eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚تاجر و باغ مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم... مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم. مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود. علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم. •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
🌼داستان آموزنده🌼 🚩مهر مادر 🗯دختری با مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد،اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت🥀. 🗯صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد🥀 🗯مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد😭😭😭 . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست🥀 . 🗯من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد🍂🥀 . 🗯پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او دعوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که در مقابل در انتظار می کشد🥀. 🗯مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد😭😭😭 . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم🍃🥀 . دوستان عزیز ،آیا شما در تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید🍃 💞 بله، به اعضای خانواده سزاوار قدر دانی است♥️ •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
همه مدل فقط دونه ای تومن😳😳😳 🛑شعبه 🛑باصدها قلم جنس ارزون و باکیفیت 🛑شروع قیمت از 😧 ✅تحویل درب منزل ✅بقیه اجناس داخل کانال 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2955804797Cfa11b34bf1
روزي مردي ثروتمند، پسر کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمي که در آنجا زندگي مي کنند، چقدر فقير هستند. آن دو، يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرت ما چه بود؟» پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!» پدر پرسيد: «آيا به زندگي آن ها توجه کردي؟» پسر پاسخ داد: «بله پدر!» و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟» پسر کمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم که ما در خانه يک گربه ' پشک ' گران قيمت داريم و آن ها 6 تا، ما در حياط 'حویلی' ما يک فواره داريم و آن ها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد. ما در حياط ما فانوس هاي تزييني داريم و آن ها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود، اما باغ آن ها بي انتهاست! من چند مربي خصوصي دارم اما بچه هاي آن ها در مسير زندگي و مواجهه با مشکلات چيزهايي ياد مي گيرند و...» با شنيدن حرف هاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر، تو به من نشان دادي که ما چقدر فقير هستيم!» •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟😂😂😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💞بیدل: 💞داستان آموزنده و مفید ! یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد، خوابش نبرد. غلامان را گفت: "حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید." پس از کمی جست‌وجو، غلامان باز گشتند و گفتند: "سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم." اما سلطان را دوباره خواب نیامد؛ پس خود برخواست و با جامه‌ مبدل، از قصر بیرون شد. در پشت قصر خود، ناله‌ای شنید که می‌گفت: "خدایا! یعقوب هم‌اکنون به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این‌چنین ستم می‌شود." سلطان گفت: "چه می‌گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده‌ام. بگو ماجرا چیست؟" آن مرد گفت: "یکی از خواصِ تو که نامش را نمی‌دانم، شب‌ها به خانه‌ من می‌آید و به زور، زن من را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد." سلطان گفت: "اکنون کجاست؟" مرد گفت: "شاید رفته باشد." شاه گفت: "هرگاه آمد، مرا خبر کن." و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و ادامه داد: "هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم." شبِ بعد، باز همان شخص به خانه آن مرد بینوا رفت و مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. یعقوب لیث سیستانی با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید. دستور داد تا چراغ‌ها و آتشدان‌ها را خاموش خاموش کنند. آن‌گاه ظالم را با شمشیر کُشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کُشته نگریست؛ پس در دم سر به سجده نهاد. سپس صاحب‌خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه‌ام. صاحب‌خانه گفت: "پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟" شاه گفت: "هر چه هست، بیاور." مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید. سلطان در جواب گفت: "آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم، با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من، کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است، پس سجده‌ شکر گذاشتم. اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا دادِ تو را از آن ستمگر بستانم. اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده‌ام!" •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت . اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود. عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم... آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند . داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد . اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم . البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی . دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد . استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم... •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
‌ 📚 داستان کوتاه مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، ڪلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از جیب پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود، پسردر شرڪت سراسیمه به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی. همسرت مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد. همان‌طور ڪه وقتی نمونه دیگری از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نڪنی. اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدڪی دومی از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیر زن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن، سپس راهش را ادامه داد و رفت، پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است، جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود، پیرزن به او گفت: مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت! پس مواظب رفتار مون در همه حالت های زندگی باشیم ....! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚حکایت بسیار زیبا وپند آموز مردی چهار پسر داشت. آن‌ها را در 4 فصل مختلف، به سراغ یک درخت گلابی فرستاد. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز‌ به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آن‌ها خواست که بر اساس آن چه دیده بودند درخت را توصیف کنند. پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.» پسر دوم گفت: «نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.» پسر سوم گفت: «درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین، باشکوه‌ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده‌ام.» پسر چهارم گفت: «نه، درخت بالغی بود پربار از میوه‌ها... پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده‌اید! شما نمی‌توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید؛ لذت، شوق و عشقی که از زندگی‌شان بر می‌آید فقط در انتها نمایان می‌شود، وقتی همه فصل‌ها آمده و رفته باشند! اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست داده‌اید! مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصل‌های دیگر را نابود کند!» زندگی را فقط با فصل‌های دشوارش نبینید؛ در راه های سخت پایداری کنید تا لحظه های بهتر بالاخره از راه برسند! •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈
داستان👇 💕پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. 💕پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم .حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. 💕پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید .. 💕وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است . مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند. 💕اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام به دنبال خشنودی دیگری بودند. 💕به یاد داشته باشیم. 💕اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی.. 💕عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد. •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
داستانی پند آموز گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم. به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم. بیشتر مردم فکر می‌کنند کاری نکرده‌اند، در حالی که نمی‌دانند چند کلمه‌ای که می‌گویند و مردم می شنوند، سخن چینی است. مشکلات زیادی را ایجاد می‌کند. آتش اختلاف را بر می‌افروزد. خویشاوندی را بر هم می‌زند. دوستی و صفا صمیمیت را از بین می‌برد. کینه و دشمنی می‌آورد. طراوت و شادابی را تیره و تار می‌کند. دل‌ها را می‌شکند. بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می‌کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است! قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش ! مواظب باش میخی را تکان ندهی ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk