💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
✅ یک فرصت استثنایی
🔴 جشنواره فروش محصولات با شرایط ویژه
ارسال رایگان به تمام نقاط کشور
تخفیف ویژه همراه با جوایز
فروش تعداد محدود محصولات با قیمت قبل
کالای هدیه
برای اطلاع از شرایط جشنواره : 😊👇
https://eitaa.com/joinchat/1471021236C453700429d
مشاوره رایگان ❌👆
🍁
ميگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نميشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی
خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است
شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتی حال خوبی داری و ميخواهی دعا کنی، يادت نرود عافيت و عاقبت به خيری ات را بطلبی ...
خدایا دوستانم را در پناهت قرار بده و
آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن
حال خوب نصیب دل های مهربونتون ♡
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#آیا_می_دانستید 💡
یکی از روش های مجازات در زمان قدیم، گذاشتن کلاهی بزرگ و ناموزون بر سر گناهکار و گرداندن او در سطح شهر بود، تا شخص مجرم که شکل مضحکی پیدا کرده بود، توسط مردم کوی و برزن مورد تمسخر قرار گرفته و خوار و خفیف شود،در مکتب خانه های قدیم هم برای مجازات کودکان خاطی از همین روش استفاده می شد.
اصطلاح" کلاه گذاشتن "که میان مردم رایج شده است، از همین جا می آید، زیرا شخصی که به سادگی و راحتی فریب می خورد، میان دوستان و آشنایان انگشت نما شده و احساس خوار و خفیف شدن پیدا می کند، هرگاه میزان فریب خوردگی شخصی زیاد باشد، صفت گشاد را هم به اصطلاح بالا اضافه می کنند و می گویند :"کلاه گشادی سرش رفت. "
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#استدلال_رضوی_علیه_السلام
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار، ص49
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍چندخطی برای طفلکیهای کنکوری و جویندگان شغل
وقتی به عنوان کارمند یک شرکت خصوصی هشت ساعت یا حتی بیشتر در محل کارم، وقتی بهعنوان دانشجوی ادبیات سرِ کلاسها حاضر میشوم، وقتی بهعنوان یک دستیار پژوهش باید به مدیر تیم خبر بدهم که کار را تا کجا پیش ببرم، وقتی باید تکلیف کلاسهایم را سروسامانی بدهم تا با آمادگی سر کلاسها حاضر باشم، وقتی متاهل بودم و باید به خانهوزندگی که حالا آن را ندارم، رسیدگی میکردم...
تا خودِ شب میتوانم از این «وقتیها...» بنویسم. اما قصدم فهرستکردن این وقتیها نیست.
دیشب در یک مکالمه تلفنی جملهای از دوستم شنیدم که خیال کردم آنقدر مهم و اعتباردار است که میشود آن را به کل زندگی تعمیم داد.
داشت میگفت اگر نسبت خودت را با زندگی و امکاناتی مثل پول، موقعیت اجتماعی، محبوبیت و... پیدا نکنی، درصورت نداشتن همه اینها از درون فرو میپاشی.
بیشتر حرفش معطوف به وضعیت اقتصاد و بیپولی بود.
میگفت اگر معنایی برای سبک زندگیام نداشتم، این بضاعت اندک مالی، حالم را بدتر میکرد.
حالا من همه آن وقتیها در اول نوشته را پشت سر هم ردیف کردم تا بگویم من خودم را در نسبت با همه آن موقعیتها فهم کردم.
و آدمی اگر برای بودن در هر موقعیتی معنایی نداشته باشد، به دست آوردن هر کدام از آنها میتواند شروع جذابی برایش داشته باشد و در ادامه نامیدانه از خودش بپرسد «همهاش همین؟»
برخلاف موج «خب آخر دانشگاه چی» یا «اول و آخر که یه حقوق بخور و نمیر میگیریم» و... بهعنوان کسی که در هر سه مقطع تحصیلیاش در دانشگاه کار کرده است باید بگویم، درست است که مدرک تحصیلی ما هیچ تضمینی برای داشتن شغل نیست، اما دانشگاهرفتن هم کاری عبث نیست.
دانشگاهرفتن وقتی بیهوده است که تمام هدف ما گرفتن آن تکهکاغذ مدرک برای واردشدن به بازار کار باشد.
دانشگاه خوب است، وارد بازار کار شدن خوب است، تجربه حضور در ساحتهای مختلف اجتماعی خوب است، ازدواج کردن و فرزندآوری خوب است
اما به گمانم یک شرط دارد:
از انتظارات سطحی و معمولی که همه آدمها آن را دارند، فاصله بگیریم و دنبال معنای خودمان باشیم.
چیزی که حالا فهمیدهام این است: اگر به دانشگاهرفتن به فرصتی جز گرفتن مدرک نگاه کنیم، اتفاقا چیزهای خوبی در انتظار ماست. به داشتن شغل، بیشتر از فرصتی برای کسب درآمد بهعنوان جایی برای پیداکردنِ خودمان در محیط غیرخانواده نگاه کنیم، اتفاقا داشتن شغل سگدوزدن نیست. اگر نگاهمان به ازدواج و فرزندآوری چیزی بیشتر از همراه شدن با جریان عمومی داشتن همسر و داشتن بچه، «چون همه دارند» باشند، اتفاقا ساحت تازهای از خودمان را درک خواهیم کرد.
همهچیز خوب است، اگر معنایِ خودمان را در نسبت با چیزی پیدا کنیم.
برای همین اگر همین امروز و فردا و پسفردا کنکور دارید، جویای کار هستید یا در شُرُف ازدواج یا فرزندآوری، مایلم بگویم اتفاقا همه این ساحتها پر از شگفتی است اگر که نسخه اصیل خودمان را پیدا کنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚🌹خواستگاری حضرت علی علیه السلام از خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها
هنگامی كه علی - علیه السلام- به قصد ازدواج فاطمه (س) به منزل پیامبر (ص) رفت، پیامبر به ام سلمه فرمود: «برخیز و در را بگشای، كه این همان است كه خدا و رسولش او را دوست دارند.» ام سلمه فوراً در را باز كرد و علی - علیه السلام- داخل شد. علی - علیه السلام- در كمال حجب و حیا و خجالت بود كه پیامبر -صلی الله علیه و سلم- فرمود: علی جان حاجتی داری؟ آسوده باش، امیدوارم كه حاجت تو برآورده شود. علی - علیه السلام- نیز قصد خود را بازگو نمود و از فاطمه (س) خواستگاری نمود. پیامبر فرمود: چه چیزی برای تو است كه مهریه فاطمه (س) قرار دهی؟ علی - علیه السلام- عرض كرد: ای رسول خدا! تو خود شاهد هستی كه برای من به جز شمشیر و شتر و زره، از مال دنیا چیزی نیست. پیامبر -صلی الله علیه و سلم- فرمود: ای علی شمشیر و شتر مورد نیاز توست، اما زره ات را بفروش و با آن مراسم ازدواج با فاطمه (س) را فراهم كن.[1]
اما اینكه حضرت آن زره را چه مقدار فروخت و آن را مهریه حضرت زهرا قرار داد از نظر تاریخی و روایی در آن اختلاف وجود دارد. و آن عبارت است از، 400 درهم، 480درهم یا 500 درهم.[2]
لكن قدر مسلم این است كه مهریه آن حضرت بیشتر از پانصد در هم و كمتر از چهار صد درهم نبوده است، و این مقدار -پانصد درهم- عبارت از مقدار مهریه ای است كه رسول خدا(ص) برای كلیه زنان و دخترانش تعیین نموده و از آن تعبیر به مهر السنه هم می شود.[3] و این سیره الگویی برای سایر مسلمانان و گروندگان به اسلام قرار گرفت. گرچه در آن زمان مهریه های سنگین از طرف مردم برای دختران قرار داده می شد؛ زیرا وقتی پیامبر(ص) فاطمه، را به عقد علی(ع) در آورد، عده ای از مردم قریش به خدمت ایشان رسیدند و گفتند چرا علی(ع) را با مهریه کم و ناچیز داماد كردی؟[4]
بنابراین مقدار مهریه حضرت زهرا(س) بیش از پانصد در هم - نقره- نبوده است. این مقدار مهریه از طرف پیامبراكرم(ص) برای دخترش، مهریه ای متوسط - نه بسیار كم و نه زیاد - در آن زمان بوده است كه به عنوان سنت، الگویی برای سایر مسلمانان قرار گرفت.
شاید مناسب باشد که بگوییم هر ده درهم (سکه نقره) ، معادل یک دینار (سکه طلا) بوده است. پس مهریه حضرت زهرا (س) پنجاه دینار می شود و هر دینار، 18 نخود طلا، یا حدود 5/4 گرم است.( البته ارزش اقتصادی این مقدار طلا، در دوره های مختلف فرق میکند)
هر 10 درهم، برابر با یک دینار (سکه ی طلا) است.
یک دینار هم برابر با یک مثقال طلا می باشد.
با توجه به این مطلب مهریه ی آن حضرت 50 مثقال طلا بوده است. (البته با مثقال آن زمان)
با مراجعه به کتب فقهی در می یابیم که یک مثقال طلای آن زمان برابر با دو سوم مثقال این زمان است.
در نتیجه مهریه ی بانوی مکرمه ی عالم خلقت، حضرت زهرا (سلام الله علیها) برابر با 33٫33 مثقال طلای امروز است.
توجّه: این مهریه تقریبا برابر با 14 سکه بهار آزادی است.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. فاطمه زهرا فرشته زمینی، روح الله حسینیان.
2. فاطمه زهرا، توفیق ابوعلم، ترجمه علی اكبر صادقی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
آنتونی برجس ٤0 ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦0 وی گفت:
من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر (رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر (نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد!
وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها 70 کتاب نوشت.
مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است.بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید.
بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدارکند.
اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هماکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه میکردم
چگونه زندگی روزمرهی خود را تغییر میدادم؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
اولين عشقم
سروش صحت
💎اولين عشق زندگيام مربي مهدكودكمان بود. خانم قاسمي كه او را خاله شهرزاد صدا ميكرديم به نظرم زيباترين، مهربانترين، باشعورترين و بهترين زن عالم بود و من در چهار سالگي يك دل نه صد دل عاشقش بودم... چند روز پيش سوار تاكسي كه شدم ديدم خانم قاسمي كنارم نشسته است. با همان نگاه اول شناختمش، هر چند كه سالهاي سال از آن دوره عشق و عاشقي گذشته بود. خانم قاسمي الان زن چاقي در آستانه ٨٠ سالگي بود كه كنار دخترش كه زن ميانسالي بود نشسته بود و روبهرو را نگاه ميكرد. گفتم: «سلام خانم قاسمي.» خانم قاسمي نگاهم كرد اما جواب سلامم را نداد. گفتم: «منو يادتون هست؟ شما توي مهد مربي من بوديد.» دخترش سلام و عليكي كرد و توضيح داد كه متاسفانه حافظه مادرش مخدوش شده و خاطراتش را از دست داده است. نااميد نشدم و گفتم: «من عاشق شما بودم.» خانم قاسمي نگاهم كرد و باز هم جوابي نداد. گفتم: «هنوزم عاشقتونم.» خانم قاسمي گفت: «دروغگو».
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️«موجود نازنینی به نام بابا»❤️
در داستانهای هزار و یک شب آمده است که
" مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند.
روزی صید سنگینی به دامش افتاد، که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است
اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد.
پرسید کیستی و نامت چیست؟ و در این حوالی به چه کار آمده ای
گفت من جفت و همزاد تو هستم که در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی، به دیدن تو آمده ام
و سبدی از جواهرات جانانه و شاهانه برایت هدیه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد
تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و نزد یاران دریایی بازگشت.
یاران دور او را گرفتند که از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن
گفت عجایب بسیار دیدم اما از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند
این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت
تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد
و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید
و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
یاران گفتند این ممکن نیست، آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد
شاید زنجیری به پایش بسته بودند و شب اورا خانه می کشیدند
گفت من هم همین گمان را داشتم اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد
صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.
اصحاب دریا نمی دانستند که در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:
زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد
با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد
این سودای عشق است که مرد را به قعر دریا می کشاند
تا مرواریدی صید کند و به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد
اینهمه شور و غوغای شعر و غزل و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه
که بازار جهان را به خریداری گرم کرده و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟
بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست
زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است
که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آوای جان بخش عشق من، عشق من را
چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است.
و آفتاب نگاه این عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقی
بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند
و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را
که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید
بیش از پیش دریابند
و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را
که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند،
هر دم بیش از پیش قدر شناسند.
قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
طمع چوپانی که سگ گله اش را سلاخی کرد...!!!
این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمهی این داستان « رسانه های بین المللی » است...
سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت میکرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.
به مترجمی که همراه خود داشت گفت :برو به این چوپان بگو که جنرال سانی میگوید که : اگر این سگ گلهات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو میدهم...!!!!
چوپان که با یک لیرهی استرلینگ انگلیسی میتوانست نصف گله گوسفند بخرد...!!! بیدرنگ سگ را گرفت و آن را سر برید...!!!
آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت که : اگر این سگ را سلاخی کنی،یک پوند دیگر هم به تو میدهم.... و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که : این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه تکه کن...!!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکهتکه کرد...!!!
وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت :اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ میکنم.
جنرال سانی مود گفت : نه...!!!
من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم...! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گلهات را که رفیق تو و حامی تو و گلهٔ گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی،و آن را تکهتکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو میدادم، آنرا میپختی....!!!! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!!
آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت : « تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!!...» پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض میكند...!!!
از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 چرا فقط محتضر، عزرائیل را میبیند؟ 💠
🔳علت اینکه چرا فقط محتضر عزراییل را میبیند و اطرافیان محتضر او را نمیبینند، در آیه زیر روشن میشود:
💢وَ لَوْ جَعَلْنَهُ مَلَكًا لَجَعَلْنَهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَا يَلْبِسُونَ. انعام 9
اگر بخواهیم فرشتهای را پيامبر كنيم، هر آينه او را مردی قرار خواهيم داد، و بر آنها مشتبه خواهيم ساخت آنچه را كه خود آنها بر خودشان مشتبه ميسازند.
✅ بر اين اساس هيچ فرشتهای به عالم مادّه فرود نمیآيد مگر آنكه لباس مادّه بپوشد که دیده شود و اگر انسان بخواهد او را ببيند، بايد به صورت جسم و ماده ببيند؛
درواقع زمانی انسان ميتواند ملك را به صورت واقعی خود ببيند كه خودش از عالم ماده جدا شده باشد.
كسی كه بخواهد بميرد ملك الموت را میبيند چون از حالت مادی خارج شده و حالت تجرّد پيدا نموده است،
لذا اطرافيان عزرائیل را نمیبينند چون در حالت مادی هستند.
📕 معادشناسی ج3 ص 15
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk