🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧
🌈🌧🌈🌧
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌈
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #قتل_نفس
🌪 قسمت اول و پایانی
✍سلام به اعضای خوب داستان و پند...
داستان زندگیم رو فرستادم تا هر لحظه قدردان و شکرگزار خدا باشید و به حکمتش دل بسپارید...
من دو پسر داشتم یکی هشت ساله و یکی چهار ساله و همیشه دوست داشتم خدا یه دختر نصیبم کنه.
مادرشوهرم هم همیشه برام طلب دعای خیر میکرد که خدا یه دختر نصیبم کنه که آرزوش و داشتم...
به لطف خدا بعد از مدتی متوجه شدم باردار هستم اون موقع سال 1389 بود همسرم بیکار بود و چندان وضع مالی خوبی نداشتیم.
وقتی خبر بارداری من به گوش اقوام رسید
همگی شروع کردند به سرزنش من که دوتا بچه داشتی چرا دوباره باردار شدی و از این حرفا....
از طرف اقوام تحت فشار بودم که تصمیم به سقط جنین گرفتم در این مورد با همسرم هم صحبت کردم.همسرم تصمیم آخر رو گذاشت به عهده ی خودم.
رفتم دنبال داروی گیاهی برای سقط جنین.تصمیمم رو گرفته بودم برای قتل نفس😔...
بعد از تصمیمم، یه شب پسرم از پله های حیاط افتاد و سرش به لبه سنگهای کنار باغچه خورد و به طور وحشتناکی سرش شکست و خونریزی شدید کرد که سریع به بیمارستان رسوندیمش و بخیر گذشت.
چند روز گذشت....دارو های گیاهی سقط جنین رو که تهیه کرده بودم و آماده کردم تا بصورت دمنوش استفاده کنم.
اون شب همراه دوتا پسرام نشسته بودیم و در حال تماشای تلویزیون بودیم.مستند برنامه مربوط به اقیانوس ها و ماهی ها بود که پخش میشد.
همسرم منزل نبود دمنوش رو آوردم که بخورم ...
تا لیوان دمنوش رو برداشتم.جنین یکماهه داخل شکمم شروع به حرکت کرد ، مثل حس حرکت ماهی یه حسی مثل قلقلک تو وجودم حس کردم.در صورتی که حرکت جنین تو هفته های اول بارداری حس نمیشه.فقط علائم تهوع و خستگی داره.
همزمان با شروع حرکت جنینم صدایی عجیب به گوش رسید، صدای گریه یک نوزاد تازه متولد شده حتی پسرهامم شنیدن و متعجب گفتند مامان صدای گریه بچه میاد.
وای که چه شبی بود اون شب با تمام وجودم حرکت جنین و صدای گریه ش رو داخل شکمم حس کردم و از این اتفاق خیلی ترسیدم و تا چند ساعت مات و مبهوت بودم و نمیتونستم حرکتی کنم و حرفی بزنم.و همون موقع بود که تصمیم گرفتم اگر پای جونمم در میون باشه این بچه رو نگه دارم و با خودم عهد کردم هیچوقت اجازه ندم کسی این کار ناپسند رو با جنینش انجام بده. ممکن بود با انجام دادن قتل نفس آسیب به خودم و زندگیم وارد بشه و این تصمیم رو به فال نیک گرفتم و انگار مثل معجزه بود حالم دگرگون شد و لطف خدا که شامل حالم شده بود.و یه نور امیدی تو دلم حس کردم که با اومدن این بچه نگران مشکلات مالی نباشم و خدا روزی رسونِ
خداوند هشت ماه بعد یه دختر زیبا وسالم بهم عطا کرد.اسمش رو ثنا گذاشتم.و الان ثنا خانم یازده ساله هستند.و واقعا خدا رو شاکرم بخاطر لطف و بزرگیش.
قتل نفس گناه بزرگیِ خوشحالم که از این کار منصرف شدم و میدونم که خدا هم خشنود و راضیِ و بیشمار نعمت هاش رو وارد زندگیم کرد. وقتی از این تصمیم صرف نظر کردم...
با تشکر از مدیر موفق و محترم کانال داستان و پند
🌪 #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🌈
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌈🌧🌈🌧
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧
🌾🌀🍀🌾
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀
🌀
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تجربه_بزرگ
🍀قسمت اول و پایانی
با سلام خدمت اعضای محترم کانال داستان و پند 🌹
تشکر می کنم از مدیر محترم کانال برای اینکه اجازه دادند من داستان خودم رو در اختیار شما عزیزان میزارم انشالله که مفید واقع بشه و شما عزیزان با خوندن این داستان به سرنوشت من دچار نشید🤲🤲
داستان یا بهتره بگم تجربه تلخ من از اونجایی شروع میشه که سه سال پیش با یکی از دوستان که بهش اعتماد داشتم خواستم یه کار شراکتی رو شروع کنم اون موقع هنوز در کارم بی تجربه بودم و آنقدر پیشرفت نکرده بود...
اما با مرور زمان و یک سال بعداز شروع کار ، کارم به جایی رسید که پیشرفت چشمگیری داشت چنان که هرروزدر کارم با تجربه تر میشدم ..
این باعث شد که من ضربه اساسی رو اونجا ازش خوردم. که در ادامه میخونید
بله گفتم که دوستی داشتم که ده سال باهم رفاقت وصمیمیت کامل داشتیم بنام م_ی ،،
تابستون که شد تصمیم گرفتیم با رزین زیورآلات درست کنیم؛ کار به صورتی بود که من کار تولید را انجام می دادم، تبلیغات و فروش با اون بود.
هر دو طرف مواد اولیه تهیه کردیم ولی از جهتی که اون به خرید اینترنتی بیشتر مسلط بود قرار شد که قالب رو خودش بخره و من در عوض مقدار دونگی که باید بهش میدادم،سود خودم رو از فروش بهش میدم.
چند وقت گذشت..... چند تا مشتری رو خودم جور کردم و کار رو به جایی رسوندم که سود خودم رو ازش برداشت میکردم یعنی پول اولیه مون برگشت داده شدچند وقت به همین روال گذشت.
ولی کم کم دیدم متاسفانه این رفیق من نه تنها هیچ کاری انجام نمی داد بلکه می خواست که سودش رو هم بهش بدم ...
باهم بگو مگو پیدا کردیم این بحث تا جایی ادامه داشت که گفت من نمیخوام دیگه این کارو را انجام بدم و هر روز تماس می گرفت و درخواست می کرد که من پولشو بهش بدم در عوض کاری که نکرده بود .و من زیر بار حرفاش نمیرفتم ...
میگفتم که تو هیچ کاری انجام ندادی و در نتیجه سودی هم به تو تعلق نمی گیره اما هر بار که زنگ میزد بحثمون به جایی پیش میرفت که در اخر می خواست پول زور رو از من بگیره و دائم بهانه میآورد که من اینستاگرام فیلم آموزشی میبینم پس میتونم فیلم تبلیغاتی درست کنم و مشتری جذب کنم ...
کار خودش رو مهم تر میدید و از این که من بیشتر کارهارو میکنم وحرفایی که منو عصبی میکرد......
ما از هم فاصله گرفتیم... خبری ازش نداشتم وخیلی ناراحت وسرخورده بودم از اوضاع زندگی ...واینکه به طرفم اعتماد کرده بودم
تا اینکه یه روز داشتم گوشیمو چک میکردم که دیدم یه پیام بلند بالا بهم داده به این مضمون که روز قیامتی وحسابی هم هست و اونجا چی میخوای جواب بدی وباید پول منو وسهم منو بدی و از این جور حرفای بی ربط.....
منم خیلی از کارش ناراحت شدم و اولین کاری که کردم یکی از قالب هایی که خریده بود رو واسش پست کردم. که میدونم حق من بود اما چیکار میکردم؟ کسی که منو بخاطر 50 تومن تهدید به شکایت میکنه، یک دیوانه هست ونمیشه باهاش موند و رفاقت داشت ...
خلاصه من الان یک عالمه زیورآلات روی دستم مونده که ده برابر پول قالب اون می ارزه..
واقعا متاسفم واسه اینجور آدما که از همه طلبکار هستن. واز دیگران استفاده میکنن..
خواستم این تجربه تلخ که برای من تجربه بزرگی بود رو برای شما بازگو کنم .
بگم که خواهشا به همه اعتماد نکنین حتی اگه صمیمی بودن باهاتون ...
و اگه میخواین یه کاری رو شروع کنین حتما تک نفره کار کنین و اگه هم میخواین شراکتی باشه قبلش کاملا تحقیق کنین.
واینو هم بگم دوستی ورفاقت خوبه در حد خودش وهستن دوستان خوب وبا مرام .
ان شالله شماهم از دوستان خوب بی نصیب نباشین 🌹🌹🌹🌹
تشکر میکنم از مدیر محترم کانال بخاطر این فرصت که به من دادن و همینطور برای
کانال خوب و آموزنده ای که دارن🌹🌹
#پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🍀
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀🍀
🌾🌀🍀🌾🌀
🥩🥩🥩🥩🥩🥩🥩
📉📉📉📉
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📉
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #ذات_کثیف_4
🌺 قسمت چهارم _ پایانی
من رو از خونه بیرون کردن ....
منم شکایت کردم طلاقم بده ولی بعد از پنج ماه برگشت ...
گفت :که گول خورده ولم نمیکنه، قبول کردم
و برگشتم ...
گفتم: خوب شد دخترم بی پدر نموند
خداروشکر میکردم...
تا اینکه بازشب نیومدناش شروع شد
که دیدم باز با اون دختره در ارتباطه
به پدرم زنگ زدم وگفتم...
گفت: میره باهاش حرف میزنه که وقتی با دختره بودن میخواسته بابا رو زیربگیره...
بعد اومد خونه منوکتک زد که زنگ زدم 110اومدن صورت جلسه کردن وگفت اینجانمون بمونی خطرداره....
بعد که کتکم زده بود نمیتونستم راه برم
ویکی از گوشام صدمه دیده بود...
فردای اونروز رفتیم وشکایت کردیم وبامدارکی که ازخودش ودختره در دستم بود، گفتن که هردو روتبعید میکنن...
اما بیشرف شوهر خواهرش از مشهد براش صیغه نامه اورد و تبرئه شدن....
قاضی گفت دخترم بهترین فرصت براطلاق هست ازدستش خلاص بشی ،چون بدون اجازه شما ازدواج کرده منم که از اینکه دخترم رو بگیرن حاضر به طلاق نبودم ولی گفت که تا 7سال دخترت با تو می مونه ... دوباره دادگاه رای میده ،من رو دادگاه غیابی طلاق داد بعد از اون به خاطر دخترم شب و روز نداشتم، بعد از یکسال دخترم 7ساله شد و شوهرم برا گرفتنش شکایت کرد...
شبو روز نداشتم همش کارم گریه بود تا وقت دادگاه رسید وهر دو ی مارو به روانشناس فرستادن ...
و بعد با دخترم هم صحبت کردن وگفتن که باکی میخواد بمونه اینم من رو انتخاب کرده بود...
و شوهرم رو که صلاحیت نداشت بخاطر پارتی ها که میرفت و مشروب خواری و چیزای دیگه رد صلاحیت دادن و دخترم با من موند....
من که تاترم سوم خونده بودم ...
پدرم گفت ادامه تحصیل بده وسال 97من شروع کردم به ادامه دانشگاه ودرکنارش هم شغلی پیداکردم تا اینکه سال 99بعد از چهارسال برام یکی ازفامیلهای دور خواستگار اومد اونم شرایط منوداشت، باهم ازدواج کردیم ولی کاش دوباره اینکار رو نمیکردم چون ازخونواده اونا هم بدترشم نصیبم شده که الان پنج ماهه ازخونه بیرونمون کردن و میگن که باید بچه رو بدی به شوهر قبلیت منم که دخترم رو ازخودم هیچ وقت جدا نمیکنم مگر اینکه مرگ جداکنه درحالی که اینا بقول خودشون نه نمازشون قضامیشه نه قران نخونده میخوابن فقط میخوام بگم که سرنوشت عوض نمیشه وهمشون رو تک تک بخدا سپردم که شاهد اینکه ببینم چطور میخوان جواب بدن رو ببینم
تشکر از آقا امین که بمن اجازه دادن داستان تلخ زندگیمو برای شما بنویسم، ان شاالله که اشتباهات من رو نکنید و برای منم دعا کنید🌺
🌺 #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
📉
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📉📉📉📉
🥩🥩🥩🥩🥩🥩🥩
🌾🌀🍀🌾
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀
🌀
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تجربه_بزرگ
🍀قسمت اول و پایانی
با سلام خدمت اعضای محترم کانال داستان و پند 🌹
تشکر می کنم از مدیر محترم کانال برای اینکه اجازه دادند من داستان خودم رو در اختیار شما عزیزان میزارم انشالله که مفید واقع بشه و شما عزیزان با خوندن این داستان به سرنوشت من دچار نشید🤲🤲
داستان یا بهتره بگم تجربه تلخ من از اونجایی شروع میشه که سه سال پیش با یکی از دوستان که بهش اعتماد داشتم خواستم یه کار شراکتی رو شروع کنم اون موقع هنوز در کارم بی تجربه بودم و آنقدر پیشرفت نکرده بود...
اما با مرور زمان و یک سال بعداز شروع کار ، کارم به جایی رسید که پیشرفت چشمگیری داشت چنان که هرروزدر کارم با تجربه تر میشدم ..
این باعث شد که من ضربه اساسی رو اونجا ازش خوردم. که در ادامه میخونید
بله گفتم که دوستی داشتم که ده سال باهم رفاقت وصمیمیت کامل داشتیم بنام م_ی ،،
تابستون که شد تصمیم گرفتیم با رزین زیورآلات درست کنیم؛ کار به صورتی بود که من کار تولید را انجام می دادم، تبلیغات و فروش با اون بود.
هر دو طرف مواد اولیه تهیه کردیم ولی از جهتی که اون به خرید اینترنتی بیشتر مسلط بود قرار شد که قالب رو خودش بخره و من در عوض مقدار دونگی که باید بهش میدادم،سود خودم رو از فروش بهش میدم.
چند وقت گذشت..... چند تا مشتری رو خودم جور کردم و کار رو به جایی رسوندم که سود خودم رو ازش برداشت میکردم یعنی پول اولیه مون برگشت داده شدچند وقت به همین روال گذشت.
ولی کم کم دیدم متاسفانه این رفیق من نه تنها هیچ کاری انجام نمی داد بلکه می خواست که سودش رو هم بهش بدم ...
باهم بگو مگو پیدا کردیم این بحث تا جایی ادامه داشت که گفت من نمیخوام دیگه این کارو را انجام بدم و هر روز تماس می گرفت و درخواست می کرد که من پولشو بهش بدم در عوض کاری که نکرده بود .و من زیر بار حرفاش نمیرفتم ...
میگفتم که تو هیچ کاری انجام ندادی و در نتیجه سودی هم به تو تعلق نمی گیره اما هر بار که زنگ میزد بحثمون به جایی پیش میرفت که در اخر می خواست پول زور رو از من بگیره و دائم بهانه میآورد که من اینستاگرام فیلم آموزشی میبینم پس میتونم فیلم تبلیغاتی درست کنم و مشتری جذب کنم ...
کار خودش رو مهم تر میدید و از این که من بیشتر کارهارو میکنم وحرفایی که منو عصبی میکرد......
ما از هم فاصله گرفتیم... خبری ازش نداشتم وخیلی ناراحت وسرخورده بودم از اوضاع زندگی ...واینکه به طرفم اعتماد کرده بودم
تا اینکه یه روز داشتم گوشیمو چک میکردم که دیدم یه پیام بلند بالا بهم داده به این مضمون که روز قیامتی وحسابی هم هست و اونجا چی میخوای جواب بدی وباید پول منو وسهم منو بدی و از این جور حرفای بی ربط.....
منم خیلی از کارش ناراحت شدم و اولین کاری که کردم یکی از قالب هایی که خریده بود رو واسش پست کردم. که میدونم حق من بود اما چیکار میکردم؟ کسی که منو بخاطر 50 تومن تهدید به شکایت میکنه، یک دیوانه هست ونمیشه باهاش موند و رفاقت داشت ...
خلاصه من الان یک عالمه زیورآلات روی دستم مونده که ده برابر پول قالب اون می ارزه..
واقعا متاسفم واسه اینجور آدما که از همه طلبکار هستن. واز دیگران استفاده میکنن..
خواستم این تجربه تلخ که برای من تجربه بزرگی بود رو برای شما بازگو کنم .
بگم که خواهشا به همه اعتماد نکنین حتی اگه صمیمی بودن باهاتون ...
و اگه میخواین یه کاری رو شروع کنین حتما تک نفره کار کنین و اگه هم میخواین شراکتی باشه قبلش کاملا تحقیق کنین.
واینو هم بگم دوستی ورفاقت خوبه در حد خودش وهستن دوستان خوب وبا مرام .
ان شالله شماهم از دوستان خوب بی نصیب نباشین 🌹🌹🌹🌹
تشکر میکنم از مدیر محترم کانال بخاطر این فرصت که به من دادن و همینطور برای
کانال خوب و آموزنده ای که دارن🌹🌹
#پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🍀
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🌾🌀🍀
🌾🌀🍀🌾🌀
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_آخر
گفت وقتی مادرم فهمید پولمو میخوام که پسرمو ببرم دکتر باهام درگیر شد ودعوا را انداخت همه رو با سرو صداش جمع کرد اونجا،وبعد کلی کتک کاری تونستم پولمو پس بگیرم ولی مث اینکه خیلی دیر شده...بچه هام دورم حلقه زده بودن و زار زار گریه میکردن ما قاتل بودیم دستی بچمون وکشتیم مادر به بی عرضگی و بدبختی خودم ندیده بودم.
وقتی همسایه ها فهمیدن اومدن گفتن شما لیاقت همچین پسری ونداشتین خوب که مرد مادر شوهرم با لبخند به لب اومد گفت خجالت بکشین جمع کنید این بساتو بچه نه میگف نه میخندید همش یک ماهش بود،مرده که مرده با خوشحالی بچه کوچک منو برداشت وبرد. حتی نفهمیدم کجا به خاک سپردش.
من دوسال کارم شده بود گریه نمیتونستم ظلمی که در حق بچم کرده بودیمو فراموش کنم .وبیماری گرفتم که همیشه باید تا اخر عمر دارو میخوردم بعد متوجه شدم بچه هام دارن اذیت میشن به خاطر گریه های من تصمیم گرفتم دیگه گریه نکنم بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وهمه چی بهتر وبهتر میشد...
خبر اومد پدرم فوت کرده ما رفتیم خواهرا همه اونجا بودیم مادرم بعد خاک سپاری اومد پیش مادخترا گف میدونم چرا اومدین، اومدین پدرتون نمرده اموالشو ببرید ولی کور خوندید با بی ابرویی ما خواهرا رو از خونه اش بیرون کرد بعدا یکی از دوستای بابام اومد خونه ی ما وگفت که بابام قبلش از دوستش خواهش کرده که حرفاش وبعد مرگش تو جمع بزنه، گفته تو وصیتشم نوشته که باعث مرگ پسر اولیم اونا بودن ،باعث طلاقم اونا بودن، بابام از من خواسته بودحلاش کنم، و دوتا از زمین های خیلی گرون قیمتش با پول زیادی را به اسم من کرده بوده.
دوست بابام گف رفته به مادرم گفته ولی مادرم با بی ابرویی بیرونش کرده ووصیت نامه رو هم پاره کرده وگفته فقط دخترا جرات دارن برگردن این ورا..
برای من دیگه این چیزا اهمیتی نداشت اصلا دنبالشو نگرفتم
مادرم ده سال بعد پدرم زنده بود تمام طلاها واموال وپول هارو به نام پسرا زد وهیچی نزاشت بمونه بعد خودش فوت کردد.
زن عموم موقع مرگش خیلی اصرار داشته منو ببینه.خیلی بچه هاش اومدن سراغمو اصرار کردن به دیدنش برم گفته بود کار مهمی باهام داره ولی من نرفتم. نتونستم خودم وراضی کنم برم، خیلی با دردوعذاب فوت کرد بچه هاش گفتن تا اخرین لحظه اسم منو صدا میکرده....
بچه هام داشتن روز به روز بزرگ میشدن وتشویقشون میکردم درس بخونن. بچه های خیلی خوبی داشتم. اوضاع خیلی خوب شده بود،پدر شوهرم منو خیلی دوست داشت، هر روز سر نماز برای مریضیم دعا میکرد.
مادر شوهرمم باهام خیلی خوب شده بود پدر شوهرمم بعد مدتی فوت کرد ومادر شوهرمم موقع مرگش ازم حلالیت خواست گفت که چقد دوستم داشته وداره ،واز کاراش پشیمونه خدا بیامرزدش ..
حالا همه چی خوبه شوهرم دیگه اون مرد بد اخلاق نیست دخترمو خیلی دوست داره، بچه هام همه درس خوندن و برای خودشون کسی شدن همه شون ازدواج کردن وخیلی موفق هستن.
من هشت نوه دارم چهارتا پسر ودوتا نوه دختر ومریضی منم روز به روز پیش رفت میکنه ومنم ضعیف تر میشم ...خیلی خوشحالم عروس های خوب وداماد خوبی دارم وهمه چی درست شده خداروشکر...❤️🙏
#پایان
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
عجیب و پر ابهام🥶
داستان📚 #تهمت_ناروا_قسمت_سیزدهم 🌸🍃همش با خودش میگه حتما برادر زنشه ولی بازم #ناخوداگاه میره به طرف
داستان📚
#تهمت_ناروا_قسمت_آخــر
🌸🍃الان دوسال از جدایی علی میگذره علی مردی گوشه گیر افسرده شده و همش تو خودشه با کسی حرف نمیزنه
البته بعضی وقت ها مادرم بهم میگه شاید به خاطر ازارو اذیت من زندگی علی داغون شد ولی من دوست ندارم همچین حرفیا بشونم درسته که علی کودکی نوجوانی وجوانی منو ازم گرف وزندگیم وتلخ کرد حتی هنوزم بعضی وقت ها تو خواب کابوس اون روزا رو میبینم واز خواب میپرم درد کتک هاش و تو تمام استخونهای دستم حس میکنم یه روز یادمه مادرم بهم گفت برم داروهاشو بگیرم به مادرم گفتم علی ببینه چی بهم گف با من ولی از شانس بعد من علی منو دید بدون اینکه بپرسه کجا بدوی با چوب افتا د جون من اینقد زد تا بدن من خود به خود میلرزید تمام استخون هام ورم کرده بودن صورتم باد کرده بود سه روز از خجالت ودرد مدرسه نرفتم با این حال یا د ندارم حتی یک بار نفرینش کرده باشم من دایی وزندایی بابامو مقصر میدونستم با خودم میگفتم برادرو غیرتی تقسیری نداره الانم تو چهار تا برادارم علی وهم من هم سعید هم بچه هام خیلی بیشتر از اونی که بش تصورشو کرد دوسش داریم با اینکه اون سه تا یرادرام یکیش از من کوچکتر ودوتا ش بزرگترن هیچ وقت از گل نازتر بهم نگفتن ولی علی وبیشتر دوس داریم نمیدونم این چه محبتیه که خدا تو دل من کاشته الانم شب روز من وبچه هام برای علی دعا میکنیم تا بتونه به زندگی برگرده علی بچه خیلی دوس داره ارزو دارم یه زن پاک دامن وبچه های سالم نصیبش بشه یه زندگی پر از ارامش تنها ارزوی من اینه از شما دوستان هم میخوام برای همه داداش ها وعلی دعا کنید
ودر اخر تشکر وقدر دانی می کنم از ادمین کانال به خاطر زحماتشون وکانال خوبشون ...
#پایان🌺
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان #قسمت_دوم هرچند حرفامون ناشرعی نبودن و در حد خواهر برادر بودن یه رو
#داستان_خواندنی_کمینگاه_شیطان
#قسمت_آخر
از خودم بدم میومد بهش
گفتم ازت خداحافظی میکنم تا بعد هر کاری کردم نزاشت برم....
گفت بری میام شهرتون و میام در خونت من بدون تو میمیرم.
گفتم باشه باهات حرف میزنم اما عاشقانه نه در حد احوال پرسی بزار عشقمون خاموش بشه نمی تونم بهت برسم....
روزا سخت گذشت اونم ناچار شد قبول کنه هر چی فکر میکردم که من خیلی کثیفم من داغونم من بی ایمانم شوهرمم وقتی شنید میخوام ازش جدا بشم اونم محبتاش شروع شد....
تا محبتای شوهرم میدیدم از خودم و اون پسر بیشتر تنفر داشتم خدایا چکار کردم من خیانت کردم😭💔..
کجا رفت پاکیم گفتم نمیتونم با این عذاب وجدان آرام بگیرم خودمو میکشم چند بار اقدام کردم اما نشد....
از ترس قیامتم نشد گفتم میرم از این مملکت بیرون کسی ازم خبری نداشته باشه اما اونم نمیتونستم...
ای خدا چیکار کنم همیشه گریه و زاری توبه میکردم اما خودمو لایق بخشیدن نمیدونستم...
میگفتم باید حتما خودمو بکشم تا یه روز متوجه شدم حامله ام🥺
خدا با گذاشتن بچه تو شکمم یه در دیگرو برام باز کرد از عشق بچم نمیتونستم کاری بکنم....
به شوهرم علاقهم بیشتر شد اما هر وقت اون بهم محبت میکرد بخودم تف میکردم بهش میگفتم لیاقت محبتتو ندارم از اون پسر جدا شدم بهش گفتم حامله ام خلاصه اونم گفت منو ببخش عاشقت کردم و عاشقت شدم.....
هر دو توبه کردیم الان چند ماهیه اگه خدا ازمون قبول کنه اما عذاب وجدانم هنوز داره داغونم میکنه نمیدونم چیکار کنم نمیخوام از شوهرم پنهونش کنم اگرم بگم منو طلاق میده و از بچه م جدام میکنه...
خیلی سخته تورو خدا خواهرای گلم مواظب باشید اگه ببینید چه سختی میکشم حتی خودمو لایق مادر شدن نمیبینم..
هر چند که رابطه ما دو تا در حد تلفن بود و حتی از یه کیلومتریم چشمم به اون پسر نیفتاده اما ببینید دو تا مسلمون از خدا ترس یعنی ما دو تا رو ببینید.
باورتون نمیشه تو این دام افتادیم برام دعا کنید خدا هر عذابی رو برام گذاشته واسه خودم باشه نه بچه م و کسی دیگه ای....
برای هردومون دعا کنید خدا توبه مون را قبول کنه و هیچوقت مثل من گول نخورید وقتیکه خودتون یه همدم دارید نرید با مرد متاهل وارد رابطه نشید الله هممونو ببخشه.
والسلام عليكم و رحمت الله
#پایان
📒داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
#داستان_دردناڪ_واقعی #قسمت3 ببینید بی محبتیای شوهرم چی به سرم آورد دختری که تو یه خانواده پاک بزر
#داستان_دردناڪ_واقعی
#قسمت_اخر
شوهرم واس خودش دوس دختر داشت من واس خودم یک دوس پسر داشتم
از رابطه منو طرفم سه سال گذشت ولی خداروشڪر هربار ڪه قرار میزاشتیم هیچ رابطه بدی باهم نداشیم خیلی معدبانه میرفتیم و بر میگشتیم خیلی دوسش داشتم و خیلی هم اعتماد شوهرمم ڪ روز ب روز باهام بدتر میشد
اخلاقش گندتر میشد منم دلمو بسته بودم ب دوس پسرم ولی دیگه ب چشم دوس پسر نگاش نمیڪردم حالا اون تموم زندگیم شده بود و تنها عشقم تنها ڪسی ڪه درڪم میڪرد و از تموم سختیای زندگیم خبر داشت.
وقتی پسرم هفت سالش شد و دخترم سه سال از روزی ڪه میترسیدم رسید شوهرم با اون دختره ازدواج ڪرد
مارو هم از خونه انداخت بیرون و خانوم جدیدشو اورد واسه من و بچه هام یک جای دور افتاده یک اتاق ڪرایه ڪرد و مارو برد اونجا خرجمونم درست نمیداد
طرف منم اینجا هی میگفت چرا طلاق نمیگیری طلاق بگیر حیف تو ڪ بااین آدم بی لیاقت زندگی میڪنی بعد از ازدواج شوهرم روزی صد بار بهم یادآوری میڪرد طلاق بگیر من باهات ازدواج میڪنم تورو رو چشام نگه میدارم حتی نمیزارم ڪوچڪترین ناراحتی تو زندگیمون داشته باشی از گل ڪمتر بهت نمیگم میگفت بچه هاتم بزرگ شدن سه چهار سال دیگه پیش تو هستن
نمیدونم چیشد ڪه گول حرفاشو خوردم و بزور طلاقمو از شوهرم گرفتم وای خدای من طلاق از بچه هام ڪ پاره تنم بودن جداشدم دنیا رو سرم خراب شد
وقتی بچه هامو جلو چشام میبردن داشتم سڪته میڪردم خیلی اون روز گریه میڪردم فریاد میڪشیدم ولی ڪار از ڪار گذشته بود خودم با دستای خودم بچه هامو بخاطر ی پسر بی ارزش ڪه بهم قول ازدواج داد و زیر قولش زد بی مادر ڪردم😭
خواهران گلم ڪسانی ڪه چ مجرد هستن و چ متأهل گول همچنین پسرایی رو نخورین
زندگیتونو مث من خاڪ برسر بخاطر ی پسر خراب نڪنید بچه هاتونو بی مادر نڪنید جدایی از اولاد مثل مرگ میمونه واسه آدم ڪاش میمردم و این روزارو نمیدیدم
حالا خونه پدرم هستم و دوسال طلاق گرفتم ولی خیلی عذاب وجدان دارم چون باعث و بانی بی مادر شدن بچه هام من شدم خدا آدمایی مثل منو نمیبخشه من خیلی آدم ڪثیفی هستم😭
امشب ڪه این داستانو براتون بازگو ڪردم انگار تازه از بچه هام جدا شدم همه خاطرات تلخ دوسال پیشم توی ذهنم مرور شدن داغ جدایی بچه هام واسم امشب تازه تازه شدن نمیدونید چ حسی دارم فقط خدا میدونه چی میڪشم درد میڪشم درد
یک نصیحت ب شما خواهران و برادران بزرگوارم ڪ عضو ڪانال هستین ب مخلوق دل ندید چون همه دل میشڪنن تنها ڪسی ڪ دلو قلب آدمو نمیشڪنه اون ڪسیه ڪ درستش ڪرده پس عشق خدایی یه چیز دیگست نه رسوایی داره نه ترس اینڪه یه روزی آبروت بره و حدأقل اینو میدونید ڪه ی روزی بهش میرسید
یک خواهشی هم دارم واسم دعا ڪنید تا شاید خدا بنده گنه ڪارشو ڪه من باشم ببخشه
#پایان💜
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#نابینایی_که_هدف_را_زد
#قسمت_ششم
بالأخره به خانه بازگشتم ،در را زدم ؛ آرزو داشتم که سالم در را برای من باز کند ولی ناگهان پسرم خالد که عمرش از چهار سال نگذشته بود دیدم . او را بغل کردم در حالی که فریاد می زد :بابا…بابا…..نمی دانستم چرا نفسش بند آمد وقتی داخل خانه شدم.. از شر شیطان به خدا پناه بردم!
به طرف همسرم رفتم …. صورتش عوض شده بود …خود را به خوشحالی میزد
کمی صبر کردم .بعد از او #پرسیدم شما چه تان شده ؟
. گفت :چیزی نیست .
ناگهان سالم را به یادم آمد گفتم : سالم کجاست ؟
سرش را به زیر انداخت .جوابی نداد …اشکهای داغی بر گونه هایش سرازیر شد
فریاد زد …..سالم !سالم کجاست .؟
در این وقت تنها #صدای پسرم خالد را می شنیدم که می گفت : راحت شد بابا…….
همسرم نتوانست موقعیت را تحمل کند زیر گریه زد و نزدیک بود به زمین بیفتد از أُتاق خارج شدم .
بعدها #دانستم دو هفته قبل از اینکه من برگردم سالم دچار تب شدیدی شده همسرم او را به بیمارستان رسانده بود.ولی تب شدت گرفته و او را رها نکرده تا روحش از جسدش جدا شده ..
🪴 وقتی زمین بر تو تنگ شد به کجا می روی ؟ ،و وقتی نفست بند آمد چه باید کرد؟ فریاد بزن یا الله …وقتی که توانت را از دست دادی و همه راه ها بسته شد، و آرزوها به پایان رسید و همه بند ها پاره شد بانگ بزن یا الله … یا الله یا الله… یا الله… یا الله… یا الله… یا الله… یا الله لا اله الا الله رب السموات السبع و رب العرش العظیم.
یکی از #گذشتگان ،سری تاس و پوستی گر ،و دو چشم نابینا و دست وپا فلج داشت می گفت :: "الحمد لله الذی عافانی مما ابتلى![i] به کثیراً ممن خلق، وفضلنی تفضیلاً حمد و ثنایی خدایی که مرا از بسیاری از مصیبت های که دیگران به آن مبتلا کرد مصون و محفوظ نمود. و مرا بر دیگران برتری داد
🌾شخصی از کنار او گذشت و به او گفت از چه چیزی تو را #مصون کرده ؟ کور و پیس و طاس و فلج هستی ….پس از چه چیزی تو را محفوظ کرده است ؟
گفت : وای برتو ای مرد برای من زبانی ذاکر قلبی شاکر و جسمی صابر بر بلاء بخشیده
اللهم ما أصبح بی #من نعمه أو بأحد من خلقک فمنک وحدک لا شریک لک، فلک الحمد ولک الشکـر «الهى! هر نعمتى که در این صبح، #شامل حال من یا یکى از مخلوقات شده، از طرف تو بوده است، تو شریکى ندارى، پس ستایش و شکر از آنِ تو است».
وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ ( الزخرف :36) هر کس از یاد خدا غافل و روگردان شود ، اهریمنی را مأمور او میسازیم ، و چنین اهریمنی همواره همدم وی میگردد ( و گمراه و سرگشتهاش میسازد ) .
#پــــایــــــان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان فریب خوردگان📚
#قسمت_آخر
مرا با شربت بیهوش و همراه چند نفر دیگر مورد سوء استفاده قرار داده بودند😢 واز آن صحنه فیلم تهیه کرده بودند. در پیامی که برایم فرستاده بود تأکید کرده بود که اگر مبلغ 5 میلیون تومان برایش واریز نکنم آن فیلم کذایی را در شبکه های اجتماعی مختلف منتشر می کند .
مثل دیوانه ها شده بودم خودم را به درو دیوار می زدم نمی دانستم باید چه کنم و چه خاکی بر سرم بریزم .اگر پدر و مادرم موضوع را می فهمیدند باید چه می کردم و برای آبروی بر باد رفته و لکه دار شدن عفتم چه توجیهی داشتم💔 .
هر طور بود مبلغ درخواستی را فراهم کردم ولی کاش به همان یکبار ختم می شد.این شیطان صفت نامرد مجدداً از من اخاذی می کرد و به خرجش هم نمی رفت که هیچ پولی در بساط ندارم .داستانمو گفتم تا واسه خواهرانم درس عبرتی بشه و از رابطه های بی هدف و پوچ دست بردارند که زندگی دنیا و آخرتشون را از بین میرند💔
#نصیحت_خواهرتان»»
در این زمونه به هیچکس اعتماد نکنید هیچکس هیچکس هیچکس زندگی خصوصیتان را به کسی نگید که مرهم نیس فقط برات درد میشه...
#پایان
🕊📔داستان های جالب وجذاب📔🕊
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ارسالی
عنوان داستان: #شوهر_بد_ذات_2
💎قسمت دوم و پایانی
لکنت زبان شدیدی گرفته، بر اثر کتک های شوهرم و خانواده اش.و استرس های وارد شده بهش.
با هزار روش تو خونه خوبش کردم ولی باز هم هر وقت عصبانی بشه یا بترسِ لکنت زبانش شروع میشه.
از وقتی عمل کردم شوهرم کتکم نزده.چون به دکتر جراحم گفتم بر اثر کتک اینجوری شدم،خواستم یجوری به شوهرم غیر مستقیم بفهمونه که اگه دوباره کتک بخورم بدبخت میشم و سلامتیم و توی خطر میندازه.
به دکترم یادآوری کردم که متوجه نشه من به شما گفتم اگه بفهمه میکشتم.
دکترم گفت خودش متوجه شده این آسیب های وارد شده بر اثر کارِ خونه نیست.
شوهرم هم به دروغ گفته بود تو راه پله سُر خوردم و افتادم پایین.خانواده اش رو هم شاهد گرفت و توی پرونده بیمارستان ثبت کردند.با اینکه دیگه کتک نمیزنه ولی هر روز فحاشی میکنه بد اخلاقی میکنه.
دل مرده شدم،پارسال فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال شدم ولی شوهرم وقتی فهمید دختره ،گفت باید سقطش کنی ما دختر نمیخوایم؛ تا پنج ماهگی به زور نگهش داشتم.
یک شب شوهرم قرآن به دست اومد گفت" اگه سقطش نکنی به قرآن قسم انقدر میزنمت که سقط بشه یا به دنیا بیاریش به هر طریقی میکشمش.
منم ذات بد شوهرم و میشناختم و میدونستم این کار و میکنه،دیگه طاقت زجر کشیدن دخترم به دست پدرش رو نداشتم.
دست به این گناه زدم خودمم تا پای مرگ رفتم، هر روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه ولی نمیتونم پسرم و رها کنم.اون 4 سالشه ولی هر روز از پدرش کتک میخوره و فحش میشنوه.از پدرش بدش میاد و ترس داره ازش.
تنها کسی که داره منم.میترسم تنهاش بزارم،میگم بخدا مهریه نمیخوام پسرمو بده بهم برم.میگه جنازه شم نمیزارم ببینی اگر طلاق بگیری......
هر روز الکی یا جدی بهم فحاشی میکنه، نه مسافرتی ، نه دل خوشی، نه شادی،نه مهمون رفتنی، نه بیرونی، هیچی...زندانی تو خونه ام
حتی نمیزاره پسرم و ببرمش تا پارک نزدیک خونه،میگه مگه بی آبرویی میخوای بری بیرون،زنهایی که میرن بیرون بی آبرو هستند.در صورتی که مادرش، خواهرش و همه زنهای فامیلاشون تنهایی میرن بیرون.
خانواده اش میگن پسرمون راست میگه تو جوانی حق نداری بری بیرون و هر زنی صلاحیتش دست شوهرشِ.
همه حرفای شوهرم و تایید میکنن آخه شوهرم مثل کیف پولشونِ.همه پولاش و میده به خانواده اش.به جز مواد غذایی و سالی یک بار لباس خریدن چیزی برام نمیخره حتی وسیله خونه.اصلا هم برام مهم نیست نه پولش رو میخوام نه مسافرت نه محبت، چون به قدری بذر نفرت تو سینه ام کاشته که بجز نفرت هیچ حسی بهش ندارم.
فقط میخوام خودم و پسرم رو نجات بدم و امیدم اینِ پسرم بزرگ بشه بتونه از خودش دفاع کنه.اون وقت یا جدا بشم یا بمیرم.راحت بشم.....امیدم فقط پسرمِ
☆تشکر میکنم از کانال عالی داستان کوتاه و مدیر محترم.که وقت میزارن سرگذشت اعضاء رو تو کانال میزارن تا درس عبرتی باشه برای دیگران☆
#پایان...
💎داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ارسالی
عنوان داستان: #شوهر_بد_ذات_2
💎قسمت دوم و پایانی
لکنت زبان شدیدی گرفته، بر اثر کتک های شوهرم و خانواده اش.و استرس های وارد شده بهش.
با هزار روش تو خونه خوبش کردم ولی باز هم هر وقت عصبانی بشه یا بترسِ لکنت زبانش شروع میشه.
از وقتی عمل کردم شوهرم کتکم نزده.چون به دکتر جراحم گفتم بر اثر کتک اینجوری شدم،خواستم یجوری به شوهرم غیر مستقیم بفهمونه که اگه دوباره کتک بخورم بدبخت میشم و سلامتیم و توی خطر میندازه.
به دکترم یادآوری کردم که متوجه نشه من به شما گفتم اگه بفهمه میکشتم.
دکترم گفت خودش متوجه شده این آسیب های وارد شده بر اثر کارِ خونه نیست.
شوهرم هم به دروغ گفته بود تو راه پله سُر خوردم و افتادم پایین.خانواده اش رو هم شاهد گرفت و توی پرونده بیمارستان ثبت کردند.با اینکه دیگه کتک نمیزنه ولی هر روز فحاشی میکنه بد اخلاقی میکنه.
دل مرده شدم،پارسال فهمیدم باردار شدم خیلی خوشحال شدم ولی شوهرم وقتی فهمید دختره ،گفت باید سقطش کنی ما دختر نمیخوایم؛ تا پنج ماهگی به زور نگهش داشتم.
یک شب شوهرم قرآن به دست اومد گفت" اگه سقطش نکنی به قرآن قسم انقدر میزنمت که سقط بشه یا به دنیا بیاریش به هر طریقی میکشمش.
منم ذات بد شوهرم و میشناختم و میدونستم این کار و میکنه،دیگه طاقت زجر کشیدن دخترم به دست پدرش رو نداشتم.
دست به این گناه زدم خودمم تا پای مرگ رفتم، هر روز تنفرم نسبت بهش بیشتر میشه ولی نمیتونم پسرم و رها کنم.اون 4 سالشه ولی هر روز از پدرش کتک میخوره و فحش میشنوه.از پدرش بدش میاد و ترس داره ازش.
تنها کسی که داره منم.میترسم تنهاش بزارم،میگم بخدا مهریه نمیخوام پسرمو بده بهم برم.میگه جنازه شم نمیزارم ببینی اگر طلاق بگیری......
هر روز الکی یا جدی بهم فحاشی میکنه، نه مسافرتی ، نه دل خوشی، نه شادی،نه مهمون رفتنی، نه بیرونی، هیچی...زندانی تو خونه ام
حتی نمیزاره پسرم و ببرمش تا پارک نزدیک خونه،میگه مگه بی آبرویی میخوای بری بیرون،زنهایی که میرن بیرون بی آبرو هستند.در صورتی که مادرش، خواهرش و همه زنهای فامیلاشون تنهایی میرن بیرون.
خانواده اش میگن پسرمون راست میگه تو جوانی حق نداری بری بیرون و هر زنی صلاحیتش دست شوهرشِ.
همه حرفای شوهرم و تایید میکنن آخه شوهرم مثل کیف پولشونِ.همه پولاش و میده به خانواده اش.به جز مواد غذایی و سالی یک بار لباس خریدن چیزی برام نمیخره حتی وسیله خونه.اصلا هم برام مهم نیست نه پولش رو میخوام نه مسافرت نه محبت، چون به قدری بذر نفرت تو سینه ام کاشته که بجز نفرت هیچ حسی بهش ندارم.
فقط میخوام خودم و پسرم رو نجات بدم و امیدم اینِ پسرم بزرگ بشه بتونه از خودش دفاع کنه.اون وقت یا جدا بشم یا بمیرم.راحت بشم.....امیدم فقط پسرمِ
☆تشکر میکنم از کانال عالی داستان کوتاه و مدیر محترم.که وقت میزارن سرگذشت اعضاء رو تو کانال میزارن تا درس عبرتی باشه برای دیگران☆
#پایان...
💎داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان کوتان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk