eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
21.6هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
21.6هزار ویدیو
40 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸تا نقش خیال دوست با ماست 🌸ما را همه عمر خود تماشاست 🌸آن جا که وصال دوستان‌ست 🌸والله که میان خانه صحراست 🌸امروزتون سراسر عشق و آرامش
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨💔 💔✨💔 💔✨ ❤️بنام: قسمت اول با سلام به دوستان داستان و پند از اینکه در کنار شما هستم خوشحالم😊 داستان واقعی که میخام براتون تعریف کنم از جایی شنیدم اصل داستان واقعی هست اما من بصورت یک داستان میخام برای شما بازگو کنم و امیدوارم خوشتون بیاد. ممنونم و سپاسگذار از مدیر گروه بخاطر زحمت و لطفش🌹🌹 زنگ تلفن تو گوشم پیچید با اولین بوق صدای شادش تو گوشی پیچید عللللللیییی. اروم گفتم جانم 😊 پریسا گفت من هنوز آماده نشدم.با خوشحالی گفت مهمانها الان میرسن لبخند زدم و گفتم خواستم احوالتو بپرسم ببینم داری چیکار میکنی. با صدای پر از شوق وشعف گفت الان خواستگارم میاد و من آماده نشدم. لبخندی زدم گفتم دوستش داری با جیغ فریاد زد علییی گفتم جانم باشه چشم کار نداری منم برم بکارم برسم و خندیدم. صدای مادر از پایین پله بلند شد علی جان مامان چیکار میکنی زود باش دیگه با گفتن چشم از پله ها پایین اومدم. پدرم لبخندی زد گفت تو میخواهی بری خواستگاری من رفتم گل خریدما حواست باشه و از سر خوشی خندید. اماده بودیم پس رفتیم و سوار ماشین شدیم تو راه مامانم گفت پادت نره شیرینی بخری چشمی زیر لب گفتم و بطرف بهترین شیرینی فروشی شهر رفتم. به در خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و پدرم زنگ خونه آقای محمدی را فشار داد از پشت آیفون آقای محمدی گفت بفرمایید خوش آمدید. داخل که شدیم مامان دسته گل را بدستم داد و بطرف در وردی حرکت کردیم. با استقبال خوبی از طرف خانواده آقای محمدی رو به رو شدیم چشمم تو سالن دنبال پریسا بود و این کارم از چشم آقای محمدی دور نموند و لبخندی به لب آورد و به مبل اشاره کرد و گفت بفرمایید. وقتی پریسا اومد و به مامان و بابام سلام کرد و خوش آمدگفت نگاهامون با هم جفت شد وقتی دسته گل را بطرفش درازکردم اروم گفتم خیلی خوشگله عین خودت.و پریسا مهربون خندید و گل را با خودش به آشپزخونه برد و داخل ی گلدان بسیار زیبا گذاشت و روی میز قرار داد. خانواده آقای محمدی سه تا دختر داشتن که به ترتیب پرنیا.. پریسا وپریناز بودن که پرنیا ازدواج کرده بود و حالا پریسا و پریناز با مامان وباباش زندگی میکردن و حالا نوبت پریسا بود که همه وجود من بشه. از افکارم بیرون که اومدم پدر ومادرها مشغول صحبت بودن که آقای محمدی گفت پریسا جان بابا یه چایی میاری .پریسا چای را بهمه تعارف کرد و کنار مادرش نشست وبا نشستن پریسا انگار حرفها هم جدی تر شد ومن چشمم به چشم پریسا بود دختری با اندامی مناسب با موهای بلند و لباس خوش فرمش که یک کت و شلوار قرمز رنگ جذاب پوشیده بود ودلبر ی میکرد با متانتش. بابا صدام زد علی! وقتی برگشتم رو به پدرم. پدر لبخندی زد و گفت نمیخای با پریسا جان صحبتی داشته باشی☺️ با لبخندی از شرم گفتم هر چی شما بگی. آقای محمدی به پریسا اشاره کرد و پریسا آرام و متین گفت بفرمایید وبه طرف پله ها اشاره کرد. وقتی به اتاقش پا گذاشتم جذب چیدمان زیبا و دخترونش شدم و روی صندلی کامپیوترش نشستم. خودش هم لبه تخت نشست .آروم لب زدم اگه کنار بمونی قول میدم خوشبختت کنم. با چشمانش زیبا وجذابش فقط نگاهم کردوگفت باورت دارم. گفت دوست دارم در کنارت بمونم و کنارم بمونی تا ابد لبخند زدم قول میدم☺️ وقتی که هر دو از پله ها پایین می رفتیم بابا وقتی لبخند رو لباهمون را دید گفت خیلی مباررررررکه🌹 روی مبل که نشستم آقای محمدی به پریسا اشاره کرد پریسا بابا شیرینی یادت نره. پریسا با لبخند ظرف شیرینی را جلوی همه گرفت و وقتی به مادرم شیرینی تعارف کرد مامانم بلند شد روی پریسا را بوسید و یک جعبه بسیار زیبا از کیفش در آورد و انگشتری که داخلش بود را بیرون آورد بدست ظریف پریسا نشوند برق نگاه چشمانش را دیدم ومن هم از خوشحالی پریسا لبخند زدم در همین موقع پدرم به آقای محمدی گفت اگه اجازه بدین بینشون ی صیغه محرمیت خونده بشه که تو این مدت راحت تر برن برای خرید و بقیه کاراها. وتا انشالله یکماه دیگه که مبعثه جشن این دوتا جوونم باشه که بسلامتی در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنن. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨💔 💔✨💔 💔✨ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_1 قسمت اول با سلام به دوستان داستان و پند از اینکه
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت دوم آقای محمدی نگاهی به خانمش کرد و وقتی لبخند رضایت همسرشو دید موافقت کرد. بابام گفت پس قرارمون باشه برای صبح که با هم بریم محضر. پدرم وقتی رضایت آقای محمدی را دید لبخند زنان از روی مبل بلند شد و با تشکر از پذیرایشون خدا حافظی کرد ومن ومادرم هم از مبل بلند شدیم. مادرم روی پریسا را بوسید و گفت مواظب دخترم باشین. لبخند زنان صورتشو بوسید و صدای تعارفها در هم پیچید.و امامن محو لبخند ی بودم که روی لبهای خوش فرمه پریسا نشسته بود وقتی نگاه خیریه من را دید اروم سرشو رو پایین انداخت چقدر دوست داشتنی شده بود😍😍 وقتی سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد خواهرم بود با خستگی اما خوشحال گفت خوب آقا دوماد شیری یا روباه😂منم گفتم داداشت همیشه شیره . پسرت چطوره گفت خدا را شکر تبش پایین اومده کاش حالش خوب بود منم اومده بودم. در همین حین مادرم گوشیو ازم گرفت و شروع کرد به احوالپرسی و من در حین رانندگی به حرفهای مادرم گوش میدادم. به خونه که رسیدم به مامان و بابا شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.به پریسا پیام دادم عروس خانم امشب خوش گذشت طولی نکشید که جواب را دریافت کردم ممنون انگشترت عالی بود.با تمام احساسم نوشتم دوست دارم❤️ پریسا هم با قلبی قرمز جوابمو داد. چون دیر وقت بود گفتم برو بخواب صبح سر حال باشی عروس خانم چشمی گفت و من با دنیایی از افکار شیرین بخواب رفتم. صبح قرار بود خانواده دم در محضر همو ببینن صبرم زیاد طول نکشید ماشین آقای محمدی نزدیک ما ایستاد پریسا که از ماشین پیاده شد محوی تماشایش شدم . کت و شلوار سفید و خوش دوختی پوشیده بود با کفشهای پاشنه بلندی که بلندی قدش را بیشتر کرده بود همراه با شال سفید و یک آرایش کامل اما ملایم که زیبایشو چندین برابر میکرد.بعد از احوالپرسیهای معمول و شیطنتهای خواهرهایمان به داخل محضر رفتیم.از محضر که بیرون امدیم همه بهمون تبریک میگفتن و آرزوی خوشبختی برامون کردن. مادر پریسا اومد کنارم دستشو پشت سرم گذاشت و پایین آورد و پیشونیمو بوسید گفت پسرم خوشبخت بشی انشالله دخترمو بدست سپردم گفتم عین چشمام از ش مواظبت میکنم پریسا با لبخند جلو اومد رو به مامانش گفت مامان پس من چی مامانشم با لبخند روی دخترش بوسید و گفت خوشبخت بشین نازنینم.رو به پدر و مادرامون گفتم اگه اجازه بدین منو پریسا با هم بر میگردیم اما کمی دیرتر.درماشینو باز کردم رو به پریسا گفتم پری دریایی من بفرما پریسا هم با لبخندی شیرینش سوار شد. در ماشینو بست ومن هم ماشینو روشن کردم وراه افتادیم پریسا گفت کجا میریم؟گفتم متوجه میشی یکم صبر کن😉 خیلی طول نکشید که به در آپارتمان خودم رسیدیم پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم و پریسا با بهت گفت اینجا کجاس که کلید آپارتمانو نشونش دادم ی چشمکی زد و با لبخند گفت خونه مجردی😉 خندیدم گفتم اینجا آپارتمان ماست. وقتی وارد شدیم با ذوق شروع کرد به دیدن اتاق خواب و حمام و دستشویی و آشپزخونه. اروم گفت خیلی قشنگه بطرفم اومد و گفت سلیقت بی نظیره وشروع کرد به تو ضیح اینکه چیدمان خونه چطوری باشه قشنگه و من محونماشایش شدم😍 وقتی بخونه رسیدم صدای آهنگ زیاد بود شور و حالی بر پا بود با امدن ما مادرم اسپند دود کرد و خواهرامون به پایکوبی مشغول شدن و ما را هم دعوت به رقص کردن بعد شام که اقای محمدی قصد رفتن کردن، من گفتم پریسا را من میرسونم سوار ماشین که شدیم پریسا نگاهی طولانی کرد و گفت دلم برات تنگ میشه. چشمکی براش فرستادم و گفتم صبح میام دنبالت بریم خرید وقتی رسیدیم دم خونشون نگاهم بی تاب چشم هایش شد لبخندی زد و بوسه ی کوتاه مهمانم کرد شب بخیر گفت و پیاده شد و برام دستی تکون داد و زنگ زد منم براش بوسی فرستادم اونم با تمام احساسش جوابمو داد و رفت توی خونه. رسیدم خونه براش پیام دادم بوست چقد شیرین بود... ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_2 قسمت دوم آقای
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت سوم بلافاصله با لبخندی جوابمو داد براش یک آهنگ آرامبشبخش فرستادم و گفت بخواب عزیز دلم صبح میام دنبالت موش موشکم تشکر کرد و با هزاران آروزی شیرین بخواب رفتم. روزهای شادمون شادتر شده بود هر روز در کنار هم مشغول خرید و تدارک عروسی بودیم از خرید حلقه گرفته تا رزرو سالن و سفارش کیک و میوه . دیگه تقریبا همه کارها اوکی شده بودن وهر روز نزدیکتر میشدیم به روز یکی شدنمون . یکروز بهم گفت علی جونم به چشماش با عشق نگاه کردم گفتم جانم گفت خریدن کردنم خستگی دارها☺️ دست مهربونشو تو دستم گرفتم گفتم دو روز تا عروسیمون مونده فردا را میخام سوپرایزت کنم با خوشحالی دستشو بهم کوبید بالا پرید و گفت آخ جون سوپرایز .بهم بگو چیه شیطون تو چشماش نگا کردم گفتم نوچ . پریسا گفت برام چیز جدید میخای بخری .ابروهامو بالا بردم گفتم نوچ 😂 بطرف خودم کشیدمش و در آغوشم جای گرفت. نوازشش کردم و زمزمه کردم میخام فردا بهترین روز زندگیت باشه .منو بوسید خودشو لوس کرد و گفت نمیشه بگی میخوای چکار کنی؟ شیطون خندیدم به لبهاش زل زدم و گفتم نوچ😂 باهم به آپارتمان خودمون رفتیم شام رو که خوردیم پریسا گفت من امروز خسته شدم میشه برم بخوابم خندیدم گفتم بدون من نه ...روی تخت تو آغوشش گرفتم و بخواب رفت...صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از صبحانه قرار شد بریم پیاده رویی تو پارک محلمون پریسا گفت علی دلم میخاد برم تاب بازی بیا منو تاب بده لبخند زدم گفتم امروز روزه توعه هر چی تو بگی سوار تاب شد وکلی تاب و سرسره بازی کرد و خسته از بازیهای کودکانه گفت من بستنی میخام وبعدشم بریم سینما خلاصه تا شب هر چی خواست همون شد وشام را هم به سلیقه پریسا سفارش دادیم و بعد از بیرون اومدن از رستوران سوار ماشین شدیم سوار که شد دستمو گرفت امروز روز خیلی خوبی بود ممنونم 😍 بوسه ای به سرش زدم و گفتم امروز روز توبود عزیزم .حرکت کردم سمت خونه که گفت میشه امشب برم پیش مامانم باشم با اینکه دلم نمیخاست ازش جدا بشم قبول کردم و بطرف خونشون حر کت کردم. وقتی رسیدیم بطرف برگشت گفت دلم برات تنگ میشه تا صبح. لبخند زدم گفتم منم همینطور . بوسه ایی بر لبش نشاندم و گفتم مواظب خودت باش صبح میام دنبالت بریم آریشگاه. پر از شادی گفت چشششم تا صبح. بوسی برایش فرستادم گفتم تا صبح. صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم نمیدونم چرا احساس کردم زنگ تلفن نسبت به قبل فرق کرده وانگار غمی توی صداش داره. گوشی را برداشتم گفتم جانم پریجان اما صدای پریناز بود با صدای ترسیده و غمگینی گفت سلام علی آقا و زد زیر گریه با فریاد گفتم چیشده گفت بابا پریسا را برد بیمارستان حالش بد شده بود . گفت به شما بگم بیای. ادرس بیمارستان داد و من نفهمیدم چطور آماده شدم و با تمام سرعت خودمو به بیمارستان رسوندم وقتی وارد بخش اورژانس شدم آقای محمدی را دیدم که داشت با دکتر صحبت میکرد. من از پشت به دکتر نزدیک شدم که دکتر با ناراحتی گفت متاسفم دخترتون ایست قلبی کرده بهتون تسلیت میگم. با تمام توانم خودمو به تخت پریسا رسوندم و دیدم آرام چشمهایش را بسته با تمام توان فریاد زدم پریسا جانم بیدار شو😔.... وقتی چشماهایم را باز کردم بوی الکل توی فضا پر بود کمی فکر کردم تا یادم افتاد که بیمارستانم . پدرم بالای سرم بود گفتم چیشده با صدای غمگینش گفت پسر ترسوندی مارو. گفتم چیشده از اثرات زیاد آرامشبخشها انگا چیزی یادم نمی اومد. ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_3 قسمت سوم بلا
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ❤️بنام: قسمت چهارم که پدرم گفت سه روزه تو بیمارستان بیهوشی😞 کم کم یادم افتاد چه اتفاقی افتاد .پدرم گفت مرخص شدی میتونیم بریم خونه با فریاد گفتم بریم پیش پریسا و اشکم روان شد. با حالی خراب و چشمان گریان و لبخند شیرین پریسا که جلوی چشمم بود پدرم دستمو گرفت و همراهیم کرد تا نزدیک خاک سردی که روی سنگش نوشته شده بود پریسا محمدی😭😭😭 فقط توانستم کنار خاک پریسا بشینم و با فریاد اسمش را صدا زدم و دوباره از هوش رفتم. وقتی تو ی بیمارستان بهوش اومدم پریسا را بالای سرم دیدم اشک چشمانم را پر کرد دستشو گرفتم به چشمهای دریاییش زل زدم و گفتم پری دریایی من کجا رفتی 😭 اما پریسا هیچی نگفت و فقط با چشمان غمگینش بهم نگاه کرد.و با وارد شدن پرستار دیگه پریسا را ندیدم پرستار گفت :خانوادتو نگران کردی خدا را شکر که خوبی مرخصی میتونی بری. پدرم برای کارهای ترخیص رفته بود پایین اومد پیشم و گفت آماده شو تا بریم و من هر چی به اطرافم نگا کردم پریسا را ندیدم. تو خونه حوصله صحبت با کسی نداشتم و رفتم تو اتاقم که مامان اومد و گفت آقای محمدی با خانمش اومدن عیادت 😭 من اما حرفی برای گفتن نداشتم و وقتی بسالن رفتم با مامان و بابای پریسا احوالپرسی کردم بهشون تسلیت گفتم و گفتم وظیفه من بود به دیدنتون بیام اقای محمدی که حالا انگار چند سال پیرتر شده بود گفت نگو پسرم و گریه امانشون برید مامان رفت تو آشپزخونه و با یک لیوان آب برگشت وروی میز جلوی آقای محمدی گذاشت وبفرما گفت سالن تو سکوت سنگین و غم انگیزی فرو رفت... بعد یک مدت کوتاه آقای محمدی که انگار نمیتونست حرفی بزنه با بغضی آشکار بی هیچ حرفی خدا حافظی کرد و رفتند هیچکس حرفی نزد... روزهای از پی هم میگذشتن چهلم پریسای عزیزم هم تموم شد و من بی هدف فقط به زور سر کار میرفتم و بر میگشتم روزهای پنج شنبه بهترین لباسمو میپوشیدم و به دیدار پریسا با یک دسته گل میرفتم و ساعتها باهاش درد و دل میکردم و گریه میکردم یک روز که نزدیک تولد پریسا نزدیک بود به پریناز زنگ زدم گفتم میخام برای پریسا تولد بگیرم .پنج شنبه تولده شما هم بیاین. پنج شنبه بر سر قبر پریسا رفتم و اونجا را پر از باد بادکهای صورتی کردم وکیک شکلاتی که دوس داشت و ظرفهای یکبار مصرف و دسته گلی زیبا را روی سنگ قبرش گذاشتم . وقتی همه اومدن فقط با تعجب بمن و تزیین روی سنگ نگاه میکردن نشستم کنار قبر عزیزم وزار زدم پریسای عزیزم تولدت مبارک و به پهنای صورتم اشک ریختم واز ان روز به هر مناسبتی روز دختر روز زن عید عید فطر و........ براش کادو میخریدم و به دیدارش میرفتم 😔😔 دیگه به امید پنجشنبها روز میگذروندم و هر روز با یک دسته گل میرفتم و ساعتها با پریسا صحبت میکردمو اشک میریختم به این ترتیب یکسال گذشت. یکروز که از سر کار بخونه برگشتم مامان گفت آقای محمدی و خانوادش قرار بیان اینجا به اتاقم رفتم لباسمو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم وبه این یکسال که بی پریسا گذشته بود فکر میکردم. با خودم گفتم پریسای عزیز کاش بودی و دوباره اشک ریختم. باصدای مامان بخودم اومد علی جان بیا مامان مهمانها اومدن . ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
🔶🔸🔸🔸🔸 📌داستانی زیبا این داستان زندگی دو زوج جوان است که برای ما ثابت می کند که جمال و زیبای ظاهری در زندگی زناشویی چندان مهم نیستند، بلکه مهترین چیز عبارتند: ❤️ دوست داشتن.... 💜 تفاهم .... 💙 محبت ... 💚 رحمت .... داستان از این قرار است. این زن که صاحب داستان است، حکایت می کند، و می گوید: با مردی ازدواج کردم که قبلا از بد شکلی و بد ریختی او شنیده بودم، ولی هیچ وقت تصورنمی کردم که به این شکلی باشد که در شب زفافم دیده بودم . در آن شب تا نگاهم به چهره اش افتاد نتوانستم طاقت بیاورم، و جلویش غش کرده و بر زمین افتادم!! همسرم با سرعت به دنبال آب رفت تا آن را بر من بپاشاند، با سردی آب روح به بدنم باز گشت، ولی خودم را به خواب زدم تا اینکه صبح شد!! و در صبحگاه چشمانم از ترس چهره ی بد ریختش از او می برمی گرداندم، ولی او گمان می کرد که هنوز در شرم و حیا هستم. چند روزی گذشت ... و آن قلب زیبایی که پشت آن چهرۀ زشت نهفته بود هویدا شد، قلبی پاک و صاف، ضربانش با احساس و محبت می طپید. زیبا با من معاشرت می کرد و احساساتم را رعایت می کرد. بر کوتاهی های من در حقش، و بر سستی هایم صبر می کرد و دو چندان به من عطوفت می کرد و او بهترین یاورم در امور دنیا و آخرتم بود. در کارهای خانه مرا یاری می نمود و در هنگام بیماری از من پرستاری می کرد، هیچ سخنی از او نمی شنیدم مگر اینکه از آن لذت می بردم و چیزی از او نمی دیدم مگر اینکه مرا خوشحال می کرد. با وجودی که از نظر مالی تنگدست بود، ولی من با او احساس خوشبختی و راحتی می کردم، این سبب شد تا خانۀ متواضع ما با لطافت اخلاق او و معاشرت زیبایش به قصری شکوهمند تبدیل شد، که سعادت و خوشبختی در فضای آن انتشار یافته، و بوی آرامش و نشاط در آن به مشام برسد. او در قلبم جای گرفته بود، مثل اینکه مالک قلبم شده ، فکر و ذهنم به او مشغول بود، طاقت دوری از او را نداشتم و او نیز طاقت دوری از من را نداشت، هنگامی که لحظه جدایی فرا رسید، که نوشتنش قبل از من بود، و اجلش بدون من، با فراقش بسیار دردمند شدم، با مرگش دردی شدید احساس کردم که حواسم را از بین برده، و بی هوش شدم همان طور که بار اول با دیدنش بی هوش گشتم، ولی این بار کسی مانند بار اول با سرعت به طرف آب نرفت، همان طور که او رفته بود... همسر این مرد بعد از مرگ شوهرش بیشتر از سه روز نگذشت که او نیز به شوهرش ملحق شد، و دار فانی را وداع گفت. ❣خوشبختی در اخلاق زیبا نهفته است، اگر چه ظاهر او زیبا نباشد، و ثروتمند نباشد، چه بسا از زنانی که با مردان ثروتمند و نسب دار، و اهل پست و مقام ازدواج کردند، ولی به خوشبختی نرسیدند، پس چرخاننده زندگی زناشویی اخلاق زیبا و دلربا است.❣
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_4 قسمت چهارم که پدرم گفت سه روزه تو بیمارستان بیهوشی😞
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت پنجم رفتم توی سالن وبعد از احوالپرسی رو مبل کنار مامان نشستم . بعد تعارفات معمولی اقای محمدی رو به پدرم کرد وبا غمی که تو صداش بود گفت. از فوت پریسای عزیزم یکسالی میگذره از شما و خانوادتون و همینطور علی عزیز ممنونم که ما را همراهی کردیت اما علی پسرم دیگه بسه تو جوونی و باید به زندگیت سر و سامون بدی ، تو با اخلاق خوبی که داری میتونی هر دختری را خوشبخت کنی پس بفکر آیندت باش ... دیگه بغض اجازه نداد حرفی بزنه ومن با دلی پر از خون بدون هیچ حرفی راهی اتاقم شدم خودمو رو تخت انداختم و گریه کنان گفتم پریسای عزیز میخان دوباره ما را از هم جدا کنن... چشم باز کردم دیدم تو یک باغ بزرگ و زیبا بودم انقدر صدای پرنده گان زیبا بود که بی اختیار لبخندی بر لبم نشست جلوتر رفتم فرشتهای زیادی را دیدم که همه با شمعی روشن در باغ قدم میزدند همینطور که به اطرافم نگاه میکردم فرشته ایی دیدم که سرشو روی زانو گرفته وغمگین نشسته و شمعی هم در دستش نیس بطرفش رفتم و ناگهان پریسای عزیزمو دیدم وقتی دیدم غمگینه با گریه گفتم چرا ناراحتی چرا تو شمع نداری به چشماهم نگاه کرد گفت: منم دوست دارم شمعی روشن داشته باشم با ناراحتی گفتم خوب چرا نداری. گفت هر وقت شمع من روشن میشه اشکهای تو خاموشش میکنه باصدایی گرفته گفتم تو بگو چیکار کنم . گفت گریه نکن بزار شمع منم روشن باشه. با تمام توان فریاد زدم گریه کردم و تو آغوشم گرفتمش و گفتم بهت قول میدم دیگه نزارم شمعت خاموش بشه و پریسا لبخند زد و رفت کنار بقیه فرشتها با فریاد گفتم پریسا پس من چیکار کنم با لبخند گفت زندگی و رفت . از خواب بیدار شدم دهنم خشک شده بود با گریه گفتم پریسا میخوای تنهام بزاری اما خیلی زود یادم افتاد به پریسا قول دادم. برای اینکه کمتر در افکارم غرق بشم به دانشگاه رفتم و در مقطع کارشناسی ادبیات ثبت نام کردم وقول دادم اولین متنی که نوشتم برای پریسا باشد روزهای از پی هم میگذشت روزهای پنج شنبه به دیدار پریسا میرفتم با دسته گلی سرخ درسمو ادامه میدادم و زندگی عادی داشتم اولین متنی که مورد قبول استاد بود را برای پریسا نوشتم اینروزها غمگین تر از همیشه پشت پنجره پاییز چشم انتظار تو هستم اما چه سود اما چه سود که با گذر ثانیها از تو دورتر میشوم کاش این خواب تلخ پایان بیابدو تو در کنار من آرام دستم را بفشاری بگویی که من در کنار تو هستم😞 ما همچنان با آقای محمدی در ارتباط بودیم و گاهی به خانه ما سر میزدنند یکشب با دسته گلی زیبا به خونمون اومدن واز هر دری صحبت کردند تا اینکه آقای محمدی رو بمن کرد و گفت پسرم من تو را مثل پسرم دوس دارم و یقین دارم اگه پریسا زنده بود خوشبخت ترین دختر دنیا بود ،خوب نمیشه کاری کرد خواست خدا بوده ، اما از اونجایی که هر پدری خوشبختی دخترشو میخاد منم میخوام پرینازمو خوشبخت ببینم ... ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_5 قسمت پنجم رف
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت ششم در حقیقت امشب اومدم خواستگاری دخترم برای شما پسرم خوب فکراتو بکن و بعد به پیشنهادم جواب بده. وقتی پا به اتاق گذاشتم، کلی افکار هجوم آوردن به مغزم و همش فکر میکردم با شنیدن این حرفها هم دارم به پریسا خیانت میکنم . تا صبح خواب به چشمانم راه پیدا نکرد و همش تو فکر بودم که کار درست چیه. صبح خسته از رختخواب پاشدم و با خوردن مختصری صبحانه به دانشگاه رفتم تو طول کلاسها فقط حواسم به پیشنهاد آقای محمدی بود . ظهر که از دانشگاه بیرون اومدم وطبق معمول پنجشنبها داشتم میرفتم که با پریسا درد دل کنم پریناز را دیدم که بطرف اومد و خیلی آروم سلام کرد. با هم احوالپرسی کردیم .خواستم برم طرف ماشینم که پریناز با آرامش و خجالت زده گفت :علی آقا میتونم باهات صحبت کنم گفتم بریم داخل ماشین سوار شدم و در ماشینو براش باز کردم وقتی سوار ماشین شد و با خجالت گفت: پیشنهاد پدرم از طرف خودش نبود. از طرف من بود من به بابام گفتم که اگه بشه میخام با شما ازدواج کنم چون همیشه فکرم این بود که پریسا اگه با شما زندگی میکرد بی شک خوشبخترین بود. و از ماشین پیاده شد و من را با افکارم تنها گذاشت. وقتی از ماشین پیاده شدم مثل همیشه گیتارم را برداشتم و بطرف جایگاه همیشگی قدم بر داشتم. نزدیک که شدم گفتم سلام عزیزم خوبی. گیتارم را تنظیم کردم و شروع کردم به خوندن آهنگی با تموم قلب و روحم نوشته بودم. تو با قلب ویرانه من چه کردی ببین عشق دیوانه من چه کردی در ابریشم عادت آسوده بودم تو با بال پروانه من چه کردی ننوشیده از جام چشم تو مستم خمار است میخانه من چه کردی مگر لایق تکیه دادن نبودم تو با حسرت شانه من چه کردی مرا خسته کردی و خود خسته رفتی سفر کرده با خانه من چه کردی جهان من از گریه ات خیس باران تو با سقف کاشانه من چه کردی😭 و به پهنای صورتم اشک ریختم و وقتی به خودم اومدم آدمهای زیادی دور برم جمع شده بودن و اشک میریختن . کم کم همه یک فاتحه خوندن و رفتن ومن شروع به درد دل با پریسا کردم و ازش خواستم بهم کمک کنه وبگه چیکار کنم . و راهو نشونم بده . روزها از پی هم میگذشتن آقای محمدی از اونشب دیگه به دیدنمون نیومدن وانگار منتظر بودن ما پا پیش بزاریم اونروز خسته از دانشگاه بخونه بر گشتم ویکراست رفتم به اتاقم لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم .خیلی زود خوابم برد. چشم که باز کردم تو یک جنگل سر سبز بودم پر از درخت . داشتم به صدای پرندگان گوش میکردم که شنیدم کسی صدام میزنه. بطرف صدا برگشتم پریسا بود. بطرف اومد . غمگین بنظر میومد گفتم چیشد عزیزم با ناراحتی به جمعی اشاره کرد گفت میخام با اونا باشم گفتم من اومدم تو را ببینم .چشمهاش پر از اشک شد ولبهاش تکون میخورد هر چه دقت کردم نمیفهمیدم که چی میگه که ناگهان با ترس زیاد از خواب پریدم . صبح که شد به مامان گفتم که میخام برم مشهد مامان با تعجب بهم نگاه کرد گفت پس دانشگاهت؟ گفتم آخر هفته کلاس ندارم . به اتاقم رفتم یک دست لباس با حوله برداشتم وقتی اومدم تو سالن از مامان خدا حافظی کردم واومدم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم .... ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
مرد جوان وقتی برای دریافت کد بورسی خود به دفاتر خدمات الکترونیک مراجعه کرد در کمال ناباوری دریافت چند ماه قبل فوت کرده و جسدش را نیز در بهشت زهرا دفن کرده‌اند. به گزارش ایران، روز گذشته مرد 42 ساله‌ای به دادسرای جنایی پایتخت رفت و ماجرای عجیبی را برای بازپرس مطرح کرد. او گفت: چندی قبل برای دریافت کد بورسی‌ام اقدام کردم اما خانمی که مسئول آنجا بود به من گفت در اطلاعات شخصی شما مغایرتی وجود دارد و برای رفع این مغایرت باید به دفتر بورس بروید. اما وقتی به آنجا رفتم به من گفتند شخصی با این مشخصات در تاریخ 23 بهمن سال گذشته فوت کرده است. مردی بدون هویت شاکی ادامه داد: باور این موضوع برایم سخت بود بلافاصله راهی ثبت احوال شدم، آنجا هم گفتند شخصی با این هویت فوت کرده و مدارکش باطل است. وقتی به‌دنبال آن به بهشت زهرا رفتم در آنجا نیز به من گفته شده که شخصی با هویت من در بهشت زهرا دفن شده است و من قبر را هم دیدم. در صورتی که طبق اطلاعات ثبت شده در ثبت احوال فقط یک نفر با اسم و فامیل من در ایران زندگی می‌کند و حالا آن یک نفر هم فوت کرده است. می‌خواهم بدانم چرا چنین اتفاقی افتاده و حالا که من زنده هستم هویتم به من برگردانده شود. در تحقیقات صورت گرفته مشخص شد که 23 بهمن سال گذشته مرد جوانی نیمه‌جان به یکی از بیمارستان‌های شهرری منتقل شده است. در حالی که فقط یک کارت پایان خدمت در جیبش داشته است. مرد جوان در بیمارستان بستری اما بعد از چند روز تسلیم مرگ شد. از آنجایی که بیمارستان موفق به پیدا کردن خانواده‌اش نشده بود مرد جوان با هویت کارت خدمتی که در جیبش داشته در قطعه 326 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. شناسایی هویت مرد ناشناس بدین ترتیب بررسی‌ها نشان می‌داد مرد جوانی که به جای شاکی، دفن شده است هویت‌اش ناشناس بوده است. به همین دلیل بازپرس جنایی دستور داد که متخصصان تشخیص هویت با اثر انگشتی که از مرد ناشناس قبل از دفن گرفته‌اند، هویت او را شناسایی کنند. همچنین دستور صدور مدارک هویتی جدید برای شاکی را نیز صادر کرد. گفت‌و‌گو با شاکی چرا در این مدت متوجه این موضوع نشده بودی؟ 6 ماه قبل یارانه‌ام قطع شد. من شغلم آزاد است و به‌واسطه کارم نیاز به واریز و برداشت‌های مالی زیادی دارم. با خودم گفتم شاید فکر کردند وضع مالی‌ام خوب است و برای همین یارانه‌ام قطع شده است. بسته معیشتی هم به من تعلق نگرفت و باز هم تصورم این بود که به خاطر وضعیت مالی است و اصلاً حدس نمی‌زدم که مرده باشم. اما زمانی که برای فروش سهام عدالت اقدام کردم در بورس به من گفتند تو مرده‌ای، گفتم من کی مردم که خودم خبر ندارم؟ واکنش‌ات چه بود؟ باورم نمی‌شد. بلافاصله موضوع را پیگیری کردم و حتی به سراغ پزشکی رفتم که مهر فوت روی برگه جواز دفن زده بود. به او گفتم من زنده‌ام چطور این اتفاق افتاده است. حداقل باید به خانواده متوفی خبر می‌دادی. وقتی قبر را با نام خودم دیدم، گریه‌ام گرفت. علت مرگ مردی که به جای تو دفن شده، چه بود؟ به خاطر بیماری ریوی فوت کرده بود. کارت پایان خدمتت در جیب او چه می‌کرد؟ چند ماه قبل این کارتم گم شده بود چون معمولاً همه کارت‌هایم را باهم یکجا می‌گذارم احتمالاً وقتی خواستم یکی از کارت‌ها را بردارم، از جیبم افتاده و من متوجه نشده‌ام. از نظر خرید و فروش مشکلی نداشتی؟ اصلاً. من حتی کارت بانکی گرفتم و خودروام را عوض کردم. اگر به خاطر بورس نفهمیده بودم شاید تا 10 سال دیگر هم متوجه نمی‌شدم که من مرده‌ام. وقتی چنین ماجرایی برایت اتفاق افتاد چه تغییری در زندگیت رخ داد؟ خیلی تغییر کردم. 42 سال دارم و فکر می‌کردم 40 سال دیگر هم زندگی کنم. اما از وقتی این موضوع را فهمیده‌ام سعی کردم رفتارم بهتر باشد. حس عجیبی است تنها با یک مهر مرگ همه اموال و دارایی‌هایت را از دست می‌دهی و دیگر در این دنیا نیستی تا نفس بکشی و این همه زحمتی که در زندگی می‌کشی به لحظه‌ای تمام می‌شود. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
مرد جوان وقتی برای دریافت کد بورسی خود به دفاتر خدمات الکترونیک مراجعه کرد در کمال ناباوری دریافت چن
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت هفتم وقتی تو حرم یک جای دنج پیدا کردم و سر به دیوار گذاشتم احساس آرامش کردم وهمینطور که به سمت گنبد طلایی نگاه میکردم شروع کردم به درد و دل کردن با خدا و اشک ریختم واشک ریختم تا وقتی که سبک شدم ...وقتی از حرم بیرون اومدم بطرف بازار رفتم و بعد از خرید سوغاتی به هتل رفتم دوش گرفتم وشام خوردم وخیلی زود به رختخواب رفتم تا بتونم صبح سرحال بسمت تهران برم. به خونه که رسیدم سوغاتیها را به مادرم دادم مادر با تعجب بمن نگاه کرد گفت علیجان خوبی مادر. لبخند زدم گفتم عالیم کم کم باید خودتو آماده کنی بریم خواستگاری .مامان با لبخند شیرینی گفت من که از خدامه. گفتم فعلا باید برم دانشگاه بعدا باهاتون صحبت میکنم وراهی دانشگاه شدم بعد از کلاسم رفتم بطرف دانشگاه پریناز ومنتظر شدم تا ببینمش دل تو دلم نبود بعد از ده دقیقه دیدمش که داشت با دوستاش از دانشگاه بیرون میومد. از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش منو که دید از دوستاش خدا حافظی کرد و بطرفم اومد. با لبخند بهش سلام کردم وبا اشاره به ماشین گفتم میشه با هم صحبت کنیم . لبخند شیرینی زد وبطرف ماشین اومد. در را براش باز کردم ووقتی سوار شد خودمم سوار ماشین شدم و گفتم قهوه مهمون من قبوله؟ خندید من هم ماشینو روشن کردم. وقتی تو کافی شاپ روبه روش نشستم به چشمان خوش رنگش زل زدم انگار برای اولین بار بودچشماشو می دیدم. چقدر چشمانش جذاب و دوست داشتنی بود. بعد از خوردن قهوه و صحبت کردن بهش گفتم ما فرداشب برای خواستگاری به خونشون میایم. چشمهاش برق زد و اروم گفت منتظرتون هستیم. در شب خواستگاری همه چیز به راحتی وخیلی عالی پیش رفت و قرار شد محرم بشیم تا بقیه کارها را راحتتر انجام بدیم. وبعد تموم شدن صحبتهامون من که دیگه بعد از پریسا به آپارتمان خودم نرفته بودم گفتم که قصد فروش آپارتمانمو دارم وبا موافقت پدرها روبه رو شدم از فردا کلی کار داشتم . قرار شد وسایل خونه را زمانی بخریم که آپارتمان را خریده باشم . بعد یک مدت کوتاهی آپارتمان بزرگتر و شیکتر پیدا کردم و قرار شد با پریناز بریم برای دیدنش و اگه خوشش اومد قولنامه کنیم .وقتی با پریناز به ورودی ساختمان رسیدیم نگاهی کرد و گفت ساختمونش که عالیه تا ببینم داخلش چطوری و چشمکی بمن زد و داخل آسانسور شدیم به طبقه چهارم که رسیدیم اسانسور ایستاد در باز شد و ما اومدیم تو راهرو ساختمان .کلید را از جیبم بیرون آوردم و در را که باز کردم پریناز وارد شد وبا دقت همه جاهای خونه را وارسی کرد وقتی اومد تو سالن ذوق زده دستشو بهن زد ی جیغ کوتاهی کشید و گفت عالیه بطرفم اومد و خودشو تو آغوشم جا کرد و گفت سلیقت عالی و به یک بوسه گرم و دلچسب مهمانم کرد ادامه دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔
عجیب و پر ابهام🥶
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_7 قسمت هفتم وق
💔✨💔✨💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔 💔✨ ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ ❤️بنام: قسمت هشتم و پایانی کم کم خریدهامونم کامل شده بود و به روز عروسی نزدیک میشدیم پریناز جهیزیشو به دلخواهش انتخاب کرده بود وبا سلیقه خودش چیده بود حالا خونمون بنظر زیباتر بود. صبح روز عروسی پریناز را به آرایشگاه بردم پیاده که شد خواست خداحا فظی کنه دستشو تو دستم گرفتم وبهش گفتم پریناز میخام با موافقت تو کاری انجام بدم سرمست از روز شادی که در پیش داشت گفت آقامون جون بخاد😍 دستشو بوسیدم و گفتم نظر تو مهمه. به چشمانش نگاهی کردم و گفتم بیا بعد از آرایشگاه بریم سر خاک پریسا هم ازش اجازه بگیرم هم خداحافظی کنم و هم ازش بخوایم که دعای خیرش را بدرقه راهمون کنه. خیلی راحت قبول کرد گفت حالا اجازه هست برم دیر میشه دستش که تو دستم بود را بوسیدم و لبخند زدم برو عزیزم. ساعاتی بعد دم آرایشگاه با دسته گلی زیبا منتظرش بودم وقتی دیدمش با لبخندی پراز عشق بطرفش رفتم گفتم پری دریایی من چطوره چرخی زد و گفت خوشگل شدم. گل را بدستش دادم با شیطنت زیاد گفتم خوردنی شدی وبا لبخندی کمک کردم تا سوار ماشین شد. سوار که شد دستمو روی دستش گذاشتم گفتم بریم اروم گفت اره بهش گفتم مطمعنی؟ لبخنده کوتاهی زد و گفت آره به سر مزار پریسا که رسیدیم شاخه گلی قرمز را بر روی سنگ مزار گذاشتم فاتحه خوندیم و ازش خواستیم برای خوشبختیمون دعا کنه و دوباره سوار ماشین شدیم وبطرف سالن جشن حرکت کردیم. وارد سالن که شدیم شور و پایکوبی همه بیشتر شد بوی اسفند فضا را پر کرده بود همه بهمون تبریک گفتن در همین اول کاری ازمون خواستن با هم برقصیم که هر دو با کمال میل قبول کردیم دخترها دورمون حلقه زده بودن و با سوت و دست و جیغ همراهیمون میکردن بعد از رقص شروع کردیم به خوشامد گویی به مهمانان و بعد بطرف جایگاه اصلی رفتیم و نشستیم شب خیلی با شکوه و خوبی بود بعد از شام بود که خواهرم گیتار بدست اومد سراغم و گفت باید امشبو به یاد موندی تر کنی با صدای دستها همه استقبال کردن از پیشنهاد خواهرم. وقتی شروع کردم و خوندم روزا با تو زندگیو پر از قشنگی میبینم . صدای دست و سوت بود که فضا را پر کرد یکم آهنگ زدم تا فضا ارومتر بشه ... شبا به یاد تو همش خوابهای رنگی میبینم.. چشم تو رنگ عسل😍 ...... همینطور که داشتم میخوندم یکی را کنار بقیه که نشسته بود و با خوشحالی تشویق میکرد دیدم بیشتر نگاهش کردم اون پریسای من بود اومد بود تو جشن من و خواهرش نشسته بود وقتی دید بهش نگاه میکنم دستی برایم از خوشحالی تکون داد و دیگه ندیدمش. آهنگم که تموم شد کم کم همه در حال رفتن بخونه بودن و ما هم مراسم عروس کشون را در بین شادی و خنده اطرافیان و شیطنت خواهران تموم کردیم. وقتی بخونه خودمون رسیدیم پریناز را در آغوش گرفتم سرش را بوسیدم و گفتم بیا به هم قول بدیم که تا آخرین نفس در کنار هم باشیم و اون با لبخند شیرینش حرفم را تایید کرد . باتشکر از اعضای کانال داستان و پند که داستانم رو خوندید. پایان💍 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫🍒 💔✨ 💔✨💔 💔✨💔✨ 💔✨💔✨💔✨💔