eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد. حكيمى او را ديد و به او گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى.   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم. پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت!   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
ثروتمند زاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، اين كجا و آن كجا؟ فقيرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.   بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.    دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.   وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستان اول: طناب پای فیل ها فردی از کنار اردوگاه فیل ها عبور می کرد و متوجه شد که فیل ها در قفس نگهداری نمی شوند یا با استفاده از زنجیر آنها را نگه نمی دارند.  تنها چیزی که آنها را از فرار از اردوگاه باز می داشت ، یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهای آنها بسته شده بود. وقتی مرد به فیل ها خیره شد ، کاملاً گیج شد که چرا فیل ها از قدرت خود برای پاره کردن طناب و فرار از اردوگاه استفاده نکردند. آنها به راحتی می توانستند این کار را انجام دهند ، اما ، آنها هیچ تلاشی نکردند. او که کنجکاو بود و می خواست جواب را بداند ، از یک مربی در همان حوالی پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده اند و هرگز سعی در فرار نکردند.   مربی پاسخ داد؛ "وقتی آنها خیلی جوان و کوچکتر هستند ، از همان طناب برای بستن آنها استفاده می کنیم و در آن سن برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی بزرگ می شوند ، عادت می کنند و باور کنند نمی توانند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز می تواند آنها را نگه دارد ، بنابراین هرگز سعی نمی کنند آزاد شوند. " تنها دلیل آزاد نشدن فیلها و فرار از اردوگاه این بود که با گذشت زمان این عقیده را پذیرفتند که این کار امکان پذیر نیست.   نکته اخلاقی داستان: هر چقدر هم که دنیا تلاش می کند شما را عقب نگه دارد ، همیشه با این باور ادامه دهید که به آنچه می خواهید دست پیدا می کنید. باور اینکه می توانید موفق شوید مهمترین مرحله دستیابی به آن است.   .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
شخصی به نام برصیصا از قوم بنی اسرائیل در صومعه ‏اى هفتاد سال خدا را عبادت کرد ابلیس هر چه خواست او را فریب دهد نتوانست، یکروز همه شیاطین را جمع کرد و از دست برصیصا اظهار در ماندگی کرد و از آن‌ها خواست که برای انحراف وی چاره ای بیاندیشند!!! یکى از شیاطین گفت انحراف او را به من واگذار کن! آن شیطان به شکل یک راهب در آمد و از کنار در صومعه برصیصا را صدا زد ولی جواب نداد عادت برصیصا آن بود که از نماز روى بر نمى‏گردانید مگر یک ساعت براى افطار! چون آن شیطان دید برصیصا جواب او را نمى‏دهد بنماز مشغول شد برصیصا از نماز که فارغ شد راهبى را مشاهده کرد بنماز مشغول است به هیئتى نیکو تأسف خورد که چرا جواب او را نداد متوجه او گردید و گفت اى بنده خدا مرا معذور بدار از آنکه جواب تو را ندادم در نماز بودم اکنون فارغ شدم بفرمائید چکار دارید شیطان باو گفت مرا آرزوست که با تو یکجا باشم و عبادت خدا بجا آوریم من سیرت تو بر گیرم و بتو اقتداء کنم و از علم تو اقتباس نمایم و بدعاى تو رغبت مى‏کنم و من نیز تو را دعا می‌کنم برصیصا گفت من تمام مؤمنین را دعا مى‏کنم اگر تو مؤمنى در آن‌ها داخل مى‏باشى گفت اى برصیصا حاجت من آنست که با تو در یکجا باشم و بسیار گریه کرد برصیصا او را اجازه داد داخل صومعه شود وارد صومعه شد چنان در عبادت و روزه افزود که برصیصا عبادت خود را حقیر شمرد و گفت عبادت و قوت این مرد بیش از عبادت و قوت من است چون یک سال گذشت به برصیصا گفت من مى‏خواهم بروم مرا رفیق دیگرى است که از تو عابدتر است برصیصا از مفارقت او بسیار اندوهناک شد چه راهبى از خود عابدتر یافته است گفت اى برصیصا تو را دعائى مى‏آموزم که بهتر از همه چیز است و آن نامهاى خداوند است بهر بیمارى بخوانى فوراً شفا یابد و دیوانگان را عقل بخشد آن دعا را باو یاد داد و برگشت نزد ابلیس گفت کار برصیصا را تمام کردم و او را بهلاکت انداختم پس از آن مردى را گرفت و گلوى او را فشرد آنگاه بصورت طبیبى در آمد و گفت این مرد دیوانه شده من او را خوب مى‏کنم راهنمائى کرد او را به نزد برصیصا بردند و التماس کردند دعا کرد و آن مرد شفا یافت خبر برصیصا در شهر منتشر شد تا یکروز دختر پادشاه را نزد او بردند برصیصا حاضر نشد دعا کند آن شیطان بصورت مردى ظاهر شد بآنها گفت دختر را در صومعه او بگذارید و به برادران دختر گفت به راهب بگوئید این دختر که خواهر ما است امانت نزد تو مى‏گذاریم و می‌رویم دختر را نزد برصیصا امانت گذاشتند و رفتند برصیصا چون از نماز فارغ شد دید آن دختر داراى حسن و جمال بی‌نظیری است شیطان او را وسوسه کرد و گفت هرگز چنین اتفاقى براى تو پیش آمد نخواهد کرد این دختر بى‏خبر است با او نزدیکى کن عاقبت برصیصا را مغرور کرد با دختر نزدیک شد مباشرت کرد آبستن شد شیطان نزد برصیصا آمد گفت این چه کارى بود.  کردى خود و تمام رهبانان را مفتضح نمودى بهتر آنست که دختر را بکشى و در زیر این کوه دفن کنى برصیصا در شب دختر را کشت و در آن کوه او را دفن کرد شیطان آمد گوشه جامه او را از خاک بیرون کشید برادران آمدند حال خواهر را پرسیدند برصیصا گفت دختر را دیو برد و بر من غالب شد نتوانستم او را از دستش نجات بدهم آن‌ها باور کردند و رفتند شب شیطان بخواب برادران آمد بایشان گفت برصیصا خواهر شما را کشته و در زیر کوه دفن نموده صبح برادران هر یک خواب خود را براى دیگرى بیان کرد آن برادر دیگر گفت من نیز چنین خوابى دیدم گمان مى‏کنم این خوابى است که شیطان بما وانمود کرده شب دیگر شیطان بخواب آن‌ها آمد و گفت بروید جسد خواهر شما در فلان مکان است و گوشه جامه او ظاهر است آن‌ها رفتند دیدند راست بود راهب را گرفتند بشهر آوردند تا او را بدار کشند شیطان آمد نزد برصیصا باو گفت مرا مى‏شناسى جواب داد نه گفت من راهب مصاحب تو هستم بعد از من آبروى خود و همه عابدان را بردى ولى من چیزى بتو مى‏آموزم تا از این گرفتارى نجات یابى گفت چکنم شیطان جواب داد مرا سجده کن تا بدعا چشمهاى ایشان را بگیرم و تو بگریزى وقتى گریختى توبه کن خدا توبه تو را بپذیرد برصیصا شیطان را سجده کرد و کافر شد. [۴] .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
  کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
شخصی به نام برصیصا از قوم بنی اسرائیل در صومعه ‏اى هفتاد سال خدا را عبادت کرد ابلیس هر چه خواست او را فریب دهد نتوانست، یکروز همه شیاطین را جمع کرد و از دست برصیصا اظهار در ماندگی کرد و از آن‌ها خواست که برای انحراف وی چاره ای بیاندیشند!!! یکى از شیاطین گفت انحراف او را به من واگذار کن! آن شیطان به شکل یک راهب در آمد و از کنار در صومعه برصیصا را صدا زد ولی جواب نداد عادت برصیصا آن بود که از نماز روى بر نمى‏گردانید مگر یک ساعت براى افطار! چون آن شیطان دید برصیصا جواب او را نمى‏دهد بنماز مشغول شد برصیصا از نماز که فارغ شد راهبى را مشاهده کرد بنماز مشغول است به هیئتى نیکو تأسف خورد که چرا جواب او را نداد متوجه او گردید و گفت اى بنده خدا مرا معذور بدار از آنکه جواب تو را ندادم در نماز بودم اکنون فارغ شدم بفرمائید چکار دارید شیطان باو گفت مرا آرزوست که با تو یکجا باشم و عبادت خدا بجا آوریم من سیرت تو بر گیرم و بتو اقتداء کنم و از علم تو اقتباس نمایم و بدعاى تو رغبت مى‏کنم و من نیز تو را دعا می‌کنم برصیصا گفت من تمام مؤمنین را دعا مى‏کنم اگر تو مؤمنى در آن‌ها داخل مى‏باشى گفت اى برصیصا حاجت من آنست که با تو در یکجا باشم و بسیار گریه کرد برصیصا او را اجازه داد داخل صومعه شود وارد صومعه شد چنان در عبادت و روزه افزود که برصیصا عبادت خود را حقیر شمرد و گفت عبادت و قوت این مرد بیش از عبادت و قوت من است چون یک سال گذشت به برصیصا گفت من مى‏خواهم بروم مرا رفیق دیگرى است که از تو عابدتر است برصیصا از مفارقت او بسیار اندوهناک شد چه راهبى از خود عابدتر یافته است گفت اى برصیصا تو را دعائى مى‏آموزم که بهتر از همه چیز است و آن نامهاى خداوند است بهر بیمارى بخوانى فوراً شفا یابد و دیوانگان را عقل بخشد آن دعا را باو یاد داد و برگشت نزد ابلیس گفت کار برصیصا را تمام کردم و او را بهلاکت انداختم پس از آن مردى را گرفت و گلوى او را فشرد آنگاه بصورت طبیبى در آمد و گفت این مرد دیوانه شده من او را خوب مى‏کنم راهنمائى کرد او را به نزد برصیصا بردند و التماس کردند دعا کرد و آن مرد شفا یافت خبر برصیصا در شهر منتشر شد تا یکروز دختر پادشاه را نزد او بردند برصیصا حاضر نشد دعا کند آن شیطان بصورت مردى ظاهر شد بآنها گفت دختر را در صومعه او بگذارید و به برادران دختر گفت به راهب بگوئید این دختر که خواهر ما است امانت نزد تو مى‏گذاریم و می‌رویم دختر را نزد برصیصا امانت گذاشتند و رفتند برصیصا چون از نماز فارغ شد دید آن دختر داراى حسن و جمال بی‌نظیری است شیطان او را وسوسه کرد و گفت هرگز چنین اتفاقى براى تو پیش آمد نخواهد کرد این دختر بى‏خبر است با او نزدیکى کن عاقبت برصیصا را مغرور کرد با دختر نزدیک شد مباشرت کرد آبستن شد شیطان نزد برصیصا آمد گفت این چه کارى بود.  کردى خود و تمام رهبانان را مفتضح نمودى بهتر آنست که دختر را بکشى و در زیر این کوه دفن کنى برصیصا در شب دختر را کشت و در آن کوه او را دفن کرد شیطان آمد گوشه جامه او را از خاک بیرون کشید برادران آمدند حال خواهر را پرسیدند برصیصا گفت دختر را دیو برد و بر من غالب شد نتوانستم او را از دستش نجات بدهم آن‌ها باور کردند و رفتند شب شیطان بخواب برادران آمد بایشان گفت برصیصا خواهر شما را کشته و در زیر کوه دفن نموده صبح برادران هر یک خواب خود را براى دیگرى بیان کرد آن برادر دیگر گفت من نیز چنین خوابى دیدم گمان مى‏کنم این خوابى است که شیطان بما وانمود کرده شب دیگر شیطان بخواب آن‌ها آمد و گفت بروید جسد خواهر شما در فلان مکان است و گوشه جامه او ظاهر است آن‌ها رفتند دیدند راست بود راهب را گرفتند بشهر آوردند تا او را بدار کشند شیطان آمد نزد برصیصا باو گفت مرا مى‏شناسى جواب داد نه گفت من راهب مصاحب تو هستم بعد از من آبروى خود و همه عابدان را بردى ولى من چیزى بتو مى‏آموزم تا از این گرفتارى نجات یابى گفت چکنم شیطان جواب داد مرا سجده کن تا بدعا چشمهاى ایشان را بگیرم و تو بگریزى وقتى گریختى توبه کن خدا توبه تو را بپذیرد برصیصا شیطان را سجده کرد و کافر شد. [۴] .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده اند: یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk