عجیب و پر ابهام🥶
#قلب_پدر: #قسمت_چهارم: هیچ کس حق نداره این پسر خوشگل و ناز منو اذیت کنه!» و سپس مرادر بغل می گرف
#قلب_پدر:
#قسمت_پنجم:
نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هایم انداختم و ساک پدر را در دست گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین برود.
باران همچنان تند و بی وقفه می بارید. پدر در صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هایم را نبیند؛
شاید می خواست من گریه هایش را نبینم. برف پاک کن را روی دور تند گذاشتم وشیشه سمت خودم را کمی پائین دادم.
بغض بدجوری راه گلویم را سد کرده بود. از آینه پدر را نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرون را نگاه می کرد.
دلم می خواست پدر چیزی بگوید، فحش و ناسزا نثارم کند، سکه یک پولم بکند اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما! پیرمرد خانه اش را فروخت و سهم ما را داد و آن وقت ما چقدر راحت پشتش را خالی کردیم!
بیچاره پدر چقدر برای تک تک ما زحمت کشید و ما عجب مزدی کف دستش گذاشتیم! سیل اشک هایم همینطوری روان بود. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. پدر هم همچون من ساکت بود و لام تا کام حرف نمی زد.
باران تندتر شده بود. شیشه را پائین تر کشیدم و از آینه به پدر نگاه کردم. نمی دانم به چه فکر می کرد. حتما داشت به بی وفایی و حق نشناسی بچه هایش فکر می کرد. دلم می خواست از همانجا بازگردم و همراه پدر به جایی دور بروم و تا آخر نوکریش را بکنم اما می دانستم او هرگز راضی به این کار نخواهد شد.
او مرا تهدید کرده بود که عاقم خواهد کرد. دلم نمی خواست مورد نفرین پدر واقع شوم و از طرفی دلم نمی آمد او را تنها رها کنم.
خدایا، این چه حالی بود که داشتم؟
حس می کردم اتفاق تلخ در راه است... بعد از یک ساعت بالاخره به خانه سالمندان رسیدیم. ماشین را جلوی در نگه داشتم. بدترین لحظات عمرم بود. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. در عقب را بازکردم و گفتم: «آقاجون رسیدیم...
همین جاست.
به جون خودت که برام از همه دنیا عزیزتره قسم اگه ناراضی باشی از همین جا برمی گردیم. زن و زندگی م دیگه از تو برام با ارزش تر نیستن...
راستی آقاجون چند روز دیگه تولدته. می خوام برات یه جشن تولد مفصل بگیرم، یه کیک بزرگ می خرم و روش هشتاد تا شمع می ذارم...»
چشم های مات پدر را که دیدم قلبم هری ریخت. چند بار صدایش کردم اما جوابی نداد. دست هایش سرد سرد بود. دست و پایم را گم کرده بودم. فوری او را به بیمارستان رساندم امادیگر دیر شده بود.
قلب مهربان پدر دیگر نمی تپید. در مشت بسته پدر یک عکس بود. من و برادر و خواهرانم وقتی که بچه بودیم کنار او ایستاده و لبخند می زدیم؛ عجب فرزندان بی معرفتی بودیم ما!
یکسال از رفتن پدر می گذرد. بعد از فوت پدر از الهام جدا شدم و فرزندان بی معرفتم را هم به او دادم. پدر که آنگونه در حق ما محبت کرده بود گرفتار چنین فرزندان بی وجدانی شد حالا وای به حال من و برادر و خواهرانم!
بعد از رفتن پدر دیگر هیچ چیز برایم معنا و مفهومی ندارد. هر جا را که نگاه می کنم چهره مهربان و خسته او جلوی چشمانم ظاهر می شود.
با مهر و محبتی که از پدر سراغ داشتم خوب می دانم که هیچ کینه ایی از فرزندانش و الهام به دل نگرفته و هنوز هم برایشان دعا می کند اما من هرگز نمی توانم آنها را ببخشم؛ نه آنها را و نه خودم را. پدر به ما زندگی و امید بخشید و ما چقدر بی رحمانه تپیدن های قلب مهربانش را از او گرفتیم😢...
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»
💐دوستان به خدا جای هیچ پدر ومادری خانه سالمندان نیست.
عجبا پدر یا مادری چندین فرزند را بزرگ و به خانه بخت می فرستند اما چندین فرزند نمی توانند حتی از یکی از آنها نگهداری کنند:
#پایان:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب و پر ابهام🥶
#بار_سنگین_گناه: #قسمت_سوم: فکر میکردم همه چی تموم شد فک میکردم دیگه راحت میشم . توبه کردم ولی ت
#بار_سنگین_گناه:
#قسمت_آخر:
بعد یک هفته اونقد قوی شده بودم که بتونم جواب پیام بدم . اون شب بهم پیام داد و من به خودم جسارت دادم که بهش بگم بابت تمام این سالها و تمام اون لحظاتی که کنارش بودم پشیمونم و ازش متنفرم .کلماتی که هیچ وقت نتونسته بودم بهش بگم و ازش خواستم برای همیشه منو و یاد منو فراموش کنه.و بعد اون شماره و تمام خاطراتش با همون شماره به لیست سیاه گوشیم رفت..
مدتهاست که دارم فقط با خدا حرف میزنم .خیلی چیزها از دست دادم خیلی چیزها.غرورم احساسم جسمم .اونقد. خوار و حقیر شدم که تمامی نداشت ولی....
الان که این داستانو براتون مینویسم مدتیه که قلبم و روحم و جسمم آرام گرفته
میدونم خدا توبه منو قبول کرده دیر بود خیلی دیر ولی هر روز از خدا التماس میکردم که منو با گناه نکشه هر روز ازش میخاستم که بهم فرصت جبران بده من از ته دلم پشیمون شدم از ته دلم توبه کردم و خدا رو شکر میکنم که امروز پاکم و روحم آروم گرفته.
دوستان خدا بخشنده و مهربونه
بیایید هر کسی یه همچین مشکلی یا هر مشکل دیگه ای داره از امروز توبه کنه توبه واقعی توبه ای که هر بار جلوی خدا ایستاد اشک امانش نده.
مواظب باشید همچین راهی که من رفتمو نرین که اولش خوب و قشنگه آخرش پشیمانی عذاب وجدان و بیماری.درسته من تونستم بالاخره بر شیطان درونم غلبه کنم ولی اون حس خیانت همیشه گوشه قلبم شاید بمونه اما حداقل آرومم آرومم که تونستم توبه کنم که خدا فرصت جبران داد .همیشه وقت نیس بیاید همین الان همین لحظه فقط و فقط به خدا پناه ببریم و بس.بیایید خدا رو همیشه تو قلبامون داشته باشیم.اونقد زجر کشیدم که نمیشد همه رو تو این داستان گفت .درسته من سال رابطه داشتم ولی دیدارهای نزدیکمون نهایت ده بار میشد ولی همون هم سراسر وجودمو پر از غم و درد کرد .
امیدوارم هیچکس تو زندگیش اونقد درمونده نشه که به جایی غیر خونوادش پناه ببره.
و در آخر توصیه من به شماها و هدفم از ارسال این داستان هر وقت حس کردین تنها هستین و هیچ همدمی نیس وضو بگیرین و کتاب خدا رو با صوت بخونین و گریه کنین هیچ وقت آرامش خودتونو با چیز دیگه کس دیگه و جای دیگه عوض نکنین:
#ممنون_که_وقت_گذاشتین:
#پایان:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عجیب و پر ابهام🥶
📝📝📝عبدالله ابن ابی سرح، کاتبی که مرتد شد و سپس دوباره به اسلام بازگشت... ➖قسمت دوم➖ 📘د) 🔘افرادی ک
📝📝📝عبدالله ابن ابی سرح، کاتبی که مرتد شد و سپس دوباره به اسلام بازگشت...
➖قسمت سوم، قسمت پایانی➖
📗ه)
▪️اسلام ستیزان برای تقویت شبهه ی خود به یکی از آیات قرآن هم استناد می کنند و می گویند که آیه ی 93 سوره ی انعام درباره ی عبدالله بن ابی سرح نازل شده است (وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا ...).
▪️در پاسخ می گوییم:
🔹1. خب برخی از مفسران و قرآن شناسان خودشان می گویند این آیه در مورد او است،
لطفاً مسائل را با هم قاطی نکنید، ما منکر ارتداد این شخص نشده ایم، بلکه می گوییم ادعاهای شما در خصوص «تحریف پذیری آیات قرآن» و «سکوت پیامبر(صلی الله علیه سلم) در برابر تغییر آیات قرآن» و باقی داستان ها .. نادرست است.
▪️احتمالا برخی از این جوانان منتقد تصور می کنند، اگر این آیه در مورد این شخص باشد، اسرائیلیات و داستان های ضعیفی که در این مورد ساخته شده است هم درست است!
🔹2. البته هستند کسانی که می گویند این آیه در مورد عبدالله بن ابی سرح نیست و در مورد افراد دیگری است که سخنان خود را به خدا نسبت می دادند (مثلا مسیلمه ی کذاب که بعدها ادعای نبوت کرد)
▪️مثلا علامه ابن عاشور در تفسیر آیه ی فوق می فرماید، این آیه مکی است و عبدالله بن ابی سرح در مدینه مرتد شد، لذا قانع کننده نیست که بگوییم در مورد او نزول پیدا کرده است.
📚التحرير والتنوير، الدار التونسية، ج 1 ،ص 315
🔹3. فراموش نفرمایید، اگر این آیه در مورد او هم باشد. کماکان پاسخ های ما در جای خود قرار دارد و بهره برداری ها و شبهه افکنی های مخالفان اسلام، نادرست است.
🔘در قسمت روایات از کتابچه ی اولین کاتب که مرتد شد، تهیه شده در رد شبهات ملحدین، کمک گرفته شد.
📕و)
▪️همانگونه که مطالعه فرمودید، شبهه ی فوق نادرست است.
و چقدر احساس تاسف و ناراحتی دارم برای جوانان عزیزی که بخاطر این شبهات نادرست به قرآن کریم شک کرده اند، الله متعال سرانجام نیک را نصیب همه ی ما بفرماید...
▪️جوانان عزیز توبه کنید، به والله لحظات زندگی محدود است. یک سوال دارم: چند مبحث دیگر باید برای شما روشن شود تا به این نتیجه برسید، اسلام ستیزان در اشتباه هستند...؟!
🌺🌺یا الله ما را ببخش و جوانان مان را از فتنه های زمان محفوظ بدار، اللهم آمین:
#پایان:
#دکتر_مراد_یوسفی:
مفیدترین مطالب اسلامی:
کانال کلام ماندگار:
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷💕🌷💕
🌷💕
❤️
⚡#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند⚡
عنوان داستان: #مهربانتر_از_مادر_2
❤️قسمت: #دوم/پایانی
باز همه چی خوب شد و همه چی گذشت تا زمان کنکور من بار اول که الکی بود و بار دوم شهر خودم شیمی کاربردی روزانه قبول شدم و پدرم با دانشگاه رفتنم مخالفت کرد می گفت یا دانشگاهفرهنگیان یا علوم پزشکی
منم لج کردم و دیگه نخوندم و کامل افسرده شدم تو خونه موندن و روزای تکراری خسته ام کرده بود و اینکه من عاشق درس بودم و کل دوران مدرسه ام جز زرنگا بودم اما خب نشد که اون موقع دانشگاه برم و همیشه غُر میزدم که همش بهونه بود و به بابا میگفتم خواستی مندانشگاه نرم خیلی بداخلاق شده بودم و میگفتم اصلا دیگه هیچ وقت درس نمی خونم شب و روزم گریه بود و نامادریم هم واقعا بابت درس نخوندنم خیلی ناراحت بود و تو اون زمان که دانشگاه نرفتم خواستگارها بودن اما مامان شرط اولش این بود که باهر کسی که بخوای ازدواج کنی باید اول قگل بده که درست رو بخونی اما کلا موافق ازدواج نبودم و بعداز یه سال که خونه بودم و حالم بدتر شد پدرم گفت دوباره بخون ومن گفتم نه (از رو لج بازی) تا آخرش وقتی به اوج ناامیدی و حال بدم رسیده بودم شب یلدای سال98وقتی21ساله بودم رفتیم خونه پدر بزرگم و برگشتیم پدرم گفت هنوزم نمیخوای درس بخونی؟
گفتم نه الان که 6ماه تا کنکور مونده به نظرت میشه چیزی قبول شد؟
گفت بخوای میشه و من اون شب تا صبح نخوابیدم و دودلبودم که شروع کنم یانه و شرط پدرمم میدونستم یا علوم پزشکی یا دانشگاه فرهنگیان
صبحش که بیدار شدم ساعت 8صبح شروع کردم به خوندن روزی 16 ساعت هم درس می خوندم
بدون اینکه کلاس کنکور برم یا مشاوری داشته باشم، و همون سال کرونا اومد و کنکور دو ماه عقب افتاد و من 8ماه وقت داشتم و حسابی خوندم هیچ کس بجز خانواده 5نفره خودم از درس خوندن دوباره ام خبر نداشتن و نمی دونستن رتبه ها که اومد دیدم رتبه ام خوبه و قطعا علوم پزشکی رو قبولم و خیلی خوشحال بودم اما بازم چیزی نگفتیم تا نتیجه ی انتخاب رشته اومد اما نتیجه انتخاب رشته تو شرایط خوبی نیومد اون موقع هنوز 6روز از نرگ پدربزرگم به دلیل کرونا گذشته بود و پدرم هم درگیر کرونا بودن من علوم آزمایشگاه دانشگاه علوم پزشکی استان خودم روزانه قبول شدم اما حیف شرایط اون موقعم طوری نبود که واقعا شیرینی قبول شدن دانشگاهم و دانشگاه رفتنم رو حس کنم خودم وکل خانواده ام مریض شدیم اما الان بعد از گذشت دوسال و خورده ای از اون روزا حال هممون خوبه و من ترم 4علوم آزمایشگاهم و راضی از زندگیم و دیگه خبری از افسردگی و ناراحتی هم نیست☺️
خیلی وقتا ناامید شدم اما خدا خودش میدونه زمان مناسب هرچیزی کیه و چی به صلاحمونه
و اینم بدونین همه نامادری ها بد نیستن بعضیاشون واقعا فرشته ان مثل نامادری من اگه زحمتای ایشون نبود خدا میدونست من الان چه وضعیتی داشتم.
من الان علوم آزمایشگاه رو خیلی بیشتر دوست دارم و روزای خوبی رو می گذرونم شما هم اگه الان روزای سختی دارین بدونین، روزای خوبم میاد، حتما میاد🌹
ممنون از اعضای کانال داستان و پند که وقت گذاشتین و داستان زندگیم رو خوندین🥰🥰🙏
#پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🌷💕🌷💕🌷❤️
🌷💕🌷💕🌷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️
🫕🥟🫕🥟🫕🥟🫕🥟
🫕🥟🫕🥟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🫕
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #جوانهای_ناکام_2
🪀 قسمت دوم و پایانی
در همین حال پسر بزرگ ابجیم گفت چرا این آبرو ریزی به بار آوردین حالا خودتون پس کشیدین ..طاقت رفتار پدرش,و داداشش,نداشت 😔متاسفانه خودکشی کرد
پدرش که انگار یه نفر غریبه براش مرده بود حتی نماز روز دفن پسرش راحت خودش خوند،،،اینقدر این پدر سنگدل هست وبوده
روز ختم پسر ابجیم دامادمون به داداشام اجازه نداد که ختمش بیان
دنیا برعکس شده بود جای که ما شاکی باشیم اون از ما شاکی بود...فراموش کردم بگم پدرم چندماه بعداز این ماجرا فوت کرد،،،بزرگ خانواده که رفت همه ماهم باهم مشکل پیدا کردیم
دیگه ابجی بزرگم نمیتونست بیاد خونه مادرم شوهرش اجازش نمیداد..
هرکسی که رد میکردیم برای رضایت خانواده مقتول قبول نمیکردن تا اینکه گفتن باید از این شهر برید 1/5میلیارد بدید
اولش 15میلیارد گفتن هی جلسه گرفتن تا گفت باید برید !!!
خانوادم تمام زندگیشون جمع کردن که برن ازاونجا که یهو شب خبر دادن داداشم صبح حکمش اجرا میشه ..
توی این چهارسال مادر پسره داداشم چهار بار برد پای طناب دار برگردندون گفت چهار نفر بودین باید تلافی کنم 😔
با حکم چهارمش داداشم اعدام کردن
دروغه میگن سربی گناه بالای دار نمیره
این روزگار همه چی شده پارتی بخدا...
دامادمون از اون کسای بود که همه پشت سرش هم نماز میخوندن ...ولی بلای سرما آورد که همه از دین و خدا فرار میکنن
مادرم تو این شرایط نمیدونست حرفی از دخترش بزنه یا از پسرش اگه اسم ابجیم میورد روزگارش سیاه بود!!!!چون ابجیم همش طرف شوهرش بود باور داشت که حتما داداشم نجات میده ...هنوز شوهرش نشناخته بود که چه سیاستی داره...
الان پسر ابجیم راحت برای خودش داره زندگی میکنه ابروی برمیداره و موهاش میبنده ....هرکسی میبینتش میگه اخه چرا برای چنین کسی جونت بدی داداشم که فوت شد،،، خیلی ساده و پاک بود هرچه بگم کم هست بخدا چوب سادگیشم بد خورد...
الان داداش دیگم مریض شده رفته دکتر گفتن سرطان داره دعا کنید شفا پیدا کنه
مادرم این چند سال چندین داغ جوون دیده !!نوه اش، پسرش ،پسر داداشش
دختر داداشش ،،همشون تو سن 25تا 29ساله بودن....از بچگی مادرش از دست داده بوده زجرای زیادی کشیده ..خدا این داداشم شفا بده که دل مادرم شاد بشه..
اینم بگم مادر پسری که پسرش,تو دعوا کشته شد دوتا دختر داشت پسر به زور از خدا خواسته بود دوتا پسرخدابهش داد
هر دوتاش تا25ساله بیشتر عمر نکردن
ابجی خودم هم همین جور بخدادوتا بچه اولش دختر شدن شوهرش کتکش میزد میگفت من خودم تک پسرم باید برام پسر بیاری ،،،،خدا دوتا پسر بهش داد که پسر ولی 25سال عمر کرد..این دومی که باعث ننگ چندین خانواده شده وهست
پس از خدا چیز زوری نخوایم پسرو دختر نداره خدا همشون عاقبت بخیر کنه...
ممنون از همگی که وقت گذاشتید قسمتی از داستان زندگی من خوندید
در اخر از کانال داستان وپند، مدیرش آقا امین تشکر میکنم ممنون بخاطر مطالب بسیار خوبتون ...
🪀 #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🫕
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🫕🥟🫕🥟
🫕🥟🫕🥟🫕🥟🫕🥟
💟 داستان #امتحان_عشق بر اساس سرگذشت واقعی
🕊قسمت هفتم (پایانی)
اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم.
دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که:
“از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچهها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت.”
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود.
مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچهها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از دست داده ام.
صبح روز بعد دلم نمیخواستم چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند.
اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:
“اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟
#پایان
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2 💥قسمت:#دوم2 ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال 83بایک دست لباس و
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_3
💥قسمت:#سوم/پایانی
دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان 98برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت
در اواخر شهریور 98 بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ...
خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه 12مهر ماه 98 آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ...
آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ...
اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است..
خلاصه 20 ابان 98 در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که 12سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن
الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال 99یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم...
دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍
سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد
واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر میکنم از اقا امین مدیر محترم کانال
با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه
💥 #پایان...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🐞🐞🐞🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #خودتو_دوست_داشته_باش
☀️ قسمت اول و پایانی
سلام من میخام تجربه 20 سال زندگی مشترک رو در چند جمله برای اعضای کانال داستان و پند مختصر بگم ..
من خانم 35 ساله هستم و 20 سال در زندگی زحمت کشیدم خون دل خوردم از لباس و خورد و خوراک خودم گذشتم بخاطر همسر و بچه هام ، همیشه اخرین نفری که لباس میخرید من بودم اخرین نفری که غذا میخورد من بودم بهترین قسمت غذا رو همیشه برای همسر و بچه هام میزاشتم...
اگه پولی پس انداز میکردم برای خودم خرج نمیکردم برای بچه هام چیزی که دوست داشتن میخریدم سالی یبار لباس میگرفتم اما برا بچه هام کم نمیزاشتم ...
رستوران غذا سفارش میدادن من ارزونترین رو انتخاب میکردم بستنی فروشی میرفتیم ساده ترین بستنی رو سفارش میدادم چون نمیخاستم رو دست شوهرم خرج بزارم ارزونترین لباس رو میخریدم اگه مریض میشدم دکتر نمیرفتم تو خونه خود درمانی میکردم...
هرگز ارایشگاه نمیرفتم همیشه خودم رنگ میخریدم موهامو رنگ میکردم تو خونه صورتمو اصلاح میکردم همیشه غذایی که همسر و بچه هام دوست دارن درست میکردم تو بازار بیشتر از مغازه های ارزون قیمت برا خودم خرید میکردم وبعضی وقتها عقب ماشین سوار میشدم وبچه هام صندلی جلو چند نفری بهم تذکر دادن که اینکارو نکن ارزش ت میاد پایین جلو بچه هات 😔 ..
حالا نه شوهرم این چیزا رو یادشه نه بچه هام قدر شناسم هستن و همش خودم کردم که لعنت بر خودم باد...
شوهرم گاهی که حرفش پیش میاد میگه میخاستی گذشت نکنی یا وظیفه ات بوده بچه ها هم که بدتر 😔
اخ که چقد من ساده بودم اصلا قدر خودمو نمیدونستم همیشه گذشت کردم تا اونا شاد باشن اما اونا الان بزرگ شدن و انتظارات بیشتری که دارن...
گاهی که پولی دستمون میاد میگن بده ما میخاییم فلان چیز رو بخریم تو که پول لازم نداری
کم کم متوجه شدم تو این خونه جایگاهی ندارم و همیشه منم که باید از خودم بگذرم
الان تصمیم گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم دیگه با گذشته خودم خداحافظی کردم میدونم باید زودتر این کارا رو میکردم اما واقعا نمیدونستم فک کردم چون مادر و همسر هستم باید همیشه فداکاری کنم اما فهمیدم اشتباه کردم
فهمیدم من اول از همه باید خودم را دوست داشته باشم و به خودم برسم تا بقیه هم دوستم داشته باشن وبهم احترام بزارن تا نشکنم تا گوشه گیر و افسرده نباشم چون جنس زن لطیف هست وحساس..
ممنون از اعضای کانال داستان و پند،، امیدوارم تلنگری باشه برای دوستان🌸
☀️ #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞🐞🐞🐞
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🐞🐞🐞🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #خودتو_دوست_داشته_باش
☀️ قسمت اول و پایانی
سلام من میخام تجربه 20 سال زندگی مشترک رو در چند جمله برای اعضای کانال داستان و پند مختصر بگم ..
من خانم 35 ساله هستم و 20 سال در زندگی زحمت کشیدم خون دل خوردم از لباس و خورد و خوراک خودم گذشتم بخاطر همسر و بچه هام ، همیشه اخرین نفری که لباس میخرید من بودم اخرین نفری که غذا میخورد من بودم بهترین قسمت غذا رو همیشه برای همسر و بچه هام میزاشتم...
اگه پولی پس انداز میکردم برای خودم خرج نمیکردم برای بچه هام چیزی که دوست داشتن میخریدم سالی یبار لباس میگرفتم اما برا بچه هام کم نمیزاشتم ...
رستوران غذا سفارش میدادن من ارزونترین رو انتخاب میکردم بستنی فروشی میرفتیم ساده ترین بستنی رو سفارش میدادم چون نمیخاستم رو دست شوهرم خرج بزارم ارزونترین لباس رو میخریدم اگه مریض میشدم دکتر نمیرفتم تو خونه خود درمانی میکردم...
هرگز ارایشگاه نمیرفتم همیشه خودم رنگ میخریدم موهامو رنگ میکردم تو خونه صورتمو اصلاح میکردم همیشه غذایی که همسر و بچه هام دوست دارن درست میکردم تو بازار بیشتر از مغازه های ارزون قیمت برا خودم خرید میکردم وبعضی وقتها عقب ماشین سوار میشدم وبچه هام صندلی جلو چند نفری بهم تذکر دادن که اینکارو نکن ارزش ت میاد پایین جلو بچه هات 😔 ..
حالا نه شوهرم این چیزا رو یادشه نه بچه هام قدر شناسم هستن و همش خودم کردم که لعنت بر خودم باد...
شوهرم گاهی که حرفش پیش میاد میگه میخاستی گذشت نکنی یا وظیفه ات بوده بچه ها هم که بدتر 😔
اخ که چقد من ساده بودم اصلا قدر خودمو نمیدونستم همیشه گذشت کردم تا اونا شاد باشن اما اونا الان بزرگ شدن و انتظارات بیشتری که دارن...
گاهی که پولی دستمون میاد میگن بده ما میخاییم فلان چیز رو بخریم تو که پول لازم نداری
کم کم متوجه شدم تو این خونه جایگاهی ندارم و همیشه منم که باید از خودم بگذرم
الان تصمیم گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم دیگه با گذشته خودم خداحافظی کردم میدونم باید زودتر این کارا رو میکردم اما واقعا نمیدونستم فک کردم چون مادر و همسر هستم باید همیشه فداکاری کنم اما فهمیدم اشتباه کردم
فهمیدم من اول از همه باید خودم را دوست داشته باشم و به خودم برسم تا بقیه هم دوستم داشته باشن وبهم احترام بزارن تا نشکنم تا گوشه گیر و افسرده نباشم چون جنس زن لطیف هست وحساس..
ممنون از اعضای کانال داستان و پند،، امیدوارم تلنگری باشه برای دوستان🌸
☀️ #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞🐞🐞🐞
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
عجیب و پر ابهام🥶
💥💯🤍💥💯💥 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk
💥💯🤍💥💯💥
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💥💯🤍
💥🤍💯
💥🤍
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_3
💥قسمت:#سوم/پایانی
دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان 98برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت
در اواخر شهریور 98 بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ...
خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه 12مهر ماه 98 آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ...
آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ...
اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است..
خلاصه 20 ابان 98 در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که 12سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن
الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال 99یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم...
دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍
سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد
واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر میکنم از اقا امین مدیر محترم کانال
با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه
💥 #پایان...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
💥🤍💯🤍💥
💥🤍💯💥
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💥🤍
💥
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🐞🐞🐞🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #خودتو_دوست_داشته_باش
☀️ قسمت اول و پایانی
سلام من میخام تجربه 20 سال زندگی مشترک رو در چند جمله برای اعضای کانال داستان و پند مختصر بگم ..
من خانم 35 ساله هستم و 20 سال در زندگی زحمت کشیدم خون دل خوردم از لباس و خورد و خوراک خودم گذشتم بخاطر همسر و بچه هام ، همیشه اخرین نفری که لباس میخرید من بودم اخرین نفری که غذا میخورد من بودم بهترین قسمت غذا رو همیشه برای همسر و بچه هام میزاشتم...
اگه پولی پس انداز میکردم برای خودم خرج نمیکردم برای بچه هام چیزی که دوست داشتن میخریدم سالی یبار لباس میگرفتم اما برا بچه هام کم نمیزاشتم ...
رستوران غذا سفارش میدادن من ارزونترین رو انتخاب میکردم بستنی فروشی میرفتیم ساده ترین بستنی رو سفارش میدادم چون نمیخاستم رو دست شوهرم خرج بزارم ارزونترین لباس رو میخریدم اگه مریض میشدم دکتر نمیرفتم تو خونه خود درمانی میکردم...
هرگز ارایشگاه نمیرفتم همیشه خودم رنگ میخریدم موهامو رنگ میکردم تو خونه صورتمو اصلاح میکردم همیشه غذایی که همسر و بچه هام دوست دارن درست میکردم تو بازار بیشتر از مغازه های ارزون قیمت برا خودم خرید میکردم وبعضی وقتها عقب ماشین سوار میشدم وبچه هام صندلی جلو چند نفری بهم تذکر دادن که اینکارو نکن ارزش ت میاد پایین جلو بچه هات 😔 ..
حالا نه شوهرم این چیزا رو یادشه نه بچه هام قدر شناسم هستن و همش خودم کردم که لعنت بر خودم باد...
شوهرم گاهی که حرفش پیش میاد میگه میخاستی گذشت نکنی یا وظیفه ات بوده بچه ها هم که بدتر 😔
اخ که چقد من ساده بودم اصلا قدر خودمو نمیدونستم همیشه گذشت کردم تا اونا شاد باشن اما اونا الان بزرگ شدن و انتظارات بیشتری که دارن...
گاهی که پولی دستمون میاد میگن بده ما میخاییم فلان چیز رو بخریم تو که پول لازم نداری
کم کم متوجه شدم تو این خونه جایگاهی ندارم و همیشه منم که باید از خودم بگذرم
الان تصمیم گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم دیگه با گذشته خودم خداحافظی کردم میدونم باید زودتر این کارا رو میکردم اما واقعا نمیدونستم فک کردم چون مادر و همسر هستم باید همیشه فداکاری کنم اما فهمیدم اشتباه کردم
فهمیدم من اول از همه باید خودم را دوست داشته باشم و به خودم برسم تا بقیه هم دوستم داشته باشن وبهم احترام بزارن تا نشکنم تا گوشه گیر و افسرده نباشم چون جنس زن لطیف هست وحساس..
ممنون از اعضای کانال داستان و پند،، امیدوارم تلنگری باشه برای دوستان🌸
☀️ #پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🐞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐞🐞🐞🐞
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#ادامهی_داستان♥
خودم را گم کرده بودم ولی من باید به زندگی برمیگشتم و این امتحان را تموم میکردم دخترم را به
دنیا اوردم اسمش را ماهک گذاشتم و قد کشیدنش را نگاه میکردم و خودم را به دست تقدیرم سپردم و روزهارا پشت هم تااینکه همسرم ازما جدا شد و ازدنیا رفت من ماندم و قلب شکسته ام و دختر زیبایم که بی پدر بزرگ میشد
ماهک من علان 14 ساله بود و به محله جدید رفته بودیم منم باکارکردن در خانه مردم امرار معاش میکردم یک روز که خسته از سرکار به منزل میرفتم ناخوداگاه چشمم به زن و مردی خورد که مرا به سالها قبل برد ولی افسوس که زوج بودن...پستچی من حالا مردی باموهای جوگندمی و قامت شکسته تر ولی در نظر من همان پستچی سرحال و شاداب باموهای طلایی بود محو دیدنش بودم که ارام ارام از نظرم دور شد
خدا مرا به ارزویم رساندو قلبم ارام شد
و راهی خانه شدم
ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم میگویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
سالها گذشته و من هنوز دلم به دیدن و شنیدن صدای عشقم میگذره
هنوز خودکاری ک تودستم بود را دارم ؛جوهرش خشک شده ولی همچنان تنها یادگاری عشق من است
و عشق......
#پــایــــان
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk