eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
19.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
💠شب اول قبر چگونه هست؟💠 ✔️کسانی که معتقدند با ورود میت به قبر شب اول قبر شروع می‌شود، برای کسانی که در روز دفن می‌شوند، چنین می‌گویند: 🔶عالم برزخ شب و روزی چون عالم دنیا ندارد، و اگر شبی برای میّت ذکر شده است، شاید شب برای او مشتمل می شود. درست شبیه حالت اینکه انسان در وسط روز خواب شب تار را می‌بیند و در خواب می بیند شبی هولناک را میگذراند و حال آنکه در وسط روز خوابیده است، 🔷زمانی که انسان را در روز دفن میکنند و همان لحظه شب اول قبر او باشد، در حقیقت برای میت شب نمایان می شود. 🔘در روایت هم آمده به محض دفن کردن میت، فرشتگان بازپرس به سراغ میت می‌آیند. ♦️البته شب اول قبر تنها برای کسانی نیست که دفن می‌شوند، حتی کسانی هم که بدنشان دفن نمی‌شود، باز عذاب قبر دارند سؤال قبر دارند شب اول قبر هم خواهند داشت. ⭕️ وقتی قبر را به معنی عالم برزخ گرفتیم و شب آنجا را هم مخصوص به وضع آنجا دانستیم، لذا لازم نیست حتماً میت دفن شود و آنگاه مراسم شب اول قبر برزخ صورت پذیرد. 📕جوادی آملی، عبدالله، معاد شناسی، ج 21، ص222. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💠 اسرافیل دوبار در صور خود میدمد💠 ✅ با توجه به آیات قرآن اسرافیل دوبار در صور خود میدمد، در مرتبه اول تمام کسانی که در آن زمان زنده‌اند، میمیرند و در مرتبه دوم است که همه زنده میشوند. 🔷 وَ نُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَن‌ فِی السَّمَاوا'تِ وَ مَن‌ فِی الارْضِ إِلَّا مَن‌ شَآءَ اللَهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَی' فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنظُرُون َ(زمر 68) 🔶 و در صور دميده‌ ميشود و تمام‌ كسانيكه‌ در آسمانها و در زمين‌ هستند هلاك‌ ميشوند مگر افرادی را كه‌ خداوند بخواهد. پس‌ بار ديگر در صور دميده‌ ميشود، در اين‌ هنگام‌ تمام‌ موجوداتِ هلاك‌ شده‌ زنده‌ ميشوند و به‌ حال‌ قيام‌ و وقوف‌ در آمده‌، در انتظار امر پروردگار هستند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تکاندهنده برای بیدار شدن نماز صبح و شیطان مانع بیدار شدن و خواندن نماز 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💥💥حکایت تاثیرگذار💥💥 ☘شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت: “گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…” 🍀همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: “قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟” ☘گفت: “کدام سه صافی؟” - اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ 🍀گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” ☘سری تکان داد و گفت: “پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.” 🍀گفت: “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.” – بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ – نه، به هیچ وجه! ☘همسایه گفت: “پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب یهویی🙃 اسکرین شات بگیرین هر شهیدی براتون اومد براش یک حمد بخونید(:🍃🌸 ••———*💕*~💕~*💕*———•• @idehaykhaneh1
: کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا درآنجا توقف کند. قافله سالارِ باتجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید می کرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز می باشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد! مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا می توانید از فرصت استفاده نمایید. در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند. پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت. آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید. قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس می خوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم! دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است! در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا به طور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند! 👌آری عزیز; حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست! دنیا به منزله آن بیابان تاریک، قافله سالار به منزله بزرگان دین، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد! طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روزاندوه، افسوس و پشیمانی) می باشد. تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب می باشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت!: مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
داستان خیانت(واقعی) اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد . 2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . . 5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام اما اون زیر بار نمیرفت ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ... مصطفی وارد خونه شد . اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!! از اون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه بر نگشت و من موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادو میفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران: مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
: 🔵 قسمت اول ماجد جوان 17 ساله‌ای بود که پدرش یکی از بزرگترین تجار شهرشان بود. در همان اوان ماجد با امام مسجدی که در همسایگی آنها قرار داشت آشنا شد و از محضر او محبت خدا و پیغمبرش را فرا گرفت. نور ایمان از سیمایش نمایان بود و لبخند لحظه‌ای از وجناتش جدا نمی‌شد و همواره با پدر ومادرش با بهترین وجه ممکن برخورد و رفتار می‌نمود. مدتی نگذشته بود که پدر ماجد متوجه دگرگونی ماجد شد؛ چون دیگر صدای موسیقی تکان‌دهنده را از اتاق ماجد نمی‌شنوید و ماجد همواره با آرامش بود و بسیار ذکر می‌کرد و به قرائت قرآن می‌پرداخت، اما پدر ماجد از این وضعیت خرسند نبود. پس از گذشت مدتی پدر ماجد شروع کرد به فشار آوردن و تحت تنگنا قرار دادن وی. به او می گفت: این کارهای پوچ چیست که انجام می‌دهی؟ چرا قرآن می‌خوانی؟ آیا الآن وقت نماز است؟ مگر کسی مرده است؟ وقتی نماز صبح فرا می‌رسید ماجد از خواب برمی‌خواست و پدرش را از خواب بیدار می‌کرد، اما پدر که پس از ازدواج سجده‌ای برای خدا نکرده بود از این کار فرزندش به خشم می‌آمد و آب دهان به صورت ماجد پرت می‌کرد. در یکی از روزها پدر ماجد پیش امام مسجد رفت و خطاب به او گفت: چرا فرزندم را فاسد کرده‌ای؟‌ امام مسجد لبخندی بر لبانش جاری شد و گفت: ما فرزندت را فاسد نکرده‌ایم بلکه او را به راه راست و مسیر نجات رهنمون ساخته‌ایم؛ فرزندت اکنون 6 جزء از قرآن کریم را حفظ کرده و بر ادای نماز حریص است. پدر ماجد گفت: ای فرومایه اگر دوباره فرزندم را همراهت ببینم و یا اینکه در جلسات و درس‌های شما شرکت می‌کند استخوانهایت را می‌شکنم. سپس آب دهانش را به صورت امام پرت کرد، امام مسجد گفت: خدا خیرت دهد و تو را به راه راست رهنمون سازد… پدر ماجد به برادرزاده‌اش که جوانی مشهور به فساد و بزهکاری بود پیشنهاد کرد که همراه با ماجد سفری تفریحی به یکی از کشورهایی که فساد در آنجا رواج دارد بروند تا اینکه از دوستان (به قول خود فاسد) و امام مسجد فاصله بگیرد. پسرعموی ماجد خطاب به ماجد گفت: نظرت چیست سفری را به اسپانیا برویم و آثار فرهنگ وتمدن اسلامی که در آنجا وجود دارد را از نزدیک مشاهده نماییم؟ ماجد چون در آغاز مسیر استقامت بود پیشنهاد وی را پذیرفت و همراه او راهی اسپانیا شد. پدر ماجد مسئولیت آمادگی مقدمات سفر و ویزا و بلیط و غیره و نیز هزینه‌ی سفر را بر عهده گرفت. ماجد و پسر عمویش پس از رسیدن به اسپانیا در هتلی که در همسایگی آن رقاصخانه و باشگاه شبانه وجود داشت اقامت گزیدند. پسر عموی ماجد چون شب فرا می‌رسید به آن رقاصخانه می رفت اما ماجد از همراهی وی خودداری می‌نمود و در اتاق خویش به ذکر و یاد خدا مشغول می‌شد: مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
: : پس از گذشت مدتی ماجد همراه پسر عمویش به‌ آن رقاصخانه گام نهاد و اندک اندک شروع به رقصیدن با زنان موجود در رقاصخانه کرد… دیری نگذشت که همان نمازهایی را که در هتل به‌جای می‌آورد ترک کرد و با اذکاری که بر زبان جاری می‌ساخت وداع کرد… در یکی از روزها پسر عموی ماجد سیگاری را که آمیخنه به نوعی مواد مخدر بود به او تعارف نمود و ماجد نیز پذیرفت و پس از آن در چاه تاریکی‌ها سقوط نمود. ماجد دیگر از هیچ چیزی باک نداشت… نه از سیاهی و کبود شدن اطراف چشمانش و نه از شبگذرانی و میگساری و نه از زنا و زنان رقاصه و نه از ضایع کردن و ترک نمازهایش؛ پس از گذشت مدتی ماجد با پدرش تماس گرفت تا مقداری پول برای وی بفرستد؛ پدر پس از شنیدن این سخن نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند. ماجد روز به روز بیشتر در منجلاب فساد می رفت تا اینکه در دام مصرف هروئین افتاد. مدت روادید به پایان رسید. پسر عموی ماجد تلاش می‌کرد او را قانع کند تا به سرزمین خودشان بازگردند اما ماجد فریاد می‌زد: من هیچ سرزمینی ندارم! من پدر ندارم! من خانواده ندارم! سرزمین و پدر و خانواده‌ی من ربع گرم هروئین سفید است. ماجد و پسر عمویش به کشور خود بازگشتند، پدر ماجد جهت استقبال آنها به فرودگاه آمده بود اما به محض مشاهده فرزندش متوجه دگرگونی کلی وی شد، ماجد پس از نزدیک شدن به پدرش با سردی او را پذیرا شد. پدر ماجد همراه وی به خانه بازگشت و تلاش نمود او را معالجه نماید اما فائده‌ای نداشت. چندین بار ماجد پدرش را کتک زد و نیز بسیاری از طلاهای مادرش را دزدید و وخامت امر به جایی رسید که برای دستیابی به پول جهت تهیه‌ی مواد مخدر پدرش را با چاقو تهدید می‌کرد. در یکی از روزها پدر ماجد به نزد امام مسجد رفت و خطاب به او گفت: مرا ببخش، من آب دهان خود را به صورت شما پرت کردم و با بی ادبی با شما برخورد کردم اما الآن ماجد اسیر مواد مخدر شده؛ خواهش می‌کنم او را به‌حال اولش بازگردانید، او را به نماز بازگردانید، او را درحالی که پاک شده است به من بازگردانید؛ امام لبخندی زد و گفت: ای پدر ماجد با صداقت تمام از خداوند بخواه که او را هدایت کند زیرا هدایت تنها بدست خداست. پس از گذشت دو هفته از این ملاقات، جنازه‌ی پدر و مادر ماجد را به همین مسجد آورده بودند تا امام بر آنها نماز بگذارد چون ماجد آنها را پس از اینکه از دادن پول جهت خرید مواد مخدر به وی خودداری کرده بودند به قتل رسانده بود. ماجد در حالی که در پس میله‌های زندان نشسته بود و در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود می‌گفت: چرا پدر؟!!! گناه من چه بود؟! آیا مگر اسلام تو را به خوشرفتاری با فرزندانت امر نکرده بود: : ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
: : خجالت بکش «الهام»! حرف دهنت رو بفهم و حواست رو جمع کن. اونی که تو داری درباره ش اینطوری حرف می زنی پدر منه! الهام با عصبانیت نگاهی به من انداخت و سپس در حالیکه صدایش را بالاتر می برد گفت: «به من چه که پدرته! مگه من وظیفه دارم که مثل یه کلفت هم کارای خونه رو انجام بدم و هم به پدر تو رسیدگی کنم؟ اون خواهرای زرنگت هرکدوم بهونه شوهراشون رو اوردن و پدرشون رو از خونه انداختن بیرون. برادر عزیزت هم چون زنش فرنگیه و مهر و محبت ایرانی تو رگ هاش جریان نداره نمی تونه از پدرش مراقبت کنه. این وسط کی ..... از همه ست؟ الهام بیچاره بدبخت! باباجان، آخه مگه من چه گناهی کردم که باید جور پدر شما رو بکشم و تر و خشکش کنم؟ جنابعالی که از صبح تا شب خونه نیستی تا ببینی من چه مکافاتی دارم؟ فکر می کنی انجام کارای خونه و رسیدگی به دو تا بچه کار راحتیه که حالا پدرت رو هم آوردی وبال گردنم کردی؟ مگه تاوان حس پدر دوستی شما رو من باید پس بدم آقا! اگه خیلی دلت برای پدرت می سوزه خب ببرش خونه سالمندان. من دیگه هیچ وظیفه ایی در قبال پدر شما ندارم و هیچ کاری براش انجام نمی دم. آخه دردم رو به کی باید بگم؟ آقاجان، بنده با وجود پدر شما تو خونه خودم راحت نیستم. دلم می خواد تو خونه خودم آزاد باشم، سر بچه هام داد بزنم، صدای تلویزیون رو بلند کنم اما با وجود پدر تو نمی تونم. دیگه خسته شدم بس که ملاحظه کردم!» می دانستم الهام عمدا این طور بلند صحبت می کند تا پدرم صدایش را بشنود... می دانستم الهام عمدا این طور بلند صحبت می کند تا پدرم صدایش را بشنود. حسابی از دستش شاکی بودم اما اگر کوتاه نمی آمدم اوضاع از این بدتر می شد. در حالیکه در اتاق را می بستم با لحنی آرام گفتم: «الهام جان، آخه این پیرمرد که کاری به ما نداره. به زور یه لقمه غذا می خوره و تا جائیکه بتونه کارای شخصی ش رو هم خودش انجام می ده. این ما بودیم که پدرم رو آلاخون والاخون کردیم. بیچاره تو خونه خودش نشسته بود و زندگی ش رو می کرد. ما بچه ها بهش فشار اوردیم که خونه رو بفروشه و سهم هرکدوممون رو بده. اون که راضی به این کار نبود. می گفت این خونه قدیمی پر از خاطرات مادرتونه و من اینجا راحتم و با این خاطره ها سر می کنم اما ما همه بهش توپیدیم که حالا که مادر مرده اونم باید از گذشته جدا بشه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. آقاجون از همون اول از آواره شدنش می ترسید اما ما بهش گفتیم که اون رو از جونمون هم بیشتر دوست داریم و نمی زاریم تو خونه هامون بهش بد بگذره چون جاش رو تخم چشمامونه. تو حرفای خودت رو یادت نیست؟ می گفتی اگه آقاجون خونه رو بفروشه پول خوبی دستمون رو می گیره و باهاش می تونیم شرکت رو گسترش بدیم. می گفتی نوبت به نوبتی آقاجون رو نگه می داریم و مثل یه دسته گل ازش مراقبت می کنیم اما همین که پیرمرد ساده خونه رو فروخت و سهم هرکدوممون رو داد همه تون روی دیگه تون رو نشون دادین. اون از خواهرام که هر کدوم بهونه اوردن و گفتن دیگه نمی تونن از آقاجون مراقبت کنن چون شوهرای نانجیب شون راه به راه متلک می گن و غر می زنن. اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگی ش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو: : مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
: : اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگی ش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو. اون اوایل می گفتی از آقاجون مثل یه جواهر گرون قیمت مراقبت می کنم. تا چند هفته اول مهربون بودی و قربون صدقه ش می رفتی و مثل پروانه دورش می چرخیدی. بعد هم اصرار کردی که آقاجون پول می خواد چیکار؟ سهم خودش رو هم قرض بده به تو تا سرمایه کارت کنی. پیرمرد بیچاره همین که بی هیچ حرفی سهمش رو داد به من، چند روز بعد بهونه گیری های تو هم شروع شد. تو این یک ساله هروقت از سرکار برمی گردم خونه شروع می کنی به غر زدن. تو فکر می کنی آقاجون از برخوردت متوجه نشده که از بودنش ناراضی هستی؟ رفتارت روزبه روز باهاش بدتر می شه. بچه ها رو بیخودی کتک می زنی و این کار رو عمدا جلوی آقاجون انجام می دی. شام و ناهار رو دیر آماده می کنی و بدون اینکه صبحونه یه تیکه نون بدی دستش از خونه می ری بیرون واسه پیاده روی. بچه ها هم به حمایت از تو مدام بهش بی احترامی می کنن و محلش نمی ذارن. آقاجون به خاطر رفتارای تو و بچه ها پژمرده شده. به خدا روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم. ازت خواهش می کنم الهام کوتاه بیا. به خدا ثواب داره. بیچاره آقاجون سرش به کار خودش گرمه و تو کارمون دخالتی نمی کنه. هیچ گله و شکایتی هم نداره که! ما این پیرمرد رو به این روز انداختیم. حالا که از دست و پا افتاده به نظرت خدا رو خوش می یاد که آزارش بدیم؟ ببریم بندازیمش گوشه خانه سالمندان به نظرت آقاجون از غصه دق نمی کنه؟» این را که گفتم بغض گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم. تصور می کردم الهام با شنیدن این حرفها از خر شیطان پیاده شود اما او با لحنی طلبکارانه و صدایی فریاد مانند گفت: «پدرت مگه فقط سهم تو رو داد که حالا به خاطرش عذاب وجدان داری؟ چرا خواهرات دل نمی سوزنن؟ چرا اون برادرت نمی یاد پدرش رو ببره و یه شب نگه داره؟ آخه مگه این پدر فقط پدر توئه که به خاطرش جلز ولز می کنی و آسایش رو از زن و بچه هات گرفتی؟ اصلا می دونی چیه؟ خوب می کنم که با پدرت بد رفتار می کنم. از این به بعد بدتر هم می شه. به خواهرات بگو که دیگه نوبت اوناست. خوب بهونه شوهراشون رو اوردن و خودشون رو کشیدن کنار. تو هم زرنگ باش و بهونه زنت رو بیار. بگو الهام نارحته. اگر تا آخر هفته تکلیف پدرت رو روشن نکنی از این خونه میرم و طلاق می گیرم. بچه هام رو هم با خودم می برم چون دیگه هیچ کدوممون طاقت تحمل این پیرخرفت رو نداریم😢😳!» الهام این را که گفت خونم به جوش آمد. او داشت با صدای بلند به پدر بی احترامی می کرد. دیگر طاقت نیاوردم و دستم را بالا بردم و کشیده محکمی به صورتش نواختم و گفتم: «حیاکن! هر غلطی هم که می خوای انجام بده، فهمیدی؟!» الهام که انتظار چنین حرکتی را نداشت دستش را روی گونه اش گذاشت و چند ثانیه ایی خیره به چشمانم زل زد و سپس به آشپزخانه رفت. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. می دانستم که پدر همه حرف های الهام را شنیده است. قدرت روبرو شدن با او را نداشتم. از اتاق بیرون آمدم و خواستم به بهانه ایی از خانه بیرون بروم تا نگاهم به نگاه پدر نیفتد اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد: : مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب و پر ابهام🥶
#قلب_پدر: #قسمت_دوم: اون از برادر بی غیرتم که زن فرنگی ش رو به پدرش ترجیح داد، اینم از تو. اون
: : اما همین که نزدیک در رسیدم پدر صدایم زد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. کنارش نشستم و سرم را پائین انداختم. او دستانم را درمیان دست هایش گرفت و گفت: «پسرم، نمی خوام مزاحم و سربار کسی باشم. من رو ببر خونه سالمندان. اونجا راحت تر می تونم زندگی کنم!» گلویم از شدت بغض درد می کرد. الهام با حرف هایش بالاخره کار خودش را کرد. دل پیرمرد شکسته بود. دستی به موهای سفید و ژولیده پدر کشیدم و در حالیکه تلاش می کردم بغض صدایم را نلرزاند گفتم: «این حرفا چیه آقاجون؟ اینجا خونه خودته و تا وقتی من زنده ام همین جا می مونی!» دلم بدجوری گرفته بود. به چهره مهربان پدر که چین و چروکش حاکی از زحماتی بود که برای فرزندانش کشیده، نگاهی انداختم. دلم می خواست سرم را روی سینه اش بگذارم و های های گریه سردهم. آخر چطور می توانستم او را به خانه سالمندان ببرم؟ الهام که صدایمان را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرمان ایستاد و گفت: «آقاجون راست می گه. ببرش خونه سالمندان. بذار راحت زندگی کنه!» الهام دیگه شورشو در آورده بود چشم غره ایی به او رفتم و سپس دست پدر را بوسیدم و گفتم: «توهمین جا می مونی آقاجون! خودم تا آخر عمرم نوکریت رو می کنم!» پدر سرم را بوسید و گفت: «پسرم، زنت از بودن من ناراضیه. خب، حق هم داره. اون هیچ وظیفه ایی در قبال من نداره. تا همین حالا هم خیلی در حقم لطف کرده. من چند بار صدای داد و فریادتون رو شنیدم. به خاطر من زندگی تون رو بهم نزنید!» دلم می خواست آن لحظه با مرگ گلاویز شوم. باورم نمی شد که الهام تا این حد سنگدل شده باشد. صورت پدر را بوسیدم و از جایم بلند شدم و روبروی الهام ایستادم و گفتم: «اینجا خونه منه آقاجون! شما هم پدر و تاج سرمنی و جات روی تخم چشمام! هر کی هم از بودن شما ناراضیه می تونه بره. خودم برات پرستار می گیرم. من جونم رو فدای تو می کنم آقاجون!» این را که گفتم رنگ چهره الهام دگرگون شد. باز هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و با فریاد گفت: «دیگه به خاطر این پیرمرد من چه حرفایی رو که نباید تحمل کنم؟ به خاطرش هرچی از دهنش درمیاد که به من و بچه هام می گی، دست که روم بلند می کنی، باباجان، آخه گناه من و بچه هام چیه؟ ما نمی خواییم این پیرمرد بوگندو تو خونه مون باشه. تو چرا نمی خوای بفهمی؟ بچه هام از خجالتشون نمی تونن دوستاشون رو بیارن خونه. خودم هم که پام رو بستم به پای پدر بزرگوارتون و باید کاراشونو انجام بدم انوقت جنابعالی خیلی راحت برمی گردی می گی اینجا خونه منه و پدرم تا آخر عمرش اینجا می مونه! باشه اگه اینطوریه من دیگه حرفی ندارم فقط یه فکری برای خودم و بچه هام می کنم!» باورم نمی شد که الهام تا این حد بی حیا باشد. خواستم چیزی بگویم اما پدر با اشاره فهماند که سکوت کنم و حرفی نزنم. اگر می ماندم حسابی دعوایمان می شد. کتم را برداشتم و بی هیچ حرفی از خانه بیرون رفتم. آسمان هم مثل من داشت اشک می ریخت و باران یکریز می بارید. یاد کودکی هایم افتاده بودم. پدر مرا که ته تغاری بودم طور دیگری دوست داشت و همین باعث می شد که برادر و خواهرانم به من حسادت کنند. هر وقت بین مان دعوایی پیش می آمد و اشک چشمانم را تر می کرد، پدر طاقت نمی آورد و بغلم می کرد و صورتم را می بوسید و خطاب به برادر و خواهرانم می گفت: «هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرفت و من در آغوشش احساس امنیت می کردم.... : مفیدترین مطالب اسلامی: کانال کلام ماندگار: ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️