❤️داستان کوتاه
در زمان یکی از شاهان، شایعه شد که شاه مرده.
شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی که شایعه را درست کرده پیدا کنند.
پس از جستجو، به عامل شایعه پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند.، و نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت، چرا شایعه مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده ام.
پیرزن گفت من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته اید.
چون هرکسی هرکاری که بخواهد انجام میدهد، قاضی رشوه میگیرد و داروغه از همه باج خواهی میکند و به همه زور میگوید، کاسبها هم کم فروشی و گران فروشی میکنند
هیچ دادخواهی هم پیدا نميشود، هیچکس بفکر مردم نیست و مردم به حال خود رها شده اند، لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هواپیما در حال سقوط بود پسره داشت از خانوادش خداحافظی میکرد که خلبان همه رو نجات داد.....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
☑️اسکندر پس از فتح ایران...
اسکندر پس از حمله به ایران مستأصل بود.
از مشاوران خود پرسید که چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر می فهمند حکومت کنم؟
یکی از مشاوران می گوید: کتاب هایشان را بسوزان...
خردمندانشان را بکش ...
اما او مشاور جوان و باهوشی داشت که پاسخ داد..
نیازی به چنین کاری نیست
از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار.
بیسوادها و نفهمها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیدهها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده،
عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشهای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔸 بزرگی ميگه :
✨ اگه يه روزي فرزندي داشته باشم، بيشتر از هر اسباب بازي ديگه اي براش بادكنك ميخرم.
🎈 بازي با بادكنك خيلي چيزها رو به بچه ياد ميده....
✔️ بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
✔️ بهش ياد ميده كه چيزاي دوست داشتني ميتونن توي يه لحظه،حتي بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصري از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
✔️ و مهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتي چيزي رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه و بهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه براي هميشه از دستش بده .
✔️ و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در آخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مردی به شیخ مسجد گفت:
من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!
شیخ: میتوانم بپرسم چرا؟
شخص: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضی ها به من خیره شده اند
شیخ ساکت بود
بعد گفت:
میتوانم ازشما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
مرد: حتما، چه کاری هست؟
شیخ: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
مرد: بله می توانم
مرد لیوان را گرفت و دوبار به دور مسجد گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
شیخ پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟
مرد گفت: نمی توانستم چیزی ببینم، چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد
شیخ گفت: پس چه خوب است اگر نگاهمان به خداوند باشد
نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت هفتم
عمو حرفهای همسرش را شنید با عصبانیت به سمت من و زن عمو هجوم آورد و زیر مشت و لگد گرفتمان و گفت: «وقتی بابا ننهت مرد هیچکس نگهت نداشت. من از دربدری نجاتت دادم. حالا که از آب و گل دراومدی و برای خودت خانمی شدی واسه من دم دراوردی!»
عمو که از کتک زدمان خسته شد دوباره سمت بساطش رفت. با گریه گفتم: «من نمیخوام ازدواج کنم. میخوام درس بخونم!»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
و عمو در حالیکه تکه تریاکی را به سر انبر میچسباند گفت: «باشه، حالا که اینطوره به همه فامیل اعلام میکنم که من دیگه توانائی نگهداریات رو ندارم!»
عمو به همه بستگانم خبر داد اما آنها برای اینکه از دستم خلاص شوند رأی به ازدواجم دادند. تصمیم گرفتم فرار کنم اما میترسیدم چون میدانستم فرار عاقبتی جز بیآبرویی ندارد. زن عمو هم علیرغم تلاشی که کرد اما نتوانست کاری برایم انجام دهد و به این ترتیب بود که در برابر تصمیم عمو تسلیم شدم.
روز خواستگاری، کشندهترین لحظات انتظار را تجربه کردم. مدام به خودم دلداری میدادم که: «شاید خواستگارت آدم خوبی باشه و تو رو از این وضعیت نجات بده. شاید با ازدواج با اون به همه آرزوهات برسی!»
اما همین که صدای زنگ در بلند شد و خواستگارها از راه رسیدند و به دستور عمو برای بردن چای به اتاق رفتم، آرزوهایم بر سرم ویران شد! خواستگارم یک پیرمرد بود؛ پیرمردی که هفتاد سال داشت! با اعتراض از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
عمو بلافاصله پشت سرم آمد و گفت: «بچه بازی در نیار. اگه بدونی «ابراهیم» چه مرد شریف و مهربونیه این حرف رو نمیزنی!» دلم میخواست چشمان عمو را از کاسه دربیاورم.
با گریه گفتم: «مرگ برام بهتره از این ازدواجه. مردک خجالت نمیکشه. شصت سال از من بزرگتره و اونوقت میخواد با من ازدواج کنه! شده باشه خودم رو میکشم اما به این ازدواج رضایت نمیدم!»
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 سرگذشت واقعی و تاثیرگذار با نام #صابره
🈯️🗯
🔶 قسمت هشتم
راستش را بخواهید جرأت خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمیشد و من هم جایی را نداشتم که بروم. چکار باید میکردم؟ به خیابان پناه میبردم؟ و اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم.
چه آرزوهایی داشتم، چه نقشههایی برای آیندهام کشیده بودم! چه میخواستم و چه شد؟ با گریه به خانه بخت، نه به خانه بدبختیام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای پنج میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد!
ابراهیم انتظار داشت با او یک زندگی زناشویی داشته باشم و به او امید ببخشم، اما مگر میتوانستم به آن پیرمرد عجوزه به چشم همسرم نگاه کنم؟ از او متنفر بودم و هر بار که نزدیکم میشد حالت تهوع میگرفتم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هر چند در خانه آن پیرمرد لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود اما من از او بدم میآمد و آرزو میکردم که ای کاش هر چه زودتر از شرش خلاص شوم. این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست.
ابراهیم در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور میکردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شدهام، تا جائیکه میتوانستند کتکم زدند و سپس پولی کف دستم گذاشتند تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند.
من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمیخواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند اتاقکی اجاره کردم و بعد هم چون نتوانستم کاری بیابم برای تأمین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم.
روزهای زندگیام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت. با وجود اینکه بیست و دو سال دارم اما خودم را پیرترین آدم جهان میدانم...
⏪ ادامه دارد ...
ـــــــــــــــــــــــــ
📕 برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان📙
یک پیر مرد 78 ساله بر زمین خورد و به شفاخانه منتقل شد.👳🏻♂️
وقتیکه داکتران مریض را دیدن فورا به او اکسیجن بسته کردند تا از او حمایت کند.
به مدت 24 ساعت بعد از مدتی حال پیر مرد بهتر شد.
بنابراین، داکتر به پیر مرد ورق تاویلی داد که در او 800 دالر نوشته بود تا پرداخت کند.
وقتیکه پیر مرد ورقه تاویلی را دید، شروع به گریه کرد. داکتر به او گفت به خاطر پرداخت پول گریه نکن اگر پول کافی نداری هیچ پرداخت نکن.
اما پیر مرد گفت:
من به خاطر پول گریه نمی کنم، من می توانم تمام پول را پرداخت کنم. من گریه می کنم زیرا فقط برای 24 ساعت استفاده از اکسیجن باید 800 دالر را پرداخت کنم ... اما من 78 سال است که هوای رایگان خدا را تنفس می کنم. من هرگز چیزی پرداخت نکرده ام،
آیا می دانید من چقدر ناشکر هستم؟
داکتر سرش را پایین انداخت و اشک هایش فرو رفت. اکنون هرکسی که این مطلب را می خواند، شما هوای رایگان خدا را بدون هیچ هزینه ای برای سالها تنفس می کنید. لطفاً دو ثانیه از وقت خود را بگیرید و خدا را برای نعمت زندگی شکر کنید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐜🍃🐜
📚#داستانپندآموز📚
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: ...
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست...
📘#داستانهایجالبوجذاب📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📔#حکایت
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود
یکی را شب برایم ذبح کرد
از طعم جگرش تعریف کردم
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد
گفتند:تو چه کردی؟
گفت: پانصدذگوسفند به اوهدیه دادم
گفتند پس تو بخشنده تری
گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.
#داستانهایجالبوجذاب👌👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی عمرت به دنیا باشه ....♥️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
آقاي #هیلتون سرایدار یک هتل بود ... و
تمام جوانی و نوجوانیش سرایدار بود
اما الان ٨4 هتل هیلتون تو دنیا داریم ! او یکی از بزرگترین هتلداران زنجیره ای دنیاست.
حالا هیلتون آدم مسنی شده
تو ی مصاحبه از ایشون سوال میشه :
تمام نوجوانی و جوانی سرایدار بودی چی شد که این شدی ؟
جواب میده :من هتل بازی کردم!
_آقای هیلتون هتل بازی چیه بگو ما هم به جای خاله بازی هتل بازی کنیم ؟!
در جواب میگه :
تمام اون جوانی و نوجوانی که همه میدونند من سرایدار بودم وکیف مشتریا رو جابجا می کردم و ... اما شبها که رییس هتلم می رفت خونه
من میرفتم تو اتاقش لباسامو در میاوردم
لباسای رییس هتل رو می پوشیدم
پشت میزش می نشستم و هتل بازی می کردم !
مدام تصور ذهنی من این بود که یکی از بزرگترین هتلداران دنیا هستم ...
حالا بعضی از ماها تو خلوتمون سرطان بازی می کنیم
بعضی ها تو ذهنشون روزی چند بار دادگاه میرند .
روزی چند بار ورشکست می کنند
روزی چند بار چاقو تو شکمشون می کنند .
رابطه ي زيبا و عاشقانه مون رو تموم شده ميبينيم
بچه ها و عزيزانمون رو از دست رفته احساس ميكنيم
و خيلي وقتا نقش يه آدم شكست خورده، بي مسئوليت، نالايق، طرد شده، زشت ! و غيردوست داشتني رو بازي كنيم ...
درسته!!!!!
به قول مرد بزرگ انيشتين
انسان در نهایت شبیه رویاهایش میشود...
رویا های زیبا و نیک خواهی برای خود ودیگران بسازید همین.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk