فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🍂
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🍃
🌸🌺🌸🌺🌸🍂
🌼🌸🌼🌸🍃
🌸🌺🌸🍂
🌼🌸🍃
🌸🍂
#آموزش_ایده_جالب_کاربردی
🧞♀️🧜♀️═ஜ👑ஜ═🧜♀️🧞♀️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
همه آدمها
وقتی آرام باشند
زشتی هایشان ته نشین می شود
و زلال به نظر می آیند
برای اینکه آدمی را خوب بشناسید
قبل از مصرف خوب تکان دهید
آدمای راستگو،
خیلی زود و خیلی راحت عاشق میشوند،
خیلی راحت احساسشون رو بروز می دهند،
خیلی راحت بهت میگن دوستت دارند،
خیلی دیر دل میکنند،
خیلی دیر تنهایت میگذارند،
اما وقتی زخمی می شوند...
ساکت می نشینند،
چیزی نمی گویند،
خیلی راحت می روند،
و دیگر هیچوقت بر نمی گردند...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانگل_مصرزاده
او را «مادر لالاییهای کُرمانجی» نامیده بودند و حافظهاش، پیش از آن که گرفتار بیماری آلزایمر شود، سرشار از نغمهها و آوازهای کرمانجی بود. خانگل یکی از زنان کرمانجی بود که آوازهای این تیره از کُردها را استادانه و دلانگیز میخواند.
او در 27 اسفندماه 1398 خورشیدی، چشم از جهان فروبست.
خانگل استعداد آوازخوانی شگفتانگیزنکی داشت و هرگز این بخت را نیافت تا شناخته شود و دیگران نیز از صدای دلنشینش بهره ببرند. تنها آلبومی که از صدای او به جا مانده به نام «آوازهای زنان کرمانجی» پخش شده است.
می گویند مجموعهای بیمانند از آوازهای کرمانجی را در سینه داشت.
چه گنجینه ارزشمندی که در سینه کهنسالان این سرزمین هر روز به سینه خاک سپرده می شود ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانگل_مصرزاده
او را «مادر لالاییهای کُرمانجی» نامیده بودند و حافظهاش، پیش از آن که گرفتار بیماری آلزایمر شود، سرشار از نغمهها و آوازهای کرمانجی بود. خانگل یکی از زنان کرمانجی بود که آوازهای این تیره از کُردها را استادانه و دلانگیز میخواند.
او در 27 اسفندماه 1398 خورشیدی، چشم از جهان فروبست.
خانگل استعداد آوازخوانی شگفتانگیزنکی داشت و هرگز این بخت را نیافت تا شناخته شود و دیگران نیز از صدای دلنشینش بهره ببرند. تنها آلبومی که از صدای او به جا مانده به نام «آوازهای زنان کرمانجی» پخش شده است.
می گویند مجموعهای بیمانند از آوازهای کرمانجی را در سینه داشت.
چه گنجینه ارزشمندی که در سینه کهنسالان این سرزمین هر روز به سینه خاک سپرده می شود ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش ...
رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر ...
به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند و با منتِ هرکس را کشیدن ، تمامِ هویت و ارزشت را لگد مال کند ...
خودت را تحمیل نکن ، بگذار انتخابت کنند !
یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت ؛
بی هیچ حرف و سوالی ، مسیرت را جدا کنی ...
خودت را از دوست داشتن و احترام هایِ یک طرفه تحریم کن ...
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ بیش از حد دوست داشته شدن را ندارند ...
آدم هایِ این زمانه ، عجیبند ،
هرچقدر متواضع تر باشی ، بیشتر تو را لِه می کنند !
با ارزش باش ...
بگذار شبیهِ یک گنجینه ، دنبالت بگردند ،
خودت را پشت هیچ ویترینی عرضه نکن ،
اگر هم کردی ، لااقل ، گران باش !!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زندگى، قبل از هرچيز زندگى ست ..
گل مى خواهد، موسيقى مى خواهد، زيبايى مى خواهد ..
زندگى، حتى اگر يكسره جنگيدن هم باشد،
خستگى در كردن مى خواهد ..
عطر شمعدانى ها را بوييدن مى خواهد ..
خشونت هست، قبول؛
اما خوشونت، أصل كه نيست،
زايده است، انگل است، مرض است. ما بايد به اصلمان برگرديم.
زخم را-كه مظهر خشونت است- با زخم نمى بندند،
با نوار نرم و پنبه پاك مى بندند،
با محبت، با عشق ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁
همه چیز بستگی به حال و هوای دلت داره
حال دلت که خوب باشد
آدمها همه شان دوست داشتنی اند
حتی چراغ قرمز هم برایت مکثی دوست داشتنی می شود که لحظه ای پا از روی پدال برداری و بتوانی فکر کنی به امروزت
که با دیروزت چقدر فرق داشتی؟!
حال دلت که خوب باشد
می شوی همبازی بچه ها
برای عزیزانت همیشه وقت داری
و یک دنیا مهربانی در چهره ات نهفته
و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد
از منفی ها فاصله بگیر تا حال دلت همیشه خوب باشد
دنیا تا به امروز با هیچ مرگ و خبر بدی از حرکت نایستاده و تلخی ها شیرینی ها رفته و آمده.نگران هیچ چیز نباش
الهی که حال دلتون همیشه خوب باشه.❤️
.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
انسانهای عجیبی هستیم
وقتی به دستفروش فقیری می رسیم که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد با کلی چانه زدن او را شکست می دهیم و اجناسش را به قیمت ناچیز می خریم
بعد به کافی شاپ لوکس شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه را ده برابر قیمت نوش جان میکنیم و انعامی اضافه نیز روی میز می گذاریم و شادمانیم
شادمانیم که فقیران را فقیر تر میکنیم
شادمانیم که ثروت مندان را ثروتنمند تر میکنیم
این است داستان زندگی ما...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه تون عالی
🎋خـدایـا امـروز
🌸برای تک تک دوستانم
🎋نعمتی عطافرما
🌸ازجنس معجزه
🎋تاخود وخانواده شان
🌸زیرسایه پرمهرت
🎋باخوشی اززندگی لذت ببرند
🌸چهارشنبه تـون زیبـا و گـلبـارون
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃🦋🍃
🦋🍃
🍃
📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر
#کاخ_آرزوها
🦋قسمت اول
از دیشب تا به حال که چت کرده بودم دیگر حال و هوای خودم را نمی شناختم. اصلا خودم با خودم احساس غریبگی می کردم. وقتی در آینه به چشمان خودم خیره می شدم انگار داشتم به یک غریبه نگاه می کردم. داستان این چت کردن من از آنجا شروع شد که همکلاسی ام «مهناز»مرا مشتاق به این کار کرد وگرنه من اصلا اهل این جوری بازی ها و هیجان ها نبودم. اواخر سال تحصیلی بود و بحبوحه امتحانات دیپلم.
مهناز دختر شیطان و شلوغی بود. از آن دسته بچه هایی بود که مدام توی کلاس دنبال سوژه می گردند تا سر به سر بچه های دیگر بگذارند! او اهل بگو و بخند بود و فوق العاده خوش مشرب و سر و زبان دار.
مهناز هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلا س بچه ها دسته گل به آب می دادند خانم ناظم بی برو برگرد دنبال سرنخ بود از کارهای مهناز! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می آمد و نقش مهناز در آن خرابکاری کاملا محرز بود.
میانه من و مهناز بد نبود تا اینکه در یکی از جلسات امتحانات آخر سال من به او تقلب رساندم و مهناز هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی حال کرد! در عوض این لطف من، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگیم بالکل عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهناز پیش من آمد و گفت:
- هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می شد. خیلی دلم می خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.
من که تحت تاثیر تعارف های مهناز قرار گرفته بودم سرخ و سفید شدم و مودبانه گفتم:
- خواهش می کنم عزیزم. من که کاری نکردم.
مهناز دوباره شروع کرد به تملق گویی و ناز کشیدن:
- من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که که چرا این آخر سالی فهمیدم که تو اینقدر ماهی؟ اما خب می گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س.
من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم....
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🍃🦋🍃
🦋🍃
🍃
📚داستان واقعی و آموزنده دختری بنام ساغر
#کاخ_آرزوها
🦋قسمت دوم
من و تو حالاها حالاها می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.
من که از تعارف ها و تملق گویی های مهناز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم شروع کردم به تشکر کردن:
- وای مهناز جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر...
از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهناز به شکل روزمره در آمد و کم کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا اینکه مهناز به من آن آی. دی را داد.
من چندان اهل چت کردن و این حرف ها نبودم اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود! او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. بالاخره بعد از چند بار چت کردن او تقاضای دیدار کرد.
من می ترسیدم با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شدم و تسلیم خواسته او شدم و با او قرار ملاقات گذاشتم.
من و «صادق» در یک پارک قرار گذاشته بودیم. صادق به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگتر است اما وقتی او را دیدم حسابی جا خوردم! او حدود سی چهار، پنج سال داشت و به نظر مرد پخته ای می آمد.
من که فقط هفده سال داشتم از دیدن او یکه خورده و زبانم بند آمد. او که متوجه حال من شده بود سعی کرد این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن...
حدود یک ساعتی با هم در پارک روی نیمکت فلزی سبز رنگ نشستیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر با او چت نکنم و جواب تلفنش را ندهم.
اما در طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد- البته خودم هم دلم برایش تنگ شده بود و به او عادت کرده بودم- که دوباره با او چت کردم.
دیدار دوم ما در...
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🦋 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk