#ادامهی_داستان♥
خودم را گم کرده بودم ولی من باید به زندگی برمیگشتم و این امتحان را تموم میکردم دخترم را به
دنیا اوردم اسمش را ماهک گذاشتم و قد کشیدنش را نگاه میکردم و خودم را به دست تقدیرم سپردم و روزهارا پشت هم تااینکه همسرم ازما جدا شد و ازدنیا رفت من ماندم و قلب شکسته ام و دختر زیبایم که بی پدر بزرگ میشد
ماهک من علان 14 ساله بود و به محله جدید رفته بودیم منم باکارکردن در خانه مردم امرار معاش میکردم یک روز که خسته از سرکار به منزل میرفتم ناخوداگاه چشمم به زن و مردی خورد که مرا به سالها قبل برد ولی افسوس که زوج بودن...پستچی من حالا مردی باموهای جوگندمی و قامت شکسته تر ولی در نظر من همان پستچی سرحال و شاداب باموهای طلایی بود محو دیدنش بودم که ارام ارام از نظرم دور شد
خدا مرا به ارزویم رساندو قلبم ارام شد
و راهی خانه شدم
ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم میگویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
سالها گذشته و من هنوز دلم به دیدن و شنیدن صدای عشقم میگذره
هنوز خودکاری ک تودستم بود را دارم ؛جوهرش خشک شده ولی همچنان تنها یادگاری عشق من است
و عشق......
#پــایــــان
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk