💠آیا اموات بعد از مرگ با خانوادههای خود ارتباط دارند؟💠
✅جالبه که بدانید هم مؤمنین با خانوادههای خود ارتباط دارند و هم کفار، ولی بین اینها تفاوت هست:
1⃣ دسته اول مومنین هستند که مطابق با میزان مقام و جایگاهی که دارند با خانوادههای خود ارتباط دارند و هرچه مقامشان بالاتر باشد با فاصله کمتر و عمق بیشتر از خانواده خود مطلع میشوند به طوری که بعضی هر روز و بعضی دو روز و بعضی هفتهای و بعضی ماهی یکبار میتوانند به خانواده خود سر بزنند و نکته مهم این است که چون نباید در برزخ روح مومنین آزار ببیند، فقط از خوبیهای خانواده مطلع میشوند نه از بدیهایی که بر خانواده اتفاق میافتد، و طبق برخی روایات حضور آنها هم به شکل یک پرنده لطیف غیرمادی هست که به منزل سر میزنند و در عین اینکه از وضعیت خانواده مطلع میشوند، تقاضاهای خود را مطرح میکنند و میگویند به یاد ما باشید و برای ما ثواب بفرستید و ...
2⃣ دسته دوم کفار و فساق هستند که با اینکه مقام و جایگاهی ندارند ولی امکان دیدن وضعیت خانواده خود را دارند که این میتواند از باب عذاب آنها باشد زیرا اولا فقط از بدیهایی که بر خانواده اتفاق میافتد مطلع میشوند و از خوبیها مطلع نمیشوند و عذاب دوم این است که میبینند درآمدهایی که از راه حرام به دست آوردهاند در چه راههای بدی مصرف میشود و اگر هم در راه خوب مصرف بشود باز عذاب میشوند، زیرا میبینند ورثه آنها با همان اموال حرامشان بهشتی میشوند .
📕از بیانات حجتالاسلام استاد محمدی در رادیو معارف
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💠 تمثیلی نسبتا زیبا از کمک نماز در قیامت 💠
✅ صرفنظر از اینکه این تمثیل در قیامت اتفاق میافتد یا خیر، تمثیل بسیار زیباییست و میتوان از آن بهره برد:
◾️آنها شروع به خواندن اسامی کسانی که بايد وارد جهنم میشدند، کردند
نوبت به او رسيد و نامش خوانده شد
بی اختیار بر روی زانوان خود افتاد و فریاد زد که این نمیتواند درست باشد
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟"
چشمانش تار شده بود، بدنش خیس عرق شد، پاهایش به لرزش افتاد
در این هنگام دو فرشته بازوانش را گرفتند
همانطور که پایش روی زمین کشیده میشد وی را به سوی شعله های جهنم بردند
فریاد میزد و در این فکر بود،
آیا کسی وجود دارد، که به او کمک کند؟
تمام اعمال خوبی که انجام داده بود، را فریاد زد،
روزه اش، انفاقش، قرآنش و...
التماس میکرد، ولی هیچ کس از آنها به وی کمک نکردند
فرشتگان جهنم او را با زور روی زمین می کشیدند و نزدیک آتش دوزخ رسیدند
به عقب نگاه کرد و این آخرین درخواست او بود
❇️ ای رسول خدا(ص) نگفته بودی: کسی که نمازهای پنجگانه را بجای میآورد، دیگر هیچ پلیدی برایش باقی نمیماند
او شروع کرد به فریاد زدن:
💢 نماز من، نماز من، نماز من
اما دو فرشته متوقف نشدند و او را به لبه پرتگاه جهنم آوردند
شعله های آتش صورتش را سوزاندند
چشمانش دیگر امیدی نداشت و هیچ چیزی نبود یاریش کند
یکی از فرشتگان او را به صورت به میان درهای از آتش انداخت
هنوز به میان آتشها نیافتاده بود که ناگهان، دستی بازویش را گرفت و او را به عقب کشید
سر خود را بلند کرد و پیر مردی نورانی دید
از او پرسید: تو کی هستی؟
پیر مرد جواب داد: من نمازهای توام.
چرا اینقدر دیرکردی؟! من تقریبا در آتش بودم
تو من را در آخرین لحظه نجات دادی قبل از اینکه بیفتم
پیر مرد لبخند زد و سرش را تکان داد:
چون تو همیشه من را در آخرین لحظه انجام میدادی!
آیا فراموش کردهای؟
در آن لحظه، چشم را باز و بسته کرد
عرق کرده بود.
صدایی از بیرون شنید
صدای اذان نماز بود
به سرعت بلند شد و وضو گرفت
🌷 امام صادق (ع) میفرمایند:
وقتی نماز واجب را می خوانی آنرا در وقت خودش بخوان و چنان بخوان كه گویا آخرین نمازی است که میخوانی ونگرانی که دیگر هرگز به نماز موفق نمیشوی
❇️ رسول خدا (ص) فرمود:
خداوند بزرگ و متعال میفرماید:
من تعهدی نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و بی حساب او را به بهشت ببرم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ چرا #برکت از زندگی هامون رفته؟🤔
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #مومنی
✅برای آشنایان خود بفرستید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀کلیپ بسیار زیبای... ارتباط با نامحرم!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱حکایت
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت: البته که هست!
مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸 *سلام خدا بر شما باد* 🌸
👌داستانی فوق العاده زیبا تقدیم به شما بزرگوار که خوب و فهمیده و دوست داشتنی هستین و محترم
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم، میگفت
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری وعذابآور،
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کار،مصاحبه بدم.
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهمپولدادوبالبخندگفت:فرزندم!😍
🍃1_مُرَتب و منظم باش؛
🌺2_ همیشه خیرخواه دیگرانباش
🍃3_مثبت اندیش باش؛
🌺4-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبهشدم،دیدم3نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی❓
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش❗️
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی‼️
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
🌺عزیزانم!🌺
🍃در ماوراء نصایح وتوبیخهای #مادرها و #پدرها ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهید فهمید...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣آموزش صبر به کودک
دانشگاه استنفورد چهل سال قبل شروع به آزمایشی روی کودکان انجام داد. آنها کودکان را به اتاقی بردند و به آنها کلوچه یی دادند و به آنها گفتند تصمیم با شماست، یا کلوچه رو آلان بخورید یا اگر صبر کنید بعد از ١٥ دقیقه کلوچه دیگری به شما جایزه داده خواهد شد. کودکانی که صبر کردند در آینده در تحصیلات دانشگاهی و تمام مراحل دیگر زندگیشان به مقدار چشمگیری موفق تر بودند.
کودک در ١٤ ماه اول زندگی باید خواسته هایش بلافاصله انجام شود. تا دو سالگی تا جای ممکن زود انجام شود. بین دو تا پنج سالگی باید صبر را به کودک آموخت. کودک هر وقت چیزی خواست باید بگوییم اول دستمو بشورم بعد بهت آب بدم. اول به بابا زنگ بزنم بعد بهت بستنی بدم. کودکانی که از دو سالگی صبر کردن را می آموزند یا یاد میگیرند لذت را برای پاداشی بیشتر به تعویق بیاندازند در آینده بسیار موفقترند.
نشر دهید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🪙 داستانی بسیار آموزنده و دردناک
💎جزاي بي نماز
غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم.
اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت .
ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم.
مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد.
آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت.
یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند.
که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد.
وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند .
وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم.
پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم
اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است.
اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد.
ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود.
تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند.
من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم .
پس از خواندن نماز جنازه ،
من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم.
وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم
🌹سبحان الله
💎وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد
من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد.
( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت )
💎برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود.
نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را به برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند.
💎وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟
💎 وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد.
💎وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است.
و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم.
پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید
ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد
💎بله دوستان این از,جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگزنمازمونوترک نکنیم
💎 نشر بده شاید,یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟داستان زیبا
💎ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎهماﻥ ﻣﺎ ﺭا
ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
زﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ یک ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻣﺎنتیک ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑرای آﻧﻬﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ آنها ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ که هیچ غذایی باقی نگذراند.
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫمکلاسیهایمان ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻏﺬﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ بطوﺭیکه ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺳﻮﻡ ﻏﺬﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺗﺮﮎ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺧﺎنمﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻠﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺧﺎنم ﭘﯿﺮ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﯾﻮﻧﯿﻔﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ 50 ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺷﺪﯾﻢ.
ﺍﻓﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻫﯽ، ﭘﻮل ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻤﻠﮑﺖ
متعلق ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ.
بله این است تفاوت و حال میفهمم
که چرا آلمان صنعتی ترین و
پیشرفته ترین کشور قاره اروپاست!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟داستان زیبا
💎ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻫﻤﮑﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎهماﻥ ﻣﺎ ﺭا
ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ.
زﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﺷﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ یک ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺭﻣﺎنتیک ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺩﺭ ﻣﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑرای آﻧﻬﺎ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ آنها ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ که هیچ غذایی باقی نگذراند.
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻫمکلاسیهایمان ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻏﺬﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻧﺪ بطوﺭیکه ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺳﻮﻡ ﻏﺬﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺗﺮﮎ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺧﺎنمﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻠﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺧﺎنم ﭘﯿﺮ ﺳﭙﺲ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ﯾﻮﻧﯿﻔﻮﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ 50 ﯾﻮﺭﻭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺷﺪﯾﻢ.
ﺍﻓﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺑﮑﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺑﺪﻫﯽ، ﭘﻮل ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻤﻠﮑﺖ
متعلق ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺳﺖ.
بله این است تفاوت و حال میفهمم
که چرا آلمان صنعتی ترین و
پیشرفته ترین کشور قاره اروپاست!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟✨ #داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷💕🌷💕
🌷💕🌷
❤️
⚡#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند⚡
عنوان داستان: #مهربانتر_از_مادر_1
❤️قسمت: #اول
سلام داستان زندگی دوستان رو که خوندم دوست داشتم داستان زندگیم رو برای اعضای کانال داستان و پند بنویسم شاید کسی با خوندنش امیدواریش تو زندگیش بیشتر بشه و ناامید نشه😊
من یه دختر تابستونیم وسط تابستون به دنیا اومدم،7ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن وقتی که از هم جداشدن من و پدرم تنها موندیم و بزرگ کردن یه بچه برای یه مرد تنها خیلی سخته یکی از عمه هام که اون موقع مجرد بود قبول کرد که مراقب من باشه تو همون زمان من یه عمو هم داشتم که دخترش 9ماه از من بزرگتر بود و تو شهر خودمون زندگی میکردن زن عمو هم به من شیر میداد و با کمک عمه ام هردو مراقب من بودن اما وقتی که یه ساله میشم به طور اتفاقی که من رو دکتر میبرن متوجه میشن بیماری قلبی دارم (اصطلاحی که بهش می گن اینه که قلبم سوراخ بوده)
از اون موقع تحت نظر پزشک بودم و در ماه دوبار پدرم من رو دکتر قلب میبردن و داروهای گرونی که استفاده میکردم اونم تو شرایطی که پدرم وضع مالیش خیلی خوب نبود و مهریه همسر سابقش رو داده بود و...
روزا همین طور میگذشت تا وقتی که من دو ساله شدم و پدرم ازدواج کرد منم بعد ازدواج برگشتم پیش پدرم و با پدرم و نامادریم زندگیم رو ادامه دادم، نامادری من مثل بعضی از نامادری ها بداخلاق و بد نبود اتفاقا خیلی مهربون و دلسوزه خیلیییی😍
ما باهم زندگی خوبی رو سپری میکردیم من سه سال و نیمه بودم که داداشم به دنیا اومد و دیگه یه هم بازی داشتم 🙃و اینم بگم همچنان هم تحت نظر پزشک بودم و داروهام رو هم باید استفاده میکردم زندگیمون خیلی خوب می گذشت ...یه خانواده گرم و صمیمی و عالی. مدرسه رفتم و مامان(نامادریم که من بهشون میگم مامان) وبابام من رو مدرسه میبردن و می اوردن .مامان همیشه مدرسه میاومد و همیشه هوام رو داشت عین یه مامان واقعی ناگفته نمونه خواهر برداراش هم خیلی خوبن برامن مثل خاله و دایی های واقعین..
کلاس دومم که تموم شد آنژیوگرافی شدم پزشک گفت باید جراحی بشم آخرای مرداد همون سال جراحی قلب باز شدم و حدود 15 روز بیمارستان بستری بودم و کل این مدت نامادریم کنارم بود و هوام رو داشت روزی که جراحی شدم پدرو مادرش خواهر برادراش همه دم در اتاق عمل بودن و حتی برادر ایشون که من بهشون میگم دایی برا سلامتی من نذر خون کردن و خون دادن.
بعد از جراحیم دیگه مشکل قلبم برطرف شد و الان صحیح وسالمم و دیگه از اون همه دکتر رفتن خبری نیست گذشت تا یک سال و خورده ای بعد عملم خدا بهم یه خواهر کوچولو داد الان یه داداش دارم و یه خواهر گل😌
براتون سوال نشد مامان واقعیم چی شد؟
ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره و هیچ وقتم سراغی از من نگرفت هیچ وقت... حتی وقتی بیمارستان بودم به دیدنم نیومد
زندگیمون بعد از تولد خواهرم همین طور خوب میگذشت و یه زندگی خوب و آروم
تا وقتی که کلاس پنجم شدم تابستون اون سال نامادریم(مامان🙂) کمر درد گرفت و چهار ماه نمیتونست کاری انجام بده من از اون موقع دیگه باید کارای خونه رو هم انجام میدادم و خواهر برادرمم کوچیک بودن پاییزش که مدرسه ها شروع شد مدرسه میرفتم و می اومدم کار خونه هم انجام میدادم آشپزیمم بد نبود البته ناگفته نمونه باباهم خیلی اون موقع اذیت شد...
خسته از سرکار میومد اونم یه بخشی از کارا رو انجام میداد
همین طور گذشت تا یه دکتر خوب پیدا کردیم و مامان شرایطش بهتر شد و برگشت به روال عادی زندگی..
#ادامه دارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
🌷💕🌷💕🌷❤️
🌷💕🌷💕🌷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️