به این فکر میکنی که چقدر حیف است اگر نباشم...
آن روز میفهمی هیچ چیز به اندازهی بودنت و ماندنت با ارزش نبوده و نیست!
شب که میشود؛ میگویی: کاش فردا هم بودم!
خوب اگر فردا هم باشی قول میدهی همین گونه باشی یا نه؟!
ممکن است فردا باشی، قدر لحظههایت را بیشتر بدان، چون هیچ چیز به اندازهی خودت و ماندنت ارزش ندارد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
🔸 بزرگی ميگه :
✨ اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك ميخرم.
🎈 بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده....
✔️ بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
✔️ بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
✔️ و مهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه و بهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده .
✔️ و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در آخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
👌داستان کوتاه پند آموز
❣ «شایعه»
🌼🍃زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
🌼🍃حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
🌼🍃فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
❣مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#سیاست_رفتاری
✂️وقتی پارچه رو قیچی میکنن
نرمی پارچه باعث کندی قیچی میشه.
پس یادمون باشه اگر کسی خواست قیچیمون کنه
😊اگه نرم باشیم اون کند میشه.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
👒 زن در نگاه همسری مهربان
مي گوید:
به رختخواب رفتم ... قبل از اینکه بخوابم نگاهی به همسرم انداختم... با آرامش تمام به خواب رفته بود ...
وبا خود گفتم: مسکین،... چقدر زن ها مظلوم هستن، بعد از اینکه سال ها با پدر و مادر و خانواده اش زندگی کرده، حالا در کنار مرد غریبی قرار گرفته ... خانهی والدین را ترک گفته، و خودش را در پناه مردی قرار داده، تا او را به معروف امر کند و از منکر باز دارد، و او نیز برای خشنودی الله آمده تا به این مرد خدمت کند....
👌 آری ... همه اینها به دستور دین است ... پاک و منزه است خدایی که چنین دین مقدسی برای ما قرار داده...
⁉️ هدف از این مقدمه سوالاتی است که وجدان هر مردی باید از خودش بپرسد!!!
🔹 چگونه بعضی از مردان، همسران خود را با بی رحمی کتک می زنند در حالی که همسرش خانۀ پدری را رها کرده ... و خود را در پناه وی قرار داده؟
🔸 چگونه بعضی از مردان، خانه را برای همسران خویش بسان زندانی قرار داده اند ... نه با او به تفریح می رود ... و نه هم صحبت اش می شود؟
🔹 چگونه بعضی از مردان، از مسئولیت شرعی خویش شانه خالی می کنند و نسبت به خانه و فرزندان بی توجه هستند؟
🔸 چگونه بعضی از مردان، برای کانون گرم خانواده هیچ ارزشی قائل نیستن ... هر وقت بخواهند دیر می کنند ... وهر وقت بخواهند به مسافرت می روند و خانه را ترک می گویند؟
🔹 چگونه بعضی از مردان، اهتمام به دوست و رفیق شان بیشتر است تا همسرانشان ... برای آنها بیشتر وقت می گذارن تا خانواده شان؟
🔸 چگونه بعضی از مردان، از سوزش قلب همسرانشان بی خبرن ... از اشک های که آن را خشکاندن ... از ناله های پنهانی که آن را نگه داشتن و از درد هايي كه همدردي براي آن نيافتن؟
🍃🌺 چه زیباست فرمودۀ رسول گرامی اسلام صلی الله علیه وسلم:
💓 «اسْتوْصُوا بِالنِّساءِ خيْراً»
👈 شما را به نيكوكارى و خوش رفتارى با زنان سفارش مى نمايم.
ـــــــــــــــــــــــــ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مردی به شیخ مسجد گفت:
من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
شیخ: میتوانم بپرسم چرا؟
شخص: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند
شیخ ساکت بود
بعد گفت:
میتوانم ازشما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
مرد: حتما، چه کاری هست؟
شیخ: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
مرد: بله می توانم
مرد لیوان را گرفت و دوبار به دور مسجد گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
شیخ پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
مرد گفت: نمی توانستم چیزی ببینم، چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد
شیخ گفت: پس چه خوب است اگر نگاهمان به خداوند باشد
نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#حکایت_خواندنی
در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند. روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.
خر می گوید: « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد، از خر عذر خواهی می کند و می گوید: « شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.» خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند.
زنبور با آه و زاری می گوید: « قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟» ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید: « می دانم که مرگ حق تو نیست. اما گناه تو این است كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk